یاد باد آنکه سَرِ کویِ توام منزل بود؛/ دیده را روشنی از خاکِ د | يادداشتهایِ فلسفی
یاد باد آنکه سَرِ کویِ توام منزل بود؛/ دیده را روشنی از خاکِ دَرَت حاصل بود.
راست چون سوسن و گُل، از اثرِ صحبتِ پاک؛/ بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود.
دل چو از پیرِ خِرَد نقلِ معانی میکرد؛/ عشق میگفت به شرح آنچه بر او مُشکل بود.
آه از آن جور و تطاول که در این دامگَه زاست؛/ آه از آن سوز و نیازي که در این محفِل بود.
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز؛/ چه توان کرد که سعیِ من و دل باطل بود.
دوش بَر یادِ حریفان به خرابات شدم؛/ خمِ می دیدم؛ خون در دل و پا در گِل بود.
بس بگشتم که بپرسم سببِ دردِ فِراق؛/ مفتیِ عقل در این مسئله لایعقِل بود.
راستی خاتمِ فیروزهیِ بواسحاقی؛/ خوش درخشید؛ ولی دولتِ مُستعجِل بود.
دیدی آن قهقههیِ کبکِ خرامان حافظ؛/ که زِ سَرپنجهیِ شاهینِ قضا غافل بود؟!
#حافظ غزلیّات غزلِ شمارهیِ ۲۰۷
پ. ن: چه اندازه این بیتِ خواجه را درنگیدنی یافته و خوش داشتم:
«دیدی آن قهقههیِ کبکِ خرامان حافظ؛/ که زِ سَرپنجهیِ شاهینِ قضا غافل بود؟!»
همهیِ عاشقان را سَرِ آن بود که: «بی دوست نباشند هرگز»؛ امّا چه میشود کرد که «سعیِ آنان و دلِشان باطل بوده است»! گویا همهیِ تراژدیهایِ تاریخ، و قهرمانانِ آن، «کبکِ خرامان»ي هستند که از «سرپنجه»یِ «شاهینِ قضا» غافل بودند!