Get Mystery Box with random crypto!

هشت بهشت

لوگوی کانال تلگرام my8behesht — هشت بهشت ه
لوگوی کانال تلگرام my8behesht — هشت بهشت
آدرس کانال: @my8behesht
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8.44K
توضیحات از کانال

🌻کانال رسمی گروه هشت بهشت🌻
https://t.me/My8Behesht
نشانی سایت: www.8beheshtgroup.com

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 9

2022-05-08 18:15:07

«به مناسب روز مادر استرالیایی»

بعضی ها آنقدر باشعورند که در کنارشان به آدم حس بی شعوری دست میدهد.
مثل حسی که در کنار خانم دانیا به من دست داد. دکتر دانیا اصالتا اهل لیبی ست، مدرک ارشد و دکترایش را از انگلیس گرفته و بعد هم به خاطر دریافت یک موقعیت شغلی خوب با خانواده‌اش به استرالیا می‌آید.
بدون آشنایی قبلی، در یک مهمانی بر حسب اتفاق کنار هم نشستیم و با هم مشغول گفتگو شدیم.
از کار و زندگی و خانواده هم پرسیدیم. وقتی گفت کارش را ترک کرده ناراحت شدم چون شغل معتبر و پردرآمدی داشت، اما چیزی نگفتم.

در خلال گفتگو متوجه شدم از من سن بیشتری دارد و دخترهایش دبیرستانی هستند. بعد با لبخند گفت: «البته یک پسر هشت ماهه هم دارم که به خاطرش کارم را ترک کردم.»
اصلاً به قیافه‌اش نمی‌آمد بچه کوچک داشته باشد، هر چند بی ادبی بود ولی نتوانستم تعجبم را مخفی کنم.
دانیا گفت: ما سالها بود که دیگر قصد فرزنددار شدن نداشتیم ولی الحمدلله خدا برای ما برنامه دیگری داشت.
- پس همه برنامه ریزی‌هاتون به هم خورد!
طبق تجربه‌هایی که داشتم می‌دانستم معمولا دوستانم که تحصیلات آکادمیک داشتند و برای اهدافشان به شدت تلاش و برنامه ریزی میکردند وقتی فرزند سرزده‌ای وارد زندگی‌شان میشد حسابی بی‌طاقت میشدند و در نهایت با اکراه تسلیم میشدند.
انتظار داشتم دانیا هم همان حرفهای تکراری را بزند و مثل یک قربانی از فرصتهای از دست رفته به خاطر مادر شدنش بگوید.
اما دانیا دستش را به آسمان برد و گفت: "از لحظه‌ای که فهمیدم باردارم خدا را شکر کردم. هر روز سرم را به سجده میگذارم و تشکر میکنم که خدا به من نعمت مادر شدن اعطا کرد."
طوری از صمیم قلب شاکر بود که انگار برای سالها اجاقش کور بوده و تازه طعم مادر شدن را میچشد.
- شما که قبل از این هم مادر بودید.
دانیا چشمان آبی رنگش را ریز کرد و گفت: من مادر یک انسان دیگه شدم. خدا من رو لایق دونست که باز هم مادری کنم. افتخار و شکر نداره؟
چشمانم پر از اشک شد. اشکِ شرم. به کم شعوری خودم لعنت میفرستادم‌‌. چند بار شده از صمیم قلب از خدا تشکر کنم که به من فرصت مادر شدن داده است؟
تشکر به کنار، چقدر باید توبه میکردم از ناشکریهایم! از بی‌تابیها و غرغر زدنهایم. از اینکه فکر می‌کردم سفیدی موهایم، چروکی پوستم، عقب ماندن از درس و کارم، همه و همه به خاطر پذیرش تکلیف مادری‌ست.
یادم رفته بود مادری "موهبت" است.
من به نام مادر بودن قدرت ملکوتی "دعای مستجاب" دارم.

به افتخار "تاج مادری" قدرت بهشتی شدن یک انسان در دستانم قرار گرفته است.
به اعتبار مادر بودن، پروردگارم نیکی به من را قدم بعد از پرستش خودش قرار داده است.
شادی دل مرا، کلید پذیرش توبه یک انسان قرار داده است.
من، یک آدم ساده‌ی معمولی، به خاطر میزبانی نه ماهه‌ی یک انسان، معجزه‌گر شده‌ام.

و چقدر ناسپاسی کرده‌ام که هر لحظه برای این هدیه‌ی ناب آسمانی سر بر سجده نگذاشته‌ام.

