Get Mystery Box with random crypto!

#حریر_و_حرارت #۱۳۹ برهان گفت - والا کسی اصلا اشاره نمیکنه. ا | رمان حریر و حرارت ( کانال اختصاصی رمان های رعنا)

#حریر_و_حرارت
#۱۳۹
برهان گفت
- والا کسی اصلا اشاره نمیکنه. البته بردیا هنوز نیومده خونه. نمیدونم چه رفتاری بکنن، اما خب...
منتظر ادامه پیام برهان بودم
اما بقیه رو نفرستاد.
نوشتم
- خب چی؟ الان همه میدونن سارینا و بردیا پارتی مختلط بودن؟
پیام برهان اومد.
خیلی طولانی بود.
نوشته بود
- خب بردیا به همه گفته دورهمی دوستانه بودن و اون پسره نوشیدنی های مورد دار، داد به خورد همه! اما از تیپ و قیافه و ظاهر اون بشر که حدس زدن اینکه دورهمی بود یا نه سخت نیست. دیگه برمیگرده به خاله اینا یا مامان اینا که بخوان حقیقت رو ببینن یا انکار کنن. البته بردیا حالش که بد شد، خودش لو داد که رفته بودیم یه خراب شده ای پیش دوستای سارینا اما واقعا منم نمیدونم چه رفتاری کنن...
آهی کشیدم و نوشتم
- به نظرت بردیا واقعا قصد ازدواج با سارینا رو داشت؟
برهان نوشت
- اینم نمیدونم. احتمالش هست... چون یادته تو خونه ما اون روز برگشت گفت منم ازدواج کنم به زنم میخوای در مورد این روزا بگی!؟ بعد سارینا قهر کرد رفت؟ بردیا رفت دنبالش؟ عملا نباید میرفت دنبالش دیگه؟
این اتفاقات واضح تو سرم نبود…
برای همین نوشتم
- اون روز رو خوب یادم نیست، نمیخوامم یادم بیاد!
برهان نوشت
-دیشب رو بیا مرور کنیم... من دوست دارم الان باهات زیر پتو باشم اون هلو ها رو دوباره لمس کنم!
برهان از پشت گوشی اینو گفت
اما ناخوداگاه من هینی گفتم و تنم گر گرفت…
سریع نوشتم
- پر رو.... تا عقد دیگه خبری نیست!
برهان نوشت
- دلت میاد؟ تنت خیلی نرمه حریر... درست مثل اسمت... کاش الان پیشم بودی...
برهان انگار بیخیال نمیشد.
هی میخواست بحث ببره اون سمت…
کلافه نوشتم
- بریم برگه آقای اعتمادی رو پر کنیم؟
برهان نوشت
- داری فرار میکنی؟
شکلک خنده براش فرستادم و نوشتم
- دقیقا. چاره دیگه ای برام نذاشتی!
بلاخره به هر سختی بود با برهان خداحافظی کردم.
رفتم سراغ برگه
اما هرچی فکر کردم نمیدونستم ‌چی بنویسم...
دوست ندارم جورابش بو بده! اما نوشتنش مسخره بود…
یا دوست ندارم از عقب رابطه داشته باشیم!
اما میترسیدم نظرم عوض شه…
هر چیزی میومد تو سرم به یه بهونه رد میشد.
آخر نوشتم
- الان نمیدونم در آینده نظرم نسبت به اتفاقات مختلف چیه، اما دوست ندارم کاری که در اون لحظه دوست ندارم رو انجام بدی!
خیلی مسخره بود…
اما سرم داشت میترکید.
برگه رو گذاشتم کنار و خوابیدم.
تو خواب همش دیشب مرور میشد.
دست های برهان…
رو تنم…
تو خوابم از واقعیت هم شیرین تر بود.
دم صبح از خواب پریدم.
بدنم بیدار و بی تاب بود…
حالمم از اینکه همه اون حس های خوب، خواب بود گرفته شده بود.
لباس زیرم از خوابی که دیده بودم نیاز به تعویض داشت…
کلافه بلند شدم. رفتم سرویس و به مامان اینا برای سحر ملحق شدم.
دوش نگرفته بودم و عملا روزه نمیشد بگیرم…
اما به دروغ گفتم امروز روزه میگیرم.
بعد سحری برگشتم اتاق.
برای برهان نوشتم
- امروز مجبور شدم روزه بگیرم، اما چون غسل نکردم باطله!
انتظار نداشتم جواب بده.
اما تا پیام فرستادم نوشت
- منم... ۱۲ میام دنبالت دانشگاه. بگو کلاس جبرانی داری که تا غروب پیشم باشی…
تا پایان رمان ۶ ماه مونده اما شما میتونید همین الان #فایل_کامل رو خریداری کنید . فایل کامل رمان #حریر_و_حرارت برای فروش موجوده. رمان بیش از ۱۵۰۰ صفحه و ۳۵۰ پارته
میتونید این رمان رو بصورت فایل pdf از ادمین بخرید
@ng786f
یا رمان رو بصورت کامل با تخفیف از #باغ_استور بخرید
https://t.me/BaghStore_app/693
https://baghstore.net/roman/حریر-و-حرارت