کَس نَیارَد بَرِ او دَم زَنَد از قصهٔ ما
مگرش بادِ صبا گوشْ گذاری بکند
دادهام بازِ نظر را به تَذَرْوی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خالیست ز عُشّاق بُوَد کز طَرَفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
کو کریمی که ز بزمِ طربش غمزدهای
جرعهای دَرکشد و دفعِ خُماری بکند
تو جاویدان هستی
چو سرو سخن،
ایستاده در باغ اندیشه...
https://telegram.me/Zarrinkoub