همه‌ی دنیا فدای لحظات ملکوتی مادری.

@ghalamadar
@My8behesht
2.0K views15:15
باز کردن / نظر دهید
2022-05-07 11:52:43

#خیریه_محبان_الرضاع

از شما دعوت می‌شود برای آشنایی بیشتر با فعالیت‌های خیریه در کانال و اینستاگرام ما عضو شوید.
حس خوب مهربانی

پرداخت سریع با شماره‌گیری:#29*7*733*


#بانک_تجارت_ به نام خیریه محبان‌الرضاع: ‌
شماره کارت:
5859837000462453
شماره حساب: 81921024

ارتباط با ما:
09354066029

پرداخت سریع با شماره‌گیری:#29*7*733*

@MehreAftab8
آدرس اینستاگرام:
https://instagram.com/kheirye.mohebanoreza?igshid=YmMyMTA2M2Y=
2.1K views08:52
باز کردن / نظر دهید
2022-05-07 09:27:34

گویی نبوده‌ایم

اسمش «مَکیه» بود. «ننه مَکیه» صدایش می‌کردند. مادر مادربزرگ بهبهانی‌ام بود. فکر می‌کنم تا حدود چهار یا پنج سالگی من زنده‌بود. به هر حال عمر درازی داشت که چهار، پنج سالگی ما نتیجه‌هایش را دیده‌ بود. نشانه‌هایی از ازدواج‌های زودهنگام‌شان هم بود. چنانکه مادر من که فرزند آخر خانواده‌اش بود، در حدود شانزده یا هفده سالگی ازدواج کرده‌بود. به هر حال من از ننه مکیه، تصاویری در ذهنم هست: صورت گردی داشت و پوست سفیدی. مِنار جنوبی می‌پوشید. قلیان کشیدنش یادم هست. انگار بوی تنباکویش هنوز توی دماغم هست و صدای قل‌قل ِ تُنگ ِ قلیانش، در گوشم. شاید سیگار هم می‌کشید. خالکوبی آبی‌رنگ روی چال چانه‌اش هنوز یادم هست. پفک نمکی دوست داشت. هوش و حواسش هم سر جایش بود. با اینکه در شهری نه چندان بزرگ مثل بهبهان زندگی می‌کرد و چندان هم پولدار نبود، اما در خانه‌اش، تلویزیون هم داشت. از آن تلویزیون‌هایی که کُمُد سر خود بود و درهای کمد، بسته و قفل می‌شد. دو مجسمه‌ی قُمری، درست در اندازه‌های کفتر قمری‌های واقعی هم روی طاقچه‌های خانه‌اش بود. بدن قُمری‌ها، با پولک‌های رنگارنگ تزیین شده‌بود. گاهی هم از آن بالا، میاوردندشان پایین و می‌دادند دستم. الان که می‌گویم، حس می‌کنم انگار روی بدن قُمری‌ها و پولک‌ها، دست می‌کشم.

اما این، تمام چیزی است که از مادر مادربزرگم، ننه مکیه به یاد دارم. و تازه او یک استثنا بود: چون از باقی اجدادم در سن و سال او، دیگر هیچ چیز نمی‌دانم: پدر پدربزرگ‌هایم، یا مادر آن یکی مادر بزرگم. در نهایت، فقط یک نام هستند و چند داستان و قاب ِ از دیگران شنیده. و همین! فکر می‌کنم برای غالب ما همین است: ما نهایتاً از سه نسل قبل‌مان، تنها نامی شنیده‌ایم یا یکی دو قاب ِ پراکنده و محو در ذهن داریم و نه هیچ چیز دیگر. حتی شاید از جای قبر ِ مادر ِ مادربزرگ‌ها و پدر پدربزرگ‌هایمان را هم بی‌خبر باشیم و بر سر خاک‌شان هم نرفته باشیم. من هم حتی نمی‌دانم قبر «ننه مکیه» کجاست؟

چقدر عمر «داستان ما» هم کوتاه است: نهایتاً سه نسل. در بهترین حالت، فقط سه نسل دیگر، نام ما را به خاطر خواهند داشت. سه نسل دیگر از ما، چیزکی، تصویر محوی، روایت‌های پراکنده‌ای به یاد خواهند داشت. و بعد؟ فراموش می‌شویم. محو می‌شویم. «هیچ» می‌شویم. گویی که نیامده‌ایم و نزیسته‌ایم و نبوده‌ایم. مسأله فقط کوتاهی زنده‌گی خود ما نیست. حتی قد سایه‌ی خاطره‌ی بودن ما در این داستان هم بسیار کوتاه است. ما و اروپایی و امریکایی و فقیر و پولدار و دیندار و بی‌دین و درس‌خوانده و درس‌ناخوانده هم ندارد. «همه»، به سرعت، فراموش می‌شویم.

