«هنر و حیات یكی نیستند، اما باید در من متحد شوند- در وحدت پاسخگویی من.» (میخاییلباختین)
رابطه هنر و زندگی چیست؟ سادهتر بپرسیم: هنر به چه كار زندگی میآید؟ آیا هنر و كار هنری و مصرف هنری در زندگی شخص هنرمند یا مخاطب آن تاثیری دارد؟ این تاثیر به چه شكل و چگونه است؟ در جهت بهتر شدن زندگی است یا خیر؟ فعلا با این سوال بنیادین كاری نداریم كه زندگی بهتر چیست و چه معنایی دارد. پرسش این یادداشت بیشتر معطوف به آن است كه آیا نویسندهای كه در قصهها و داستانهایش درباره حقیقتگویی و ظلمستیزی مینویسد، در زندگی روزمرهاش هم انسانی راستگو و حقجوست و در برابر ستم قیام میكند؟ میخاییل باختین (1975-1895) فیلسوف و منتقد ادبی روسی در نخستین مقاله منتشرشدهاش در سال 1919 در جنگ Den ikusstva[زمانه هنر] در نویل با عنوان «هنر و پاسخگویی» به این سوالها پاسخ میدهد. این جستار كوتاه به تازگی در كتابی با همین عنوان (هنر و پاسخگویی) با ترجمه سعید صلحجو، توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است. باختین در ابتدای این جستار نخست به تعریف یك كلیت مكانیكی میپردازد و مینویسد: «یك كلیت را «مكانیكی» میخوانیم آنگاه كه بنمایههای سازندهاش، در زمان و مكان فقط پیوند بیرونی برقرار كنند اما وحدت معنایی درونی نداشته باشند. اجزای یك كلیت مكانیكی، همجوارند و مماس بر هم، اما فینفسه باهم بیگانهاند» بنابراین در یك كلیت مكانیكی، اجزا و عناصر برسازنده، مثل قطعات یك ماشین حضور دارند و در صورت خراب شدن یك قطعه، به سادگی میتوان آن را با قطعهای سالم تعویض كرد، بدون اینكه تاثیری در كاركرد آن كلیت داشته باشد، همچنین است نقشی كه اعضای بدن یك فرد یا موجود زنده در شكلدهی به كلیت اندام او ایفا میكنند. البته باختین از اعضای جسمانی انسان فراتر میرود و از همنشینی مكانیكی عناصر روحی یا فرهنگی در شخصیت انسانها سخن میگوید. از نظر او «هر سه قلمرو فرهنگ بشری- علم، هنر و حیات- تنها در آن شخصی متحد میشوند كه آنان را در وحدت خود ادغام كند». از دید او، این ادغام و ایجاد پیوندی درونی میان این عناصر، امری آگاهانه و ارادی است و در نتیجه وظیفهای اخلاقی. او درباره انسان هنرمند مینویسد: «هنرمند و انسان، سادهانگارانه و غالبا به صورت مكانیكی در یك شخص واحد متحد میشوند.» از این گفته چنین بر میآید كه از دید باختین یك انسان واحد، همزمان میتواند آدمی عادی درگیر ملال و ابتذال روزمرّگی باشد و همزمان هنرمند. او مینویسد: «انسان دلنگرانیهای بیتابانه حیات روزانه را ترك میگوید و لختی هم كه شده، به ساحت كنشگری آفرینشگرانه هنری پای مینهد، تو گویی به جهانی دیگر میرود، جهان الهام و الحان شیرین و نیایش.» تجربهها و مشاهدات رایج هریك از ما از هنرمندان یا مخاطبان جدی هنر نیز این دیدگاه را تایید میكند. احتمالا اكثر ما بسیار دیدهایم هنرمندی بزرگ و خلاق را كه در آثارش فضایل بلند انسانی و اخلاقی را باز میتاباند، اما در زندگی روزمره، فردی دلال مسلك یا بداخلاق است. با واژگان باختینی احتمالا چنین فردی، آن وحدت درونی را در خود پدید نیاورده است. به نوشته باختین «آنگاه كه انسان در وادی هنر است، از وادی حیات به دور میافتد و آنگاه كه در وادی حیات، از وادی هنر. هیچ نشانی از وحدت این دو عرصه و هیچ نشانی از همآمیزی آنان در قالب وحدت یك شخص واحد نیست.» اما این وحدت درونی چگونه ایجاد میشود؟ باختین راهحل را در «وحدت پاسخگویی» (answerability) میداند: «من باید در قبال آنچه در هنر تجربه كردهام و دریافتهام به حیات خویش پاسخ دهم، تا تجربهها و دریافتههایم در حیات من بیاثر نمانند... هنر و حیات نه فقط پاسخگویی متقابل كه باید قصور و كوتاهی متقابل خود را نیز گردن بگیرند. شاعر نباید از یاد ببرد كه شعرش مقصر حیات ملال و ابتذال حیات است و انسان حیات روزمره نیز باید بداند كه میل او به غیر انتقادی بودن و عدم جدیت دلمشغولیهای حیات او، سترونی هنر را سبب میشود. انسان باید سراپا پاسخگو شود: همه مولفههای سازنده او، نه تنها باید زنجیره زمانی حیات او در كنار یكدیگر بگنجند، بلكه باید در وحدت تقصیر و پاسخگویی نیز متقابلا در هم نفوذ كنند.» خلاصه آنكه از دید باختین، هنر و زندگی یكی نیستند، اما باید به واسطه مسوولیتپذیری یكی شوند. فرد هنرمند، فینفسه انسان خوبی نیست، بلكه باید از هنر خود برای اعتلای زندگی روزمره فردی خود بهره بگیرد، همچنان كه انسان دور از هنر، مقصر است و باید به واسطه هنر، ملال پوچ زندگی روزمره را مرتفع سازد. این وظیفهای اخلاقی برای همگان است، شاید مهمترین وظیفه اخلاقی.