Get Mystery Box with random crypto!

#حریر_و_حرارت #۱۴۲ اما به جاش چنگ زدم تو موهاش… برهان تنمو ت | رمان حریر و حرارت ( کانال اختصاصی رمان های رعنا)

#حریر_و_حرارت
#۱۴۲
اما به جاش چنگ زدم تو موهاش…
برهان تنمو تو دستش فشرد و دکمه های مانتوم رو باز کرد که صدای شکمم بلند شد.
انقدر بلند و تابلو، که هر دو خشک شدیم.
برهان آروم خندید.
از من جدا شد و گفت
- ضعف نکنی حریر!
از خجالت داغ شدم.
همیشه گرسنه میشدم، شکمم صدا میداد…
اما این بار دیگه کولاک کرد!
به برهان نگاه نکردم و گفتم
- گفتم که خیلی گرسنه ام تو منو جدی نمیگیری!
برهان خندید.
موهام بوسید و گفت
- شرمنده!
مقنعه ام رو از رو ظرف غذا ها برداشت و رفتیم تو
برهان رفت تو آشپزخونه و گفت
- بیا سر همین میز بشینیم.
منم رفتم پیشش.
هنوز مانتوم تنم بود.
برهان مقنعه ام رو گذاشت رو دسته صندلی و گفت
- همینجا آویزون کن راحت باش!
اما من نشستم و گفتم
- میترسم در بیارم باز مشغول شیم به نهار نرسیم!
برهان خندید.
قاشق و چنگال آورد و گفت
- اینم حرفیه... البته اگر زیرش تاپ تنت باشه، نه اون تیشرت های گشاد!
اخم کردم بهش و گفتم
- نکنه تو هم بدت اومد راحت دستت رفت زیرش!
هر دو نشستیم و ابروهای برهان بالا پرید.
آروم گفت
- نه ... زبونتم گاهی خوب فعاله!
خندیدم.
زیر لب گفتم پر رو و نهار رو شروع کردم.
واقعا گرسنه بودم.
تقریبا همه غذا رو خوردیم.
از دانشگاه و کارای باز سازی خونه حرف زدیم.‌
برهان ظرف های غذارو جمع کرد برد بیرون تو سطل زباله ریخت که مامانش نفهمه.
منم قاشق و چنگال و لیوانی که استفاده کردیم رو شستم و درست همونجا که برداشته بودیم گذاشتم.
شیر آب رو بستم و دستم رو خشک کردم.
مقنعه ام رو از رو صندلی برداشتم که برهان اومد تو خونه.
لبخند خبیثانه ای زد و گفت
- بیا بریم اتاقم!
رفت سمت پله های طبقه بالا که گفتم
- چه خبره؟‌ خب همینجا نشستیم دیگه!
برهان خندید و گفت
- حریر خسته نشدی از بس میجنگی... پاشو بیا بالا دیگه لعنتی... دق دادی منو!
با این حرف رفت بالا.
هنگ ایستادم.
حق با برهان بود.
خودم دلم میخواد…
اما میجنگم.
چرا؟
چون منطقم میگه باید ناز کنم... اعتمادی هم همینو گفت.
درستش اینه بشینم رو کاناپه تا بیاد پایین!
از آشپزخونه زدم بیرون تا بشینم رو کاناپه…
اما به خودم اومدم پشت در اتاق خواب برهان بودم.‌
برهان داشت تیشرتش رو بیرون می‌آورد.
منم فقط ایستادم تو قاب در و نگاهش کردم.
برای اولین بار بالا تنه کامل لخت برهان رو دیدم.
تیشرت رو پرت کرد رو تخت و تازه متوجه من شد.
لبخندش به لبش برگشت و گفت
- فکر کردم نمیای!
سریع گفتم
- آخه برهان، اعتمادی...
نذاشت حرفم تموم شه
در حالی که میومد سمتم گفت
- اون گفت... تو هم چیزی که اون گفت رو میخوای؟
رو به روم ایستاد.
لبمو تر کردم جواب بدم
اما دهنم خشک بود.
فقط سر تکون دادم نه…
نمیدونم چرا یهو انقدر صادق شدم.
برهان شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم و در حالی که سرشو میاورد کنار گوشم گفت
- پس این لعنتی رو در بیار...
تا پایان رمان ۶ ماه مونده اما شما میتونید همین الان #فایل_کامل رو خریداری کنید . فایل کامل رمان #حریر_و_حرارت برای فروش موجوده. رمان بیش از ۱۵۰۰ صفحه و ۳۵۰ پارته
میتونید این رمان رو بصورت فایل pdf از ادمین بخرید
@ng786f
یا رمان رو بصورت کامل با تخفیف از #باغ_استور بخرید
https://t.me/BaghStore_app/693
https://baghstore.net/roman/حریر-و-حرارت