اینجا... همونجاست، نه؟ جادهها... درختها... درست همینجا. ه | نشر نی
اینجا... همونجاست، نه؟ جادهها... درختها... درست همینجا. همینجا نبود که روی زمین نگهم داشتی؟ پات روی کمرم بود، سینهم توی گل. همینجا بود، نه؟ یه نفر... یه نفر منو نگه داشته بود و تو داشتی میخ بلند فلزی رو با چکش فرو میکردی توی مچ پام. آره، همین بود! یه میخ بلند! زیر آفتاب برق میزد. بازوهای قوی تو. قطره قطره خون. تکتک رگها. هنوز توی مچ پام حسش میکنم. (مکث.) شاید هم نه... شاید اینجا همونجاست که منو گذاشتی و رفتی؟ ممکنه. گیجوگنگ بودی. راز فاش شد. شاید به همین خاطر بود. چه ترسی برت داشته بود. میلرزیدی... میدویدی... منو پشتت گذاشته بودی و میبردی. مثل یه تیکه پوست اضافی تکونتکون میخوردم. فکر میکنی یادم میره؟ نفسهات... مثل گوسالهی نری که تازه به دنیا اومده باشه نفسنفس میزدی. روز و شب. میون برگ و باد. ولم کردی تا بمیرم. از درخت زیتون آویزون بودم. بچهی آدمیزاد. ولم کردی تا بمیرم. (اویدیپوس صحنه را ترک میکند. نور عوض میشود.)
از نمایشنامهی «رد ترس» نمایشنامه؛ از مجموعهی جهان نمایش (شمارهی ۲۷) برداشتی از نمایشنامهی اویدیپوس اثر سوفوکلس نوشتهی سم شپرد ترجمهی نفیسه کریمی