Get Mystery Box with random crypto!

#پارت112 شونه ای بالا انداخت و گفت:باشه. بعد از یه ساعت مع | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت112



شونه ای بالا انداخت و گفت:باشه.
بعد از یه ساعت معطل شدن دکتر که معاینه ام کرد گفت مشکل خاصی نیست .فقط دست چپم
شکسته بود .
زخمهام رو هم پانسمان کرد.و یه سری پماد هم برای زخمام داد.از بیمارستان که خارج شدیم
گفت:صبر کن برم آژانس برات ماشین بگیرم.
روی پله اول نشستم و گفتم:باشه.
***
"یلدا"
وقتی اتاق خالی شد .معذب سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با حلقه ای شدم که همین چند
دقیقه پیش به دستم انداخته بود.هر دومون سکوت کرده بودیم و انگار عجله ای هم برای شکستن
این سکوت نداشتیم .که گرمی دستش باعث شد نگاهم رو از حلقه بگیرم و بدوزم به چهره
خندونش. از نگاهش گرم شدم.
-عاشقتم یلدا ...عاشق.
از تعجب ابروهام بالا پریدند که تک خنده ای کرد و گفت:چیه به ما رزمنده ها نمیاد از این حرفا
بلد باشیم.
لب گزیدم .این مرد چرا اینقدر راحت می تونست حرف نگاهم رو بخونه؟
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:یا نکنه ما بچه بسیجیا دل نداریم؟
خواستم بگم نه بابا انگار اونقدر هم که مظلوم نشون میدی نیستی اما خب برای صمیمی شدن یکم
زود بود.
پشت دستش رو به حالت نوازش آروم به گونه ام کشید و جدی گفت:این همه تردید توی
چشمات واسه چیه؟
اینبار نتونستم نگم:شما چطور فهمیدین؟
با ابرویی بالا پریده و با نمک گفت:پس درست گفتم نه؟