من حالا تازه میفهمم که تمام این سالها، تمام این عمر، چقدر در | قوری اُزو
من حالا تازه میفهمم که تمام این سالها، تمام این عمر، چقدر در بند بودم. چقدر بیشتر از همهکس و همهچیز، اسیر خودم بودم. اسیر سلول انفرادی سرم. چقدر اسیر ترسها و اضطرابهای خودم بودم. چقدر از ترس اینکه چشمم به میلههای زندان بیفته دویدم و چقدر به چیزی جز دیوار نرسیدم؛ اونهم با اینکه من در جایی و در جهانی زندگی میکنم که برای بعضی آدمهاش مرگ و زندگی من پشیزی ارزش نداره. مدام ترسیدم که دیگران من واقعی رو ببینن. مدام ترسیدم دیگران من رو نپسندند، اونهم در جایی که دیگرانی هستند که برای زنده بودن من ذرهای اعتبار قائل نیستند. گمونم گاهی آدم برای اینکه بتونه زندگی و آزادی رو برای اولین بار جلوی چشمهاش ببینه، باید از یک رنج عظیم گذر کنه. آزاد نبودن و ترسیدن چه رنجیه. آزادی نداشتن چه غم سترگیه.