2023-01-03 09:25:19
هوس
لینک قسمت اول
https://t.me/taghdir1/57504
#قسمت_صد_چهار
منی که غرور و عزت و نفسم.. حتی از زمانی که یه دختر نوجوون
بودم زبانزد همه بود و هیچ کس به
خودش اجازه نمی داد کاری کنه که این غرور خش ورداره.. حالا
مجبور بودم همچین رفتارای خارج
از شعور یه آدم روانی رو تحمل کنم و دم نزنم !
این آدم حتی توانایی خوندن فکرای توی سرمم داشت.. چون با
وجود حقوق خوب این شرکت که می
تونست زندگیم و زیر و رو کنه.. انقدر ازش عصبی شدم که
تصمیم گرفتم شکایتی که می خواست ازم
بکنه رو به جون بخرم و درخواست استعفا بدم.
ولی خیلی خوب باهام اتمام حجت کرد و فهموند که من و تحت
هر شرایطی برای بیشتر آزار دادن تو
این شرکت نگه می داره و من هرچقدر تالش کردم.. هیچ اثری
از بلوف زدن تو لحن مصمم و جدیش
پیدا نکردم و با این رفتارایی که از دیروز تا الان شاهدش بودم..
اصلا ً همچین کاری ازش بعید نبود.
با حس تیر کشیدن نوک انگشتام دست از تایپ کشیدم و نوک
تک تکشون و تو دهنم فرو کردم.
انقدری سوراخ نشده بود که ازشون خون راه بیفته و بند نیاد..
ولی انگار نوک هر انگشتم یه خار ریز
فرو رفته بود و با هر بار فشار دادن دکمه های کیبورد سوزشش
شدید تر می شد .
خدا لعنت کنه آدمی رو که از ضعف و بیچارگی بقیه لذت می
بره.. من این لذت و امروز تو نگاه جاوید
دیدم و همونجا به خودم قول دادم.. کاری کنم تا این شرایط
کامالً برعکس بشه..
من آدم گذشتن و بخشیدن نیستم.. شاید اآلن هیچ قدرتی برای
تلافی کردن و پس گرفتن غرورم
نداشته باشم .. ولی یه روزی کاری می کنم که اون جای الان من
باشه و این حس برتری و لذت و تو
نگاهم ببینه !
ساعت هشت شب بود و هنوز تایپ سی صفحه تموم نشده بود..
بدترین قسمت قضیه اینجا بود که
واحد چاپ هم احتمالً تا الان تعطیل شده و من نه تونستم
طراحی هام و چاپ کنم و نه این سی
صفحه ای که هنوز پنج شیش صفحه ازش مونده بود.هرچند که دیگه خودشم تو شرکت نبود.. صدای نحسش و
شنیدم وقتی که داشت جواب خداحافظی
و خسته نباشید بقیه کارمندا و می داد و دروغ چرا.. قلبم شکست
وقتی فکر کردم که تا حال حتی یه
بارم جواب سلام من و نداده که هیچ.. جواب همه حرفامم با
تنبیه و توبیخ داده!
کارم نزدیک نه شب تموم شد.. دیگه چاره ای نبود.. با اینکه
جناب رئیس از تحویل کار تو فلش
خوششون نمی اومد همه کارام و ریختم تو فلش و بردم گذاشتم
رو میزش..
خواستم وسایلم و جمع کنم و برم خونه که تازه یادم افتاد قرار
بود امروز لباس فرم از واحد خدمات
بگیرم و انقدر درگیر کارام شدم که به کل یادم رفت.
در حالیکه خدا خدا می کردم دیر نشده باشه و واحد خدمات
هنوز رفته باشن سوار آسانسور شدم..
ولی در بسته و چراغای خاموش اون طبقه مثل آواری رو سرم
خراب شد و ا ین یعنی یه بار دیگه باید
شاهد شنیدن توبیخ و سرزنش های بی ادبانه جاوید باشم.درسته که چند وقتیه به این باور رسیدم آدم خوش شانسی
نیستم و سایه سیاه بدبیاری بدجوری رو
سر زندگیم افت اده.. ولی از وقتی تو این شرکت استخدام شدم..
تعداد این بدبیاری ها همینجور داره
بیشتر و بیشتر میشه و من دیگه کاری برای جلوگیری کردن از
دستم برنمیاد!
با شونه های آویزون و قدم هایی که رو زمین کشیده میشد ..
برگشتم تو طبقه خالی خودمون و راه
افتادم سمت اتاقم.. هرچقدر می خواستم جاوید و کاراش و
رفتاراش و بیخیال بشم و اهمیتی بهشون
ندم نمی شد . استرس عجیبی برای فردا داشتم که کم مونده بود
باعث شه همونجا بزنم زیر گریه.
جاوید هر لحظه داشت غیر قابل تحمل تر می شد و فکر اینکه
بازم من نتونم جلوی زبونم و بگیرم و
عصبانیتش بزنه بالا و تحقیرهاش و بازم جلوی بقیه کارمندا روم
پیاده کنه همه اعضای بدنم و منجمد
می کرد.
شاید تنها خوش شانسیم توی این شرکت این بود که اتاقم تک
نفره اس و با کسی شریک نیستم ..چون تحمل این رفتارا حتی پیش یه نفر هم برام سخت تر از
وقتی بود که هیچ کس نباشه!
کیفم و برداشتم و راه افتادم از اتاق برم بیرون که صدای حرف
زدنی از سالن شرکت به گوشم رسید:
-خیله خب دیگه..
..
-مگه نمی گی تو کشوی سمت راستیه؟
..
-برمی دارم می برم خونه خودم انجام میدم فردا میارم شرکت
دیگه!
با تشخیص صدای مشیری خشم غیر قابل وصفی همه وجودم و
گرفت. شک ندارم مسافرت اینم درست
مثل جاوید مصلحتی بود. فقط نمی خواست با من چشم تو چشم
بشه و الانم یه زمانی اومده بود که
فکر می کرد من تو شرکت نیستم .
یه لحظه خواستم همونجا بمونم تا بره و بعدش من برم ولی
پشیمون شدم.. بذار ببینه که با نقشه
خودش و اون رئیس بیشعور تر از خودش من به روزی افتادم که
مجبورم تا این ساعت تو شرکت بمونم!
رمان جذاب و اتشین #هوس هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@puchesm1
496 views𝑩𝒊𝒕𝒂, 06:25