2021-04-23 09:06:15
#عشقممنوعه
#قسمت238
چند وقتی گذشت و من دیگه مطمئن شده بودم که باردار هستم که سر علی هم این علایم را داشتم اما نه به محمد و رقیه خاتون هیچی نگفته بودم میترسیدم از این خبر بپیچه و بخواد عایشه و مادرش بلایی سر بچه میاره اما خوب اون روز وقتی که رقیه خاتون و آمد به اتاق و شیرینی آورده بود با دیدن بوراک ها چشمام برق زد یکیش رو به طرف دهنم بود میخواستم بخورم که خوردن و نخوردن را دارم بالا میارم با ترس ون نگاه کردم نتونستم تحمل کنم و سریع از اتاق رفتم بیرون بیچاره هم انگار که ترسیده بود پشت سر من میآمد و میگفت چه بعد از اینکه بالا آوردن آبی به سر و صورتم زدم و بلند شدم
سرم گیج رفت داشتم می افتادم که رقیه خاتون دستم رو گرفت و گفت چرا اینجوری شدی گفتم نمیدونم پسرم خیلی گیج میره از احساس حالت تهوع دارم
از کی تا حالا اینجوری خیلی وقته خیلی وقت این حالت ها را دارید به ما چیزی نگفتی نمیخواستم نگرانت می کنم برو تو اتاقت میگم برن قابله رو خبر کنن
یعنی ممکنه من باردار باشم امیدت به خدا باشه انشالله که هستی و این بار واسه بچه محمد مادری می کنی من مطمئن هستم که این بچه گای پسر تو پر میکنه امیدت به خدا باشه از اینکه این همه مهربون بود لبخندی روی لبم نشست و به اتاقم رفتم
قابله سریع اومد معاینم کرد و گفت که باردار هستم و خاتون تموم عمارت روبرو شد گونی داد و وقتی که این خبر به گوش عایشه رسید باز هم جنجال به پا شد رفته بود بیرون تا به کارهای روستا برسد دل تو دلم نبود که خبر رو بهش بگم دلم میخواست ولی بهش بگم که حامله هستم حالا که بعد از مرگ پسرش که حدود دو ماهی میگذشت گذشته بود میخواستم من یه هدیه بهش بدم یه هدیه از وجود خودش رقیه خاتون گفتم چیزی بهش نگفتم که می خوام سوپرایزش کنم با خوشحالی حرفم را تایید کرد منتظر محمد اما شب به خونه نیومد
4.7K views06:06