واقعاً اگر یک‌بار، یک لحظه، هر چند وقت یک بار، این واقعیت همه‌گانی حتمی را مرور کنیم، تجسم کنیم و باور کنیم، زنده‌گی، و تمامی فراز و فرودهایش، رنج‌ها و حسرت‌ها و نداشتن‌ها و بی‌تابی‌ها و تعجیل‌ها و غصه‌ها و نگرانی‌هایمان و غرورها و به خود غرّه شدن‌هایش، معنای دیگری پیدا نمی‌کنند؟ آرام‌تر و مطمئن‌تر نمی‌شویم؟ «قرار» نمی‌گیریم؟ و بالعکس، همز‌مان، برای پیگیری آرمان‌هایمان، «جسورتر» نمی‌شویم؟

مهدی سلیمانیه

@My8behesht
2.1K views06:27
باز کردن / نظر دهید
2022-05-07 09:21:59


دانشگاهی در ترکیه به مادر دانشجوی خودش هم مدرک کارشناسی داد.

چند وقت پیش دانشگاهی در ترکیه به مادری که به مدت چهار سال کمک کرد تا دختر کم‌بیناش بتواند در دانشکده حقوق درس بخواند، مدرک افتخاری داد.

@My8behesht
2.1K views06:21
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 14:04:20


شرافت یعنی همیشه کار درست را انجام دهیم، حتی اگر کسی ما را تماشا نکند.

#بهشت_موفقیت

@My8behesht
2.6K views11:04
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 14:03:19

نسل آدم‌های خوب

به خاطر سقوط از کوه یکی از دوستان، که بقول سعدی، یارِ شاطر است و نه بارِ خاطر؛ یک هفته‌ای مجبور به اُتراق در بیمارستان شهید بهشتی کاشان بودم.
تختِ کناریِ بیمارِ ما آقای میان‌سالی بود که از چهار طبقه ساختمان سقوط کرده بود و از گردن به پایین، کاملاً در گچ بود. اعتیاد به الکل و مُخدر داشت و به‌خاطر خماری و نیز افسردگیِ ناشی از بیمارستان‌زدگی و مدت زیادی که بی هیچ تحرکی روی تخت درازکش بود، و البته بی‌ادبیِ عادت شده‌اش، به شدت بددهن و بداخلاق بود. اصلا هم خواب نداشت. مدام حرف می‌زد و بد و بیراه می‌گفت. با مراقبینش دایم در جنگ بود. به ‌جای تشکر از کارهایی که در حقش می‌کردند، طلبکارانه زبان به بددهانی می‌چرخاند. همه از او کلافه و متنفر و خسته بودند. حتی من هم که به خاطرِ مزاجِ بلغمی‌‌ام، توان و حالِ هیچ حرکتِ اضافی را ندارم و برای عصبانی شدن انرژی هدر نمی‌دهم (خصوصا در این گرانیِ انرژی که پیاز از موز گران‌تر شده است)، به ستوه آمده بودم. یک بیمار تمام‌عیارِ روانی که هیچ اِبا و پرهیزی هم در خرده فرمایش‌هایش نداشت. هر کسی از آنجا که رد می‌شد، حالا می‌خواست جراح باشد یا مستخدم و یا یک رهگذرِ از همه جا بیخبر (چه زن و چه مرد)، با بی‌ادبی صدایش می‌کرد و مثلاً می‌گفت کفِ پایم را بخاران. یا برای تخلیه، لگن زیرم بگیر و ...
نه اینکه فکر کنید دیوانه بود. نه، ابداً.

در این میان یک پرستارِ قد بلند با پوستِ سبزه توجهم را جلب کرد. با اینکه برای سرکشیِ دارویی به تمام به اتاق‌ها سر میزد، هر وقت آن آقای بی‌ادب صدایش می‌کرد جلو می‌رفت و عینهو لحن و گفتارِ یک مادرِ مهربان با طفل لجباز سه ساله‌اش، صبورانه و بدون هیچ رو ترُش کردنی به او می‌گفت: "عززززیززززم. چی شده؟ باز کجات درد می‌کنه"
او هم با پررویی مثلا می‌گفت پایم را بخاران. با کمال صبوری و بدون هیچ تلخی کردنی کنار تخت می‌نشست و فرمایشش را تا وقتی راضی می‌شد، انجام می‌داد. حتی اعتراض را در درونش نمی‌شد ببینی.
یکبار سرش فریاد زد "درُست بِخاران؛ بلند میشم از پنجره پرتت میکنم پایینا".
پرستار هم با لبخند می‌گفت "چششششم. تو زود خوب شو که پاشی منو پرت کنی پایین".

