Get Mystery Box with random crypto!

#حریر_و_حرارت #۱۴۳ خودمو درک نمیکردم. رفتم پیش مشاور تا درست | رمان حریر و حرارت ( کانال اختصاصی رمان های رعنا)

#حریر_و_حرارت
#۱۴۳
خودمو درک نمیکردم.
رفتم پیش مشاور تا درست پیش بریم…
اونم گفت تا عقد رابطه ممنوع!
حتی بوس و بغل، تا جلسه بعد مشاوره رو گفت ممنوع!
اونوقت با پای خودم اومدم اینجا!
اینجا زیر دست برهان که نرم داره دکمه هامو باز میکنه و نگاهش انقدر داغه!
چشم هام رو بستم.
این هیجان طوفانی اولشه…
ولی ما محرمیم…
و تاریخ عقدمون فیکس شده.
دوست پسرم که نیست…
من که نمیخوام بهم بزنم!
ته ذهنم یه صدایی میگفت
- آره اگر یه مشکلی باشه... قراره بهم بزنی... قراره فقط بشناسی...
اما صداش خیلی دور بود.
نفس عمیقی کشیدم که بین نفسم، باز دم برهان ریه هام رو پر کرد و نرم رو لبمو بوسید…
مانتوم رو از رو شونه هام پایین انداخت.
زمزمه کرد
- حریر... آروم باش...
به خودم اومدم.
ضربان قلبمو تو سرم می‌شنیدم.
هوا رو از ریه هام بیرون دادم و به برهان نگاه کردم.
چشم هاش مشتاق اما نگران بود.
سریع گفتم
- برهان... تا آخرش نمیریم. باشه؟
چشم هاش برق زد و گفت
- چشم…
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، خم شد لبمو بی تحمل بوسید.
دستش نشست رو کمرم…
منو به خودش فشرد.
با خجالت دستم رو بدن لختش کشیدم.
باورم نمیشد واقعیه…
من تو واقعیت دارم انقدر خطر میکنم…
اما شیرین بود.
بوسه های برهان رفت سمت گردنم…
منو چرخوند.
عقب عقب رفتیم سمت تخت.
هولم داد رو تخت.
نفسم از این حرکتش ریخت…
هینی گفتم و برهان خندید.
رفت در اتاقش رو قفل کرد و گفت
- محض احتیاط!
اومد سمتم و من خودمو رو تخت بالا کشیدم
اما برهان اومد روم و کنار گوشم گفت
- میشه ببینم یا فقط لمس کنیم؟
دستش با این حرف رفت زیر تاپم…
روی سینه ام رو بوسید و زبونشو رو تنم کشید.
مغزم فرمان داده بگو فقط لمس!
اما برهان بالای تاپم رو آروم پایین داد و گفت
- سکوت نشونه رضایتی…
بوسه هاش شروع شد و من غرق شدم.
باورم نمیشد اینا لباس های منه که داره دونه دونه محو میشه…
برهان بهم اجازه فکر کردن نمیداد.
بوسه هاش و دست هاش نمیذاشتن تکون بخورم و فکر کنم…
دست های منم فقط کمر و کتف برهان رو نوازش میکرد.
میترسیدم برم پایین تر…
برهان دستم رو از رو کمرش برداشت.
آروم برد سمت کمربندش و گفت
- میخوام خودت بازش کنی!
دستام خشک بود.
خودم؟
نفس نفس میزدم.
برق اتاق روشن نبود، اما از پنجره و پرده های حریر نور انقدر بود که راحت ببینی.
مردد چشم هام رو باز کردم و به برهان که آروم داشت از رو من کنار میرفت نگاه کردم…
اما نگاه اون رو تنم بود.
جز لباس زیر چیزی تو تن من نمونده بود.
ناخوداگاه با بلند شدن برهان، دستم رو حفاظ بدنم کردم و خواستم بشینم، که برهان سریع برگشت رو من و تو گوشم گفت
- آ... آ... عقب گرد نداریم!
تا پایان رمان ۶ ماه مونده اما شما میتونید همین الان #فایل_کامل رو خریداری کنید . فایل کامل رمان #حریر_و_حرارت برای فروش موجوده. رمان بیش از ۱۵۰۰ صفحه و ۳۵۰ پارته
میتونید این رمان رو بصورت فایل pdf از ادمین بخرید
@ng786f
یا رمان رو بصورت کامل با تخفیف از #باغ_استور بخرید
https://t.me/BaghStore_app/693
https://baghstore.net/roman/حریر-و-حرارت