یک شب به او [زُربا] گفتم که بانو بوبولينا هنوز ناخوش است و پزش | یادداشتهای یک روانپزشک
یک شب به او [زُربا] گفتم که بانو بوبولينا هنوز ناخوش است و پزشک به بالینش نیامده است. بیچاره هذیان میگوید و دائم نام تو را بر زبان میراند. او مشت گره کرد و در جواب گفت: - بسیار خوب! فردای آن شب، در سپیدهی صبح به ده رفت و زود هم برگشت. پرسیدم: - او را دیدی؟ حالش چطور بود؟ گفت: چیزیش نیست، دارد میمیرد. و با قدمهای کشیده به طرف کوه راه افتاد... (زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی) @hafezbajoghli