مدام درخواست مُرفین می‌کرد. پرستار صورتش را می‌بوسید و می‌گفت به این دلیل و آن دلیل نمی‌شود. و وقتی فحاشی می‌کرد در یک حرکت نمایشی سرنگ خالی را به سرمش می‌زد که انگار زده‌ام. چنان مهری می‌کاشت که نتیجه‌اش را درو کرد. آن مریضِ روانیِ بدهن، دیگر با او نرم شده بود. مدام این غزل مولوی را با خودم تکرار می‌کردم: از محبت تلخ‌ها شیرین شود ...

در آن چند روز محوِ اخلاقِ آن آقا بودم. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که موقع ترخیص به او بگویم "من از بیمارستان‌ها و دکترها و پرستارها دلِ خوشی ندارم، اما به شرافت و صبوری تو کمتر انسانی را دیده‌ام. با دیدنِ آدم‌هایی مثل تو هستش که این زندگیِ تکراری آدمیزاد ارزشِ زیستن پیدا می‌‌کنه". از تحسین من تعجب کرد. انگار محبت کردن خلق و خوی او بود. حُکم اکسیژن برایش داشت. اگر محبت نمی‌کرد، احساس کمبود می‌کرد، نه اینکه محبت کردن یک کارِ خارق العاده برای او باشد.

یک نکته‌ی جالبِ دیگر هم بگویم. دست‌کم در آن ایامی که ما در بیمارستان بودیم، رسیدگی چشمگیری داشتند. طوری که مریض‌دانِمان تعجب کرده بود. جلوی دربِ سی‌تی اسکن از یک نفر پرسیدم "آقا اینجا چرا اینقدر به آدم می‌رسند؟ این خیلی برای طبیعی نیست؛ یکهو آدم از این همه رسیدگی و محبت سکته می کند" . طرف که شوخ‌تر از من بود، با همان لهجه‌ی کاشانی گفت: "آقا خون‌ها داده شده تا این بیمارستان بیمارستان بشه". گفتم "یعنی چی؟". گفت: "اینجا قرار بود بیمارستان خصوصی بشه. مردم کاشان چند روز تظاهرات کردند تا اینکه مسئولین کوتاه آمدند".
نمی‌دانم درست می‌گفت یا نه. اما برداشتش از کنشِ اجتماعی و اراده‌ی جمعی جالب بود.

یادداشتی از دکتر محسن زندی، (با اندکی تلخیص)

#بهشت_مهربانی

@My8behesht
2.4K views11:03
باز کردن / نظر دهید
2022-05-02 12:12:00 ‍ ‍

سی و سه سال، گل کاشتن

مادرم معلم است. از سن قبل از بیست سالگی و تدریس اصول عقاید و پرورشی تا سالهای بعد و جغرافیا. امروز پیام داد: راستی مهدی، بارون ه امروز! و در ضمن، روز آخر معلمی مه! سی و سه سال شد"..

و من، این طرف دنیا، به عظمت ِ این سی و سه سال فکر کردم. به هر سالش، ماهش، روزش و ماجرا به ماجرایش و دیدم چقدر کلمه دارم برایش. و چقدر ناتوانم از بیانش.

تنها برایش، سرخط هایش را نوشتم. نه برای او. برای عاشقانی که معلم شدند. برای معلمانی که عاشق ماندند...

سی و سه سال...
این همه دانش آموز،
این همه کلاس،
این همه اتفاق،
این همه بالا و پایین،
این همه ضمن خدمت!
این همه هر روز بلند شدن و بدو بدو رفتن
این همه برگه ی بچه ها با خط خرچنگ قورباغه شون تصحیح کردن و حرص خوردن
این همه شاگردای عالی و عاشق تربیت کردن و معلم و محقق و دانشگاهی شدن
این همه خونواده های پر ماجرا
این همه اردو بردن و آوردن
این همه حقوق دیر و زود شدن
این همه حرص خوردن از وزیر و وکیل و مدیر
این همه دوستی های فوق العاده و رفاقتهای ناب با همکارهایی که دیگه فقط همکار نبودن
این همه گچ خوری و حساسیت به گچ و دستکش سفید پره گچ و لباس سر تا پا گچی تا وایت برد و تلویزیون هوشمند!
این همه سوال امتحانی طرح کردن و بارم بندی و کم شد زیاد شد از استنسیل تا کپی و word!
این همه فکر و خیال برای اون دختر و این یکی و زنگ زدن به این خانواده و اون یکی
این همه ترک تحصیل کرده برگشته به کلاس و برنگشته
این همه جشن یه دفعه ای روز معلم و کادوهای دلی و با نمک گذشته های دور
این همه عصبانیت‌های وسط سال و دلتنگی های آخر سال
این همه "ا؟! خانم کریمی پور! شما هستین؟!"های ناگهانی توی خیابون با شاگردهای بچه به بغل
این همه شوق، اشک، شور، غم، بیخوابی، ذوق، خشم...

میدانم که آن حضراتی که باید ببینند، مدتهاست کورند و کرند. برایشان امروز تو، مثل تمام روزهای دیگر است: نامه و دفتر و منشی و اداره و "از این ستون به آن ستون فرج"ی پیش بردن.

اما خسته نباشی معلم ِ بیست و چهار ساعته سیصد و شصت و پنج روزه سی و سه سال خدمت.. آنها را ول کن، یه بچه هایی هیچ وقت تو رو یادشون نمیره! ممنون که سی و سه سال، جهان رو ذره ذره، پره ذره های روشنی کردی، معلم ِ عاشق!

شما واقعا، گل کاشتید! سی و سه سال، گل کاشتن! چه بوستانی پشت سر دارید!

پسرت، و شاهد ِ هر روز ِ این سی و سه سال عاشقی ت.

مهدی سلیمانیه
@raahiane
@My8behesht
3.4K views09:12
باز کردن / نظر دهید
2022-05-02 11:48:45


دانش‌آموزان غیر‌مسلمانِ دبیرستانی در آمریکا برای همراهی با هم‌کلاسی‌های خود روزه گرفتند.
تحسینِ خودمراقبتی روزه‌دادان و اهتمام هم‌کلاسی‌ها به این عمل از انگیزه‌های آنان برای همراهی با مسلمانان بوده است.

@My8behesht
2.7K views08:48
باز کردن / نظر دهید
2022-05-01 10:50:26

رقیب هرگز نمی‌خوابد

از دانشجویانم می‌خواهم به مجموعه ده جلدی تاریخ اجتماعی ایران، نوشته مرتضی راوندی، نگاه کنند. از آن‌ها می‌پرسم چند نفر از شما واقعا علاقه دارید این مجموعه را بخوانید. هیچ کس دستش را بلند نمی‌کند. بعضی‌ها زیرِ لب چیزی می‌گویند. صدایشان به گوش می‌رسد: «آخه کی حوصله داره استاد؟ »

رمان چهار جلدی ژان کریستف و بعد رمان ده جلدی کلیدر را به آن‌ها نشان می‌دهم. سؤالم را تکرار می‌کنم. باز جمله «کی حوصله داره استاد» را از بعضی‌ها می‌شنوم. چند نفر از دانشجویان می‌گویند ما حتی وقتی برای دقایقی فیلم‌های سینمایی کلاسیک یا حتی سریال‌های دهه شصت و هفتاد ایرانی را تماشا می‌کنیم حوصله‌مان سر می‌رود و از خودمان می‌پرسیم چطور زمانی مردم این فیلم‌ها و سریال‌ها را تماشا می‌کردند بدون آنکه حوصله‌شان سر برود. دلیل را از آن‌ها می‌پرسم. می‌گویند سرعت فیلم‌ها کُند، و وحشتناک کسالت‌آورند. اصلاً آن شکلی از زندگی که در آن فیلم‌ها نشان داده می‌شود بی‌نهایت حوصله‌سربر است. چرا آدم‌ها آرام راه می‌روند؟ چرا آرام حرف می‌زنند؟ چرا آرام نگاه می‌کنند؟ می‌گویند حتی تصور خواندن کتاب‌هایی که نشان‌شان دادم برایشان غیرممکن است. اگر در بیست سالگی خواندن این کتاب‌ها را آغاز کنند احتمالا در سی سالگی به آخر خواهند رسید، البته اگر فرض کنیم که از خواندن کنار نکشند.

از آن‌ها می‌خواهم بگویند برای چه چیز‌هایی حوصله دارند و برای چه چیز‌هایی حوصله ندارند؟ وقتی درباره چیز‌هایی که حوصله‌اش را ندارند حرف می‌زنند کمی نگران می‌شوم. بی‌حوصلگی آنان ناشی از یأس یا ناامیدی و شرایط سخت این روز‌ها نبود. مسأله‌ای مربوط به کلیت زندگی در دنیای جدید به نظر می‌آمد.

در نوشته دیگری با عنوان «کاش بی حوصلگی هم یک انتخاب باشد»(کانال فردین علیخواه) به زوایایی از بی‌حوصلگی پرداختم. آیا زندگی واقعا پرشتاب شده است و ما به همین دلیل دیگر حوصله خواندن کتاب‌های چند‌جلدی و حجیم را نداریم؟ آیا سرعت زندگی آنچنان زیاد شده است که دیدن شکل زندگی در سی یا چهل سال قبل در فیلم‌ها و سریال‌ها حوصله‌مان را سر می‌برد؟ هر دقیقه شصت ثانیه، و هر ساعت شصت دقیقه است. نه کمتر و نه بیشتر! در واقعیت ثانیه‌شمار تند یا کند حرکت نمی‌کند. این پنداشت افراد جامعه از زمان است که تغییر می‌یابد و به همین دلیل مسائلی مانند بی‌حوصلگی و زمان، نه تنها برای روان‌شناسان، که برای بررسی‌های جامعه‌شناختی نیز مهم‌اند.

اغلب ما این روز‌ها مدام از زود سپری شدن زمان عصبانی می‌شویم. پیوسته شکایت داریم که چرا زمان این قدر سریع می‌گذرد. به قولی، «چشم روی هم می‌گذاری زمان مثل باد می‌آید و می‌رود». آیا می‌توان گفت که در واقع شتاب زندگی اجتماعی بیشتر شده است؟ هارتموت رزا ، جامعه‌شناس آلمانی معاصر، در کتاب «شتاب و بیگانگی » معتقد است که جامعه مدرن را می‌توان «جامعه‌ای شتابان» تعریف کرد، به این معنا که ویژگی چنین جامعه‌ای افزایش ضرباهنگ زندگی یا فشرده شدن زمان است. او مفهوم «انقباض زمان حال»، از هرمان لوبه را بکار می‌برد به این معنا که در مدرنیته، افراد بیش از پیش احساس می‌کنند که وقت‌شان دارد تلف می‌شود و کمبود وقت دارند. گویی زمان همانند مادۀ خامی تصور می‌شود که شبیه سوخت، مصرف می‌شود و از این رو پیوسته نایاب‌تر و گران‌تر می‌شود. شتاب ضرباهنگ زندگی حاصل میل یا احساس نیاز به «انجام کار‌های بیش‌تر در زمانی کمتر» است.

رزا، یکی از موتور‌های شتاب اجتماعی را «رقابت» می‌داند به بیان او، منطق اجتماعی رقابت چنان است که «باید هر چه سریع‌تر برقصیم تا در دور باقی بمانیم»، و «رقیب هرگز نمی‌خوابد». در اینجا سکون برابر است با سقوط. آنچه که از آن با عنوان «پدیده پرتگاه» یاد می‌شود.

درباره بی‌حوصلگی و شتاب ما با تناقضی مواجه‌ایم. از طرفی مدام شکایت می‌کنیم که چرا زمان تا به این اندازه عجولانه می‌گذرد. دوست داریم فریاد بزنیم که گذر زمان را کندتر و حتی متوقفش کنید. ولی همزمان، در زندگی روزمره با دیدن کسی که آرام حرف می‌زند، یا با حوصله غذا می‌خورد یا با حوصله کفش‌هایش را واکس می‌زند حوصله‌مان حسابی سر می‌رود.

سرعت، عنصری اساسی در زندگی امروز ما شده است. ما به آنچه شکایت داریم خو گرفته‌ایم.

فردین علیخواه|عضو گروه جامعه‌شناسی دانشگاه گیلان

@fardinalikhah
@My8behesht
3.0K views07:50
باز کردن / نظر دهید
2022-05-01 10:45:32


‏دست هایت که آیینه تلاش روزگـارند
پُـربرکت باد!
خوشا عرق جــبین‌ات که خداوند پاس می داردش...
‏روز جهانی کارگر بر تمام تلاشگران عرصه کار و تولید گرامی باد!

@My8behesht
2.4K views07:45
باز کردن / نظر دهید