Get Mystery Box with random crypto!

امیدگاه

لوگوی کانال تلگرام raheomid — امیدگاه ا
لوگوی کانال تلگرام raheomid — امیدگاه
آدرس کانال: @raheomid
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 3.39K
توضیحات از کانال

آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-05-02 00:37:55 هیچوقت البته مثل شما مرتب و خوش لباس و قد بلند و خوش قیافه نشدم.این چیزها ذاتی است.حتی مرتب بودن...
اما از شما چیزهای زیادی یاد گرفتم

سی و شش سال گذشته.من دانش آموز کلاس چهارم ریاضی دبیرستان دکتر نصیری بودم که حالا دیگر اسمش شده بود حسن قدمی و صورت خیلی از معلم هایش را ریش پرپشتی پوشانده بود و یقه ی پیراهن هاشان بدون کراوات شده بود و کمی هم روغنی...
منطقه ده تصمیم گرفته بود برای بچه های آن تکه از شهر که خیلی هاشان دست و بالشان باز نبود کلاس کنکور ارزانقیمتی راه بیندازد.همانجا بود که با او آشنا شدم.

معلم شیمی مردی جوان و قد بلند بود که کاپشن خوش دوخت و دستمال گردن خوش رنگش، او را از جهان آن روزها متمایز می کرد.از لحظه ی ورود به کلاس یک بند درس می داد.طوری که دلت نمی خواست پلک بزنی و زمان طوری عبور می کرد که انگار برای رفتن عجله دارد...

پدرم می گفت نصف طعم چای به زمانی است که برای دم کردنش می گذاری و نصف دیگرش به جنس و شمایل استکانی که سر می کشی...

معلم شیمی، فرمول های نچسب شیمی را طوری با حوصله و عشق به خوردت می داد که انگار در استکان بلور، چای خوب دم کشیده ی دارجیلینگ را نم نمک سر می کشی...
***
جنگ بود و مجتبی شهید شده بود و علی رضا قصد رفتن به جبهه داشت.
به قرار همواره، در پنج دقیقه ی پایان کلاس روی میز نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و نگاهش انگار به سرنوشت علی رضا راه کشیده بود که سه هفته ی بعد با چهره ی بی خون درون گورستان شهر آرام می گرفت...
در جواب علی رضا که حالا لباسی خاکی رنگ به تن داشت و از رفتن و جنگیدن گفته بود، گفت:
نمی خواهم نصحیت کنم.می دانم که فایده ای هم ندارد.اما ای کاش هر کس لباس خودش را بپوشد و کاری را بکند که می داند و می تواند.من کاری را که برایش تربیت شده ام انجام می دهم.کاری را که بلدم.بی مزد و منت و برای به به گفتن این و آن هم کار نمی کنم.رعیت کسی هم نیستم.نمی دانم چقدر جنگیدن بلدی.اما ای کاش هر کاری را که می خواهی بکنی بلد باشی و درست و بجا انجام بدهی و ببینی آیا نفعی هم برای خودت و دیگران دارد یا نه...

اسفند سال شصت و شش بود و موشک باران.کلاس های کنکور تعطیل شده بودند.پشت کنکوری بودم و به دبیرستان رفته بودم تا اگر می شود جزوه ی ریاضی یکی از معروف ترین اساتید ریاضی آن دوران -که دبیر دبیرستان قدمی هم بود - را تهیه کنم...
دبیر ریاضی با نگاه خشک و سبیل سپید ماهوت پاک کنی پوزخندی زد که؛ حالا؟... دیگر خیلی دیر است پسر...
دبیر شیمی که شاهد چشم های خجالتی و صورت به هم ریخته ام بود اسمم را پرسید و تسلای کوتاهی داد و وارد دفتر شد...

هفته ی دوم فروردین ماه، جزوه ی ریاضی و شیمی کنکور برایم پست شده بود...
****
با رعشه و التهاب خبر قبولی ام را گفته بودم و از معرفت و مردانگی اش تعریف کرده بودم.اما او‌ با چشم هایی که حوض آرام ظهر تابستان بود نگاهم کرده بود و گفته بود:
معرفت و مردانگی و این چیزها همه حرف است.لابد برایم نفعی داشت که این کار را کردم.گول این چیزها را نخور.درست را خوب بخوان.کارت را درست انجام بده و حقت را بگیر.در باد تعریف های خشک و خالی هم نخواب...
***
آقای ناصر ضیغمی، دبیر برجسته ی شیمی دبیرستان های تهران:
می دانم که حالا دیگر چند سال است که کلاس ها و کوچه ها و لحظه های این شهر را از صدا و قدم ها و حضور خودتان محروم کرده اید اما شما به من آموختید که می شود به خود وفادار ماند و تن به رنگ به رنگ شدن نداد.می شود شعار نداد اما موثر و پرفایده عمل کرد.نمی دانم که چرا آن روز به من آن لطف بزرگ را کردید و نفع من برای شما چه بود؟اما همینجا با صدای بلند نام شما و تمام کسانی را که به انسان وفادار ماندند و سر خم نکردند و نقش خود را به تمامی و بی نقص بازی کردند، فریاد می زنم و به احترام تمام معلمان کاربلد و بی هیاهو تمام قد می ایستم.

روز معلم مبارک

T.me/raheomid
4.8K viewsOMID MARJOMAKI, edited  21:37
باز کردن / نظر دهید
2022-04-29 22:52:59 خواستم بی تفاوت از کنار رضا رویگری بگذرم و ژست تساهل بگیرم و بگویم بالاخره پیر شده دیگر... هر چند به گمانم اصلا هنرمند نیست... هیچوقت نبود...
همین نیم ساعت پیش که خبر مرگ نادر طالب زاده را شنیدم خواستم قیافه ی متسامح بگیرم و بگویم به هر حال همه می رویم و داوری کار ما نیست و باید به روزگار سپرد...
اما راستش همه ی اینها الکی است.نقش بازی کردن است....
هی یاد این می افتم که همین آدم ِدر هم شکسته ی کهریزک نشین چطور توی فیلم ِمثلا منتقدانه و طنزگونه ی ده نمکی برای آنها که در آن سال شوم کهریزکی شدند و جان دادند شیشکی بست و آروغ صدا داری رها کرد...
هی یاد طالب زاده می افتم و آن حرف ها و نگاه ها و میمیک هایی که روح زخم خورده را ملتهب تر می کرد... خاصه حرف هایش درباره ی آن پروازی که هیچوقت به مقصد نرسید...

چیزی نمی گویم.نه از سر ترس، نه برای ژست مدارامحوری و روادارانه...
چیزی به زبان نمی آورم تا بعدها خودم از خودم شرمنده نشوم و هی ناخن پشیمانی توی روح گر گرفته ام فرو نکنم و هی نگویم؛ تو که شبیه این طایفه نبودی... تو چرا؟...

چه تودهنی نکبت باری بود قصه ی آن سال نحس... سالهای نحس...و چه زخم های ناسور ماندگاری..


T.me/raheomid
3.9K viewsOMID MARJOMAKI, 19:52
باز کردن / نظر دهید
2022-04-20 13:48:10 قلم:امید مرجمکی
صدا:نوشین حبیبی

استوار رحمانی، روزگار بدی بود.سقف خانه ی مادرت در کرج ریزش کرده بود‌ و تو نمی توانستی به دیدنش بروی چون جنگ شروع شده بود و باید در جبهه می ماندی و تو هم مانده بودی
باید ِتو را مافوقت تعیین نکرده بود بلکه به نشان های روی بازویت اشاره کرده بودی و گفته بودی این را برای همین روزها به اینجا چسبانده اند.مانده بودی و آوار برداشته بودی و پسرک را درآورده بودی.عابد آن وقت ها ده ساله بود اما حالا چهل و هفت ساله است و بیست و نهم فروردین که می شود می آید کرج و به مادرت سر می زند و برایش ماهی حلوا می آورد و خرت و پرت های دیگر تا حس تنهایی نکند و فکر نکند که دنیا خالی است و بچه ی جنوب بی معرفت است و قدر نمی شناسد.اگر لازم باشد دکتر هم می بردش تا درد زانوی کهنه اش را سبک کند و قصه ی استوار رحمانی و زیر آوار ماندنش را برای دکتر تعریف می کند و بغض و بهت دکتر را روی عصر دوشنبه ی بهاری می پاشد و می رود
استوار رحمانی عزیز
شاید خیلی هم اتفاقی نباشد که روز مرگ تو و روز ارتش یکی باشند اما من مانده بودم که باید این روز را به پیرزن چشم طوسی تسلیت بگویم یا تبریک؟

به هر حال دمت گرم مرد با وفا

@raheomid
2.4K viewsOMID MARJOMAKI, edited  10:48
باز کردن / نظر دهید
2022-04-03 16:33:27 اولین بار در حالی با موشتا آقا (آقا مجتبی)آشنا شدم که رخت دامادی به تن داشتم و او داشت میان جمع رقص ترکی پر تحرک و موزونی می کرد و ناگهان نزدیک شد و زیر گوشم گفت:امروز تولد هشتاد سالگی من است، پس تو هم بیا وسط..

تا روز مرگش که رمضان سال نود بود، دوازده ماه رمضان را بدون غیبت در مراسم افطاری باشکوه خانه ی قصر مانندش مهمانش شدم و هر دوازده بار حظ بردم...

موشتا آقا روزی چهار پاکت سیگار دود می کرد.سه بسته را صبح تا شب.یک بسته را شب تا صبح.تا صبح هر بیست دقیقه یک بار از خواب بلند می شد و سیگاری دود می کرد و استکان چای را سر می کشید و دوباره خواب.این عادت بعد از مرگ همسرش به سراغش آمده بود و تا دم مرگ همراهش بود.
یک بار هم گفته بودم:اینهمه سیگار شلیک به خود است..
او هم گفته بود:می دانم.تو باید بگویی دکتر جان.من هم حق دارم که انتخاب کنم.زنده باد علم.اما هر چیز اجباری، حتی اگر علمی باشد شلیک به تفاوت ها و انتخاب آدمهاست..
عجیب اینکه تمام ماه رمضان را روزه می گرفت و افطارش را با سیگار باز می کرد.چطور می توانست؟...
نمازش را هم فقط همان ماه رمضان می خواند.شمرده و با اخلاص...

موشتا آقا تحصیلکرده ی پاریس بود اما زمان جنگ جهانی به خانه برگشته بود و راه پدر و حجره ی بازار را پی گرفته بود...
*
من هر چه کرده ام برای خودم کرده ام.روزه می گیرم تا به خودم بگویم که می توانی کار سخت را انجام بدهی.می توانی از همه ی چیزهایی که وابسته ات کرده اند دست برداری.می توانی تمام نشدن ها و نبایدهایی که در ذات زندگی است را تاب بیآوری...
زندگی که تکراری می شود شبیه قصه گویی می شود که قصه هایش ته کشیده و قصه های بی سر و ته و تکراری تحویلت می دهد.باید فاصله بگیری و مهلتش بدهی که کمی نفس تازه کند و حرف های تازه تری پیدا کند.فقط هم این نیست.خیلی زود فهمیدم که جهنم و بهشتی در کار نیست.ولی چه کار می توانستم بکنم؟من توی همین مملکت زندگی می کردم.با همین مردم.وقتی وسط یک بازی هستی اگر تن به بازی ندهی زجر می کشی.رانده می شوی.بیگانه می شوی.یک بیگانه ی مشکوک.برای من که بازاری هستم، بیگانه بودن یعنی بی اعتمادی.یعنی بی اعتباری.یعنی مرگ ِکار و کاسبی.
تن دادم تا صدای اذان برایم مفهومی داشته باشد.تا غروب خورشید برایم معنایی داشته باشد.تا در کنار بقیه انتظار بکشم و معنای انتظارشان را بفهمم.انتظاری مشترک.آدم ها را انتظار مشترک و منفعت مشترک و معنای مشترک است که به هم چسب می کند...
حالا دیگر فرق می کند اما آن وقت ها، چیزی که آدم ها را به هم وصل می کرد همین افطار و دید و بازدیدهای عید و ختنه سوران و ختم آدم ها بود.شاید امروز آدم ها بهانه های دیگری برای با هم بودن پیدا کرده باشند.شاید برای فهمیدن همدیگر معناهای دیگری کشف و خلق کرده باشند.اما آن وقت ها چسب میان آدم ها همین ها بود...
کشور حوض است.فرهنگ و سنت و عادت آب است و مردم ماهی.
شاید بتوانی حوضت را عوض کنی.شاید بتوانی وارد دریا و اقیانوس بشوی اما از آب گریزی نیست.حالا آب شیرین نشد، آب شور.اما بپا...یکهو پریدن از آب شور به آب شیرین ماهی را می کشد.اشتباه آن پدر و پسر هم همین بود.حوض لجن گرفته ی شور را نباید یکهو با آب زلال شیرین پر کرد
*
اینها را دو سال قبل از مرگش گفته بود.در یک شب رمضان و در جواب نتیجه اش که جوان بود و سخت مخالف و منتقد پدرجدش...
*
یازده سال است که رفته.نه از سرطان و تنگی نفس و سکته و دیگر عوارض سیگار و نه به دلیل کهولت سن.بعد از حمام پایش سر خورد و تمام...

حالا هر وقت رمضان می آید، هر وقت اذان می گویند، هر وقت بوی افطار توی کوچه های شهر می پیچد من به مادرم فکر می کنم.به موشتا آقا.به زینب عمه.به مادربزرگم و به خیلی های دیگر که همه ی اینها برایشان معنا داشت.هر چند شاید این معناها خیلی شبیه به هم نبودند...

T.me/raheomid
4.1K viewsOMID MARJOMAKI, 13:33
باز کردن / نظر دهید
2022-04-01 21:26:57 «تقدیم به علی دایی»

سال های سال است که این وطن دیگر نمی تواند به چیزی در خود ببالد.سال های سال است که اسطوره می بافد، کاغذی... قصه می سازد، دروغین... سرود می سراید، الکی...
سال های سال است که پشت هر نامی که سنگر گرفتیم یا از آن دیروز بود، یا به آن سوی مرزهای زندگی و جغرافی سفر کرده بود، یا دروغین بود... ساختگی بود... الکی بود...

دروغ چرا؟...
این جانِ ناباور ِپر تردید، هیچگاه نتوانست در تو چیزی پیدا کند که دروغین باشد و ساختگی باشد و الکی...

مردامرد!
هر اسطوره ای در خود اندکی واقعیت جا داده و بسیاری قصه... بسیاری ساخته... بسیاری بافته... تو اما خود ِواقعیتی!... عصاره ی حقیقت... بی هیچ افزودنی... بی هیچ ویرایش و آرایش و پیرایش...

مردامرد ِبی نقاب!
تