2022-08-30 13:06:00
#به_چال_گونه_های_تو_131
اولین روزی که بعد از سپری کردن دوران نقاهتش به کارخانه آمد؛من از خجالت ،شرم ،حرص و ناراحتی، خودم را از او قایم کرده بودم.حتی وقتی که خبردارشدم برای بازدید به ساختمان ما می آید؛خودم را به بهانه ای به ساختمان مرکزی و اتاق ملاحت رسانده بودم و آنقدر انجا مانده بودم که بازدیدش تمام شود.اما انگار قایم
شدن از دست ضیاءالدین دریاسالار کار راحتی نبود.زیرا که او برای ارائه گزارش این چند روزِ واحد انبارداری ،داریوش را فراخوانده بود و داریوش طبق معمول مرا به جای خودش میفرستاد.داریوش طبق معمول مرا به جای خودش فرستاد آن روز اولین بار بود که با او چانه زدم.
-میشه...امروز رو خودتون برین؟من چندتاکار نیمه تمام دارم.
-الان مهم ترین کار،ارائه گزارش چند روزه به پدرمه،میشناسیش که! مو رو از ماست میکشه! باید خودت بری گزارش ها رو ارائه بدی،خودت که در جریان ریز و درشت کارهای اجرایی این واحد هستی وبهتر میتونی قانعش کنی!
-پس میشه بگید ارائه گزارش امروز رو کنسل کنن؟ من.. من فردا حتما
میرم پیششون.داریوش بی حوصله و کلافه گفت:
-چقد چونه میزنی تو دختر! برو و مثل یک شیر از واحدمون دفاع کن و برگرد.
او نمیدانست من دلم از جای دیگری خون است و حالا چقدر برایم سخت است که در چشمان مردی نگاه کنم که محرم و حلالم شده است!بالاخره مجبور شدم برای ارائه ی گزارش به دفترش بروم آخر وقت بود و خبری از ویدا هم نبود.چقدر زود میرفت این دختر! دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و هرلحظه احتمال میدادم رویا همچون دیو دو سرِ خشمگین و عصبانی سر برسد،از خدا که پنهان نیست ،شاید این تنها زمانی بود که آرزو میکردم رویا سربرسد و مرا از رفتن به دفتر ضیاءالدین باز دارد.اما مگر کِی حال و احوال دنیا بر وفق خواست و اراده ی من بود که این دومین بار باشد، آرام در زدم و وارد شدم .او را پشت میزش ندیدم .نگاهم را در اتاقش چرخاندم .کم کم داشتم بخاطر عدم حضورش دراتاق در قلبم جشن میگرفتم که ناگهان او را کنار پنجره یافتم. ایستاده بود و دستش را در جیب شلوار رسمی راسته اش فرو برده بود و بیرون را مینگریست
شاید که اصلا صدای در را نشنیده بود.الان بهترین فرصت برای فرار نبود؟! میشد راه آمده را بازگردم و بی صدا بگریزم منی که حالا قلبی برایم نمانده بود از شدت تپش و اضطراب؟!داشتم این فکر نوظهورِ تازه شکل گرفته در ذهنم را بازبینی می کردم تا به آن جامه عمل بپوشانم که ناگهان خرمگس معرکه از راه رسید.
-اِ چکاوک جون! کی اومدی من ندیدمت!
ای تف توی روحت ویدا! الان وقت
آمدن بود؟!صدای او باعث شد ضیاءالدین سرش را برگرداند و مرا که مات و مبهوت در چهارچوب در ایستاده بودم ببیند.
-خانم سایانی! بفرمایید داخل!
زیر لب بد وبیر اهی نثار ویدا که وسایلش را جمع و جور میکرد؛ کردم.قبل از ورودم به اتاق ،ویدا خود را جلو انداخت و گفت:
-رئیس من میتونم برم؟!
-قرارهای فردا رو حتما برام بفرست .به خانم مشتاق هم بگو خط تولید شماره ی دو رو فردا برای نیم ساعت استراحت اعلام کنه تا تعمیرات لازم روی دستگاه های اون قسمت انجام بشه. ترجیحا بین ساعت نه تا ده!
-خانم مشتاق رفتن رئیس .گفتن سردرد دارن. گویا بعد از اون جر وبحث دیگه حال موندن نداشتن.اما چشم فردا اول وقت بهشون میگم.
جمله ی ما قبل آخرش را با لحنی پر از شیطنت گفت.اما اصلا به مذاق ضیا خوش نیامد. اخم هایش در هم رفت و گفت:
-امیدوارم این مسائل جایی بازگو نشه .اگر از جایی بشنوم مسئول مستقیمش رو شما میدونم حواستون که هست!
تحکم لحن صدای ضیا مرا هم ترساند .چه برسد به ویدا که حالا هول برش داشته بود و صدایش میلرزید.حق اش بود .تا او باشد اینقدر فضولی نکند.
-چ..چشم ببخشید!من قصد جسارت نداشتم . بااجازتون .خداحافظ.
و به سرعت جا خالی کرد و فلنگ را بست، حالا من مانده بودم وضیاءالدینی که اعصابش را ویدا به گند کشیده بود.نفس کلافه اش را بیرون داد و گفت:
-بیا تو چکاوک! لطفا اون در رو هم ببند!
قدم به داخل اتاق گذاشتم و در کنار صندلی های مبلی وسط اتاق بلاتکلیف ایستادم .نگاهم کرد.و من نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. با دست اشاره کرد که بنشینم .نشستم و خودش هم در مقابلم نشست .کاش میرفت و پشت میزش مینشست .اینگونه کمتر به من نزدیک بود و اضطراب و استرسم کمتر میشد. در عین حال که طاقت حضور در محضرش را نداشتم،یادم به وحشی گری ها و پاچه گیری های آن روزم می افتاد و او که با چه آرامش و متانتی با منِ دیوانه شده برخورد کرده بود.و این باعث میشد بیشتر خجالت بکشم و عرق شرم بریزم،و از طرفی هنوز از دستش عصبانی بودم یک جورایی ته ته دلم آن ور قلدر و مدعی ام، او را مقصر تمام این اتفاقات میدانست ،از پارچ آب روی میز،لیوان آبی برای خود ریخت و به من تعارف کرد .
@yehesse_gashang
ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
570 views10:06