2022-06-12 00:57:26
عمیقترین لایههای درونیام را که میکاوم با زنی مواجه میشوم که به زیست سبکسرانهٔ خودش ادامه میدهد. زنی که رهاکردن، شیوهٔ مطلوبِ زندگی اوست. کولیِ رهایِ خانهبهدوشی است که هیچجا را برای اقامت طولانیمدت بهرسمیت نمیشناسد.
زنی که دربارهاش حرف میزنم بهقدری شیفتهٔ رفتن، نماندن و بیتعلقی است که گاهی خیال میکنم این من نیستم که او را با خودم همراه میکنم. اوست که من را بهدنبال خودش میکشد.
با وجود چنین زنی که سرِ بزنگاهها حاضر میشود و سرزنشگونه لبخند میزند و میگوید «مگه نگفتم رهاش کن بره؟» زنِ دیگری در من، در تقلای سنجاقکردن خودش به امور مهم و بدیهی است تا ماندن و بودن را تمرین کند.
همان زمانی که چیزی از وجودم را بندِ علاقهای، مسئولیتی، خواستنی و کاری برحسب وظیفه میکنم، همین زنِ اولِ خوشباش و آزاد است که از دور بهتماشا میایستد و بهکنایه میگوید «قرار نبود اینطور باشه.»
من خوب میدانم که قرار نبود اینطور باشد و از طرفی هم، همهٔ زندگی در رهایی، رفتن و بیتعلقی نیست. زندگی و تمام رنجهای حاصل از زیستن زمانی معنا پیدا میکند که تو دل و جانت در گروِ امر مهمی باشد. برای معنایافتن باید تعلق را تجربه کرد، باید لحظههای سخت متعهدانهای را تاب آورد. چراکه زندگی گاهی دودستی تقدیمکردن آزادیهای فردی و بهچالش کشیدنهای خودت برای امری مهم در راستای تعهد است.
من برای راهرفتن روی لبه تیغ زندگی که به هیچکدام تمایل نداشته باشد، اما بخشی از تعهد و آزادی توأمان را هم با خودش داشته باشد، روزهای زیادی جان کَندهام.
با اینحال، خواستهٔ عمیقِ قلبیام در روزهای گذشته گوشدادن به صدای آن زنِ سربههوایِ درون است که مدام نهیب میزند «رهاش کن که بره.»
راستش خستهام. حتی زیادی خستهام و چیزی که این روزها تماموکمال آن را میخواهم، «رها کردن» و گوش دادن به توصیهٔ همیشگی آن زنِ آزاد درونم است.
#خویشتن_نویسی
781 viewsAtiye M, 21:57