Get Mystery Box with random crypto!

رمان حریر و حرارت ( کانال اختصاصی رمان های رعنا)

لوگوی کانال تلگرام zendegiebanafsh — رمان حریر و حرارت ( کانال اختصاصی رمان های رعنا) ر
لوگوی کانال تلگرام zendegiebanafsh — رمان حریر و حرارت ( کانال اختصاصی رمان های رعنا)
آدرس کانال: @zendegiebanafsh
دسته بندی ها: نقل قول ها
زبان: فارسی
مشترکین: 7.14K
توضیحات از کانال

رمان #حریر_و_حرارت
کانال رمان های بنفشه و رعنا
خرید فایل کامل از طریق باغ استور
@BaghStore_app
یا کانال رمانهای خاص
@mynovelsell

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2023-03-10 11:19:02 رمان ۵۰ تومنه #اما با تخفیف عیدانه شده 40 تومن. همین الان میتونید فایل کامل رو با تخفیف از ادمین بخرید
@ng786f
1.5K viewsedited  08:19
باز کردن / نظر دهید
2023-03-09 15:07:40 #تخفیف #عیدانه

به مدت یک هفته ۲۰ درصد تخفیف روی قیمت همه رمان ها اعمال میشه.

برای خرید لیست رو چک کنید
https://t.me/mynovelsell/2049
885 views12:07
باز کردن / نظر دهید
2023-03-08 20:29:12
‌ ‌- این چیه پوشیدی مینو ؟
+ زشته ؟
اومد سمتمو دستش رو کمرم نشست. منو کشید تو بغلش و خیره تو چشم هام گفت
- زیادی خوشگل شدی... در حدی که همین الان میخوامت ...
داغی نفس و فشار بدنش ضربان قلبم رو بالا برد.
خم شد تا لبمو ببوسه که در اتاقو زدن. مانی گفت
۰۰ رئیس همه پایین منتظرن .
با حرص نفسشو بیرون داد و کنار گوشم زمزمه کرد
- بقیه رو پائین ادامه میدیم ...
خواستم اعتراض کنم که لبخند شیطونی زد. دستمو گرفتو کشید سمت در ...

ادامه در فایل زیر

https://t.me/mynovelsell/667
1.8K views17:29
باز کردن / نظر دهید
2023-03-08 17:07:01 #حریر_و_حرارت
#۱۴۵
دوباره برگشتم زیر پتو…
مسلما سوال خوبی نیست...
وقتی هر دو تو اتاق بدون لباس هستیم!
و خودت ازش خواستی تا آخرش نره و رابطه نداشته باشید…
اونوقت اینو میپرسی؟
آروم گفت
- تا حالا یه فیلم کامل از رابطه ندیدی حریر. نه؟
سریع گفتم
- نه دوست هم ندارم ببینم!
برهان سر تکون داد و گفت
- خوبه! همین بهتره... باور کن همینجوری بهتره...
انگار داشت به خودش اینو میگفت.
صدای در کمد اومد.
برهان گفت
- بیا لباس بپوشیم... کمک میخوای؟
سرم رو آوردم بیرون و گفتم
- ناراحت شدی؟
در حالی که لباس می‌پوشید برگشت سمتم و گفت
- آره... اما نه از تو... از خودم که گند زدم به حس خودم!
فقط نگاهش کردم.
برهان گفت
- میدونی تو الان حالت خوبه. چیزی رو تجربه کردی که اولین بارت بود و تو لذتش غرقی... خوشحالی... اما من درسته مثل تو لذت بردم. خیلی خوشحالم که باهات تجربه اش کردم... اما ته وجودم یه حس گرسنه و وحشی نشسته که میگه بازم میخوام. که میگه کمه... که میگه اونی که قبلا تجربه کردی، اونو میخوام دوباره!
شوکه شده بودم.
برهان تیشرت تمیزی برداشت و پوشید.
عصبی گفت
- مقصر منم... یکی ممکنه این چیزا براش مهم نباشه... مثل بردیا... اما یکی ممکنه مثل من باشه... اینه کلافه ام میکنه!
نگاهم کرد.
آروم گفت
- حالا تو رو هم ناراحت کردم…
سریع لبخند زدم و گفتم
- نه... ناراحت شدم که ناراحتی، اما... بخوام صادق باشم... خب خوشحالم با من صادقی!
لبخند رو لبش نشست و گفت
- واقعا نیاز دارم که پیش یک نفر، خود واقعی خودم باشم حریر... خود خودم... بی تعارف...
لبخندم پر رنگ تر شد.
لباس زیرم رو از کنار تخت برداشتم و گفتم
- منم... مرسی که منم پیشت خودمم.
حالا لبخند برهان هم رو لبش رنگ گرفت.
خواستم زیر ملحفه لباس بپوشم
اما برهان اومد سمتم و گفت
- میخوام ببینم!
خندیدم و گفتم
- بسه دیگه زیاد دیدی!
اما برهان بدون مکث ملحفه رو کشید.
هینی گفتم و با دستم خودمو پوشوندم.
برهان اما مشتاق نگاهم کرد و گفت
- انصافه از خواب های منم خواستنی تر باشی؟
حس کردم کل وجودم آتیش گرفت…
خم شد تیکه دیگه لباس زیرم رو از رو زمین برداشت.
نشست لبه تخت و گفت
- بیا کمکت کنم!
نگاهم کرد.
لب زد
- قراره خودت باشی!
نگاهم روی لباس تو دستش چرخید.
خودم باشم...
خودم که دوست دارم مثل شخصیت های تو رمان هایی که دوست دارم
دلربا و دل فریب باشم…
آروم بلند شدم از رو تخت و سعی کردم خجالت نکشم.
صاف وایسادم اما دستم هنوز حفاظ بالا تنه ام بود.
برهان پاهاشو باز کرد و رفتم بین پاش ایستادم
دستشو رو تنم کشید.
کمرمو بوسید.
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
لب زد
- دست هاتو هم برمیداری؟
تا پایان رمان ۶ ماه مونده اما شما میتونید همین الان #فایل_کامل رو خریداری کنید . فایل کامل رمان #حریر_و_حرارت برای فروش موجوده. رمان بیش از ۱۵۰۰ صفحه و ۳۵۰ پارته
میتونید این رمان رو بصورت فایل pdf از ادمین بخرید
@ng786f
یا رمان رو بصورت کامل با تخفیف از #باغ_استور بخرید
https://t.me/BaghStore_app/693
https://baghstore.net/roman/حریر-و-حرارت
2.3K views14:07
باز کردن / نظر دهید
2023-03-08 10:07:01 #حریر_و_حرارت
#۱۴۴
نفس منقطعی کشیدم و گفتم
- بس نیست؟
دستش از رو شکمم رفت آروم پایین تر
تو گوشم گفت
- نه... تازه اولشه...
با لمس انگشتش چشم هام بی اراده من بسته شد…
من انگار تو فضا شناور شدم.
دیگه هیچ چیزی تو سرم نبود. غرق هم شدیم و با هم یکی شدیم.
نفس هام اروم شده بود. برهان از پشت بغلم کرد و گفت
- یکم بخوابیم!
منو چرخوند سمت خودش.
بدون باز کردن چشم هام
سرمو گذاشتم رو دستش
پاهامون قفل شد و خوابم برد.
دوست نداشتم این حقیقتو قبول کنم که برهان منو کامل لخت دیده…
دوست داشتم با لذتش فقط سر کنم.
با زنگ گوشی برهان هر دو بیدار شدیم.
هنوز لخت تو بغل هم بودیم.
برهان خواب آلود گوشی رو برداشت و گفت
- کی ۵ شد ساعت!
هنگ کردم.
ساعت ۵ شده! برهان بلند شد و گوشی جواب داد
اما نگاه من رو بدنش آروم پایین رفت.
با دیدن بدنش هینی گفتم.
برهان با تعجب نگاهم کرد.
زود لب گزیدم و نگاهمو دزدیدم.
ملحفه رو تخت رو روی خودم کشیدم.
برهان تو گوشی گفت
- جانم مامان؟ بیام؟ چشم! راه میفتم.
برهان قطع کرد.
اومد کنارم و گفت
- چی شد؟ چرا شوکه شدی؟
پتو کشیدم رو سرم و گفتم
- هیچی هنور باورم نمیشه!‌
برهان خندید و گفت
- نترس بابا!
شاکی گفتم
- نمی‌ترسم که...
خندید.
ملحفه رو داد کنار و گفت
- پس چیه؟
با خجالت گفتم
- چطوری جا میشه؟
ابروهاش بالا پرید، اما چشم هاش زود تیره از خواستن شد و گفت
- اینا چیه میپرسی آتیش میزنی به جون من؟
تا پایان رمان ۶ ماه مونده اما شما میتونید همین الان #فایل_کامل رو خریداری کنید . فایل کامل رمان #حریر_و_حرارت برای فروش موجوده. رمان بیش از ۱۵۰۰ صفحه و ۳۵۰ پارته
میتونید این رمان رو بصورت فایل pdf از ادمین بخرید
@ng786f
یا رمان رو بصورت کامل با تخفیف از #باغ_استور بخرید
https://t.me/BaghStore_app/693
https://baghstore.net/roman/حریر-و-حرارت
2.4K views07:07
باز کردن / نظر دهید
2023-03-07 16:45:08
مجموعه ممنوعه های تلگرام
#لیست_رمانهای_موجود

#عشق_خاکستری
ماجرای واقعی از یک مهمانی BDSM که در ایران اتفاق افتاده #ارباب_برده

https://t.me/mynovelsell/1921
#سرخ یه رمان واقعی و داغ از دختر خان زاده ای که باید بین دوتا پسر عمو یکی رو انتخاب کنه ...
https://t.me/mynovelsell/1897

مردی به سیاهی سایه ها و داغی آتش.یه ازدواج سوری اما یه حس واقعی و دختری با خواب های واقعی ( #عاشقانه #تخیلی)
https://t.me/mynovelsell/765

ماجرای حجله مراکشی . نوه مغرور تاجر بزرگ عاشق نامزد دوستش میشه ! دختری که بین هوس و عشق مونده. (#واقعی #عاشقانه)
https://t.me/mynovelsell/619

عشق ممنوعه دختری به پسر عمو بزرگش.کسی که ادعا میکنه تنها حس خواهری به این دختر داره . اما طی اتفاقاتی حسش لو میره و ... ( #واقعی #عاشقانه)
https://t.me/mynovelsell/687

یه رقاصه هات یا یه دزد حرفه ای ؟ #هشدار . این رمان پراز #خوناشام های #هات و #لعنتیه
https://t.me/mynovelsell/680


¤○¤•••••••••••• ••••••••••••¤○¤
لینک کانال
@mynovelsell
1.8K views13:45
باز کردن / نظر دهید
2023-03-07 11:06:01 #حریر_و_حرارت
#۱۴۳
خودمو درک نمیکردم.
رفتم پیش مشاور تا درست پیش بریم…
اونم گفت تا عقد رابطه ممنوع!
حتی بوس و بغل، تا جلسه بعد مشاوره رو گفت ممنوع!
اونوقت با پای خودم اومدم اینجا!
اینجا زیر دست برهان که نرم داره دکمه هامو باز میکنه و نگاهش انقدر داغه!
چشم هام رو بستم.
این هیجان طوفانی اولشه…
ولی ما محرمیم…
و تاریخ عقدمون فیکس شده.
دوست پسرم که نیست…
من که نمیخوام بهم بزنم!
ته ذهنم یه صدایی میگفت
- آره اگر یه مشکلی باشه... قراره بهم بزنی... قراره فقط بشناسی...
اما صداش خیلی دور بود.
نفس عمیقی کشیدم که بین نفسم، باز دم برهان ریه هام رو پر کرد و نرم رو لبمو بوسید…
مانتوم رو از رو شونه هام پایین انداخت.
زمزمه کرد
- حریر... آروم باش...
به خودم اومدم.
ضربان قلبمو تو سرم می‌شنیدم.
هوا رو از ریه هام بیرون دادم و به برهان نگاه کردم.
چشم هاش مشتاق اما نگران بود.
سریع گفتم
- برهان... تا آخرش نمیریم. باشه؟
چشم هاش برق زد و گفت
- چشم…
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، خم شد لبمو بی تحمل بوسید.
دستش نشست رو کمرم…
منو به خودش فشرد.
با خجالت دستم رو بدن لختش کشیدم.
باورم نمیشد واقعیه…
من تو واقعیت دارم انقدر خطر میکنم…
اما شیرین بود.
بوسه های برهان رفت سمت گردنم…
منو چرخوند.
عقب عقب رفتیم سمت تخت.
هولم داد رو تخت.
نفسم از این حرکتش ریخت…
هینی گفتم و برهان خندید.
رفت در اتاقش رو قفل کرد و گفت
- محض احتیاط!
اومد سمتم و من خودمو رو تخت بالا کشیدم
اما برهان اومد روم و کنار گوشم گفت
- میشه ببینم یا فقط لمس کنیم؟
دستش با این حرف رفت زیر تاپم…
روی سینه ام رو بوسید و زبونشو رو تنم کشید.
مغزم فرمان داده بگو فقط لمس!
اما برهان بالای تاپم رو آروم پایین داد و گفت
- سکوت نشونه رضایتی…
بوسه هاش شروع شد و من غرق شدم.
باورم نمیشد اینا لباس های منه که داره دونه دونه محو میشه…
برهان بهم اجازه فکر کردن نمیداد.
بوسه هاش و دست هاش نمیذاشتن تکون بخورم و فکر کنم…
دست های منم فقط کمر و کتف برهان رو نوازش میکرد.
میترسیدم برم پایین تر…
برهان دستم رو از رو کمرش برداشت.
آروم برد سمت کمربندش و گفت
- میخوام خودت بازش کنی!
دستام خشک بود.
خودم؟
نفس نفس میزدم.
برق اتاق روشن نبود، اما از پنجره و پرده های حریر نور انقدر بود که راحت ببینی.
مردد چشم هام رو باز کردم و به برهان که آروم داشت از رو من کنار میرفت نگاه کردم…
اما نگاه اون رو تنم بود.
جز لباس زیر چیزی تو تن من نمونده بود.
ناخوداگاه با بلند شدن برهان، دستم رو حفاظ بدنم کردم و خواستم بشینم، که برهان سریع برگشت رو من و تو گوشم گفت
- آ... آ... عقب گرد نداریم!
تا پایان رمان ۶ ماه مونده اما شما میتونید همین الان #فایل_کامل رو خریداری کنید . فایل کامل رمان #حریر_و_حرارت برای فروش موجوده. رمان بیش از ۱۵۰۰ صفحه و ۳۵۰ پارته
میتونید این رمان رو بصورت فایل pdf از ادمین بخرید
@ng786f
یا رمان رو بصورت کامل با تخفیف از #باغ_استور بخرید
https://t.me/BaghStore_app/693
https://baghstore.net/roman/حریر-و-حرارت
2.5K views08:06
باز کردن / نظر دهید
2023-03-07 08:36:55 فایل #عیار_سنج
رمان #تجربه_عشق_خاکستری
به قلم‌#آرام و همکاری #بنفشه
بعد از مطالعه این فایل که شامل 300 صفحه ابتدایی رمان هست درصورت تمایل به خرید رمان کامل که بیش از 2000 صفحه ای دو راه دارید

خرید فایل کامل از طریق اپلیکیشن #باغ_استور به مبلغ 40 هزار تومن
https://baghstore.net/roman/رمان-عشق-خاکستری

خرید فایل کامل از طریق ادمین به قیمت 40 هزار تومن بصورت فایل pdf
@ng786f

¤○¤•••••••••••• ••••••••••••¤○¤
لینک کانال
@mynovelsell
1.6K views05:36
باز کردن / نظر دهید
2023-03-07 08:36:54
فایل کامل رمان #تجربه_عشق_خاکستری ( آرام و سیاوش )
به قلم #آرام و همکاری بنفشه
این رمان یه ماجرای واقعی و عاشقانه با پایان خوش هست .این رمان چون به روابط زناشویی حول محور افراد با تمایلات ارباب و برده و BDSM میپردازه مناسب #بزرگسالان است #بدون صحنه های چندش آور میباشد مطالعه این رمان به شدت توصیه میشود .

خلاصه رمان #تجربه_عشق_خاکستری
یک ماجرای واقعی از زندگی واقعی #آرام دختری که به یه مهمانی اشتباه میره. مهمونی که فکر میکرد تولده اما در واقع جاییه برای آشنایی افراد با تمایلات ارباب و برده و BDSm.
حضور آرام تو این مهمونی باعث ورودش به دنیای رابطه های متفاوت آدم های متفاوت میشه.
مردی وارد زندگی آرام میشه که خیلی براش خطرناکه اما درواقع تنها ناجی آرامه...
سیاوش لواسانی ... کسی که قراره زندگی آرامو زیر و رو کنه
فایل نمونه رایگان در ادامه

¤○¤•••••••••• ••••••••••¤○¤
لینک کانال
@mynovelsell
1.6K views05:36
باز کردن / نظر دهید
2023-03-06 17:06:01 #حریر_و_حرارت
#۱۴۲
اما به جاش چنگ زدم تو موهاش…
برهان تنمو تو دستش فشرد و دکمه های مانتوم رو باز کرد که صدای شکمم بلند شد.
انقدر بلند و تابلو، که هر دو خشک شدیم.
برهان آروم خندید.
از من جدا شد و گفت
- ضعف نکنی حریر!
از خجالت داغ شدم.
همیشه گرسنه میشدم، شکمم صدا میداد…
اما این بار دیگه کولاک کرد!
به برهان نگاه نکردم و گفتم
- گفتم که خیلی گرسنه ام تو منو جدی نمیگیری!
برهان خندید.
موهام بوسید و گفت
- شرمنده!
مقنعه ام رو از رو ظرف غذا ها برداشت و رفتیم تو
برهان رفت تو آشپزخونه و گفت
- بیا سر همین میز بشینیم.
منم رفتم پیشش.
هنوز مانتوم تنم بود.
برهان مقنعه ام رو گذاشت رو دسته صندلی و گفت
- همینجا آویزون کن راحت باش!
اما من نشستم و گفتم
- میترسم در بیارم باز مشغول شیم به نهار نرسیم!
برهان خندید.
قاشق و چنگال آورد و گفت
- اینم حرفیه... البته اگر زیرش تاپ تنت باشه، نه اون تیشرت های گشاد!
اخم کردم بهش و گفتم
- نکنه تو هم بدت اومد راحت دستت رفت زیرش!
هر دو نشستیم و ابروهای برهان بالا پرید.
آروم گفت
- نه ... زبونتم گاهی خوب فعاله!
خندیدم.
زیر لب گفتم پر رو و نهار رو شروع کردم.
واقعا گرسنه بودم.
تقریبا همه غذا رو خوردیم.
از دانشگاه و کارای باز سازی خونه حرف زدیم.‌
برهان ظرف های غذارو جمع کرد برد بیرون تو سطل زباله ریخت که مامانش نفهمه.
منم قاشق و چنگال و لیوانی که استفاده کردیم رو شستم و درست همونجا که برداشته بودیم گذاشتم.
شیر آب رو بستم و دستم رو خشک کردم.
مقنعه ام رو از رو صندلی برداشتم که برهان اومد تو خونه.
لبخند خبیثانه ای زد و گفت
- بیا بریم اتاقم!
رفت سمت پله های طبقه بالا که گفتم
- چه خبره؟‌ خب همینجا نشستیم دیگه!
برهان خندید و گفت
- حریر خسته نشدی از بس میجنگی... پاشو بیا بالا دیگه لعنتی... دق دادی منو!
با این حرف رفت بالا.
هنگ ایستادم.
حق با برهان بود.
خودم دلم میخواد…
اما میجنگم.
چرا؟
چون منطقم میگه باید ناز کنم... اعتمادی هم همینو گفت.
درستش اینه بشینم رو کاناپه تا بیاد پایین!
از آشپزخونه زدم بیرون تا بشینم رو کاناپه…
اما به خودم اومدم پشت در اتاق خواب برهان بودم.‌
برهان داشت تیشرتش رو بیرون می‌آورد.
منم فقط ایستادم تو قاب در و نگاهش کردم.
برای اولین بار بالا تنه کامل لخت برهان رو دیدم.
تیشرت رو پرت کرد رو تخت و تازه متوجه من شد.
لبخندش به لبش برگشت و گفت
- فکر کردم نمیای!
سریع گفتم
- آخه برهان، اعتمادی...
نذاشت حرفم تموم شه
در حالی که میومد سمتم گفت
- اون گفت... تو هم چیزی که اون گفت رو میخوای؟
رو به روم ایستاد.
لبمو تر کردم جواب بدم
اما دهنم خشک بود.
فقط سر تکون دادم نه…
نمیدونم چرا یهو انقدر صادق شدم.
برهان شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم و در حالی که سرشو میاورد کنار گوشم گفت
- پس این لعنتی رو در بیار...
تا پایان رمان ۶ ماه مونده اما شما میتونید همین الان #فایل_کامل رو خریداری کنید . فایل کامل رمان #حریر_و_حرارت برای فروش موجوده. رمان بیش از ۱۵۰۰ صفحه و ۳۵۰ پارته
میتونید این رمان رو بصورت فایل pdf از ادمین بخرید
@ng786f
یا رمان رو بصورت کامل با تخفیف از #باغ_استور بخرید
https://t.me/BaghStore_app/693
https://baghstore.net/roman/حریر-و-حرارت
2.5K views14:06
باز کردن / نظر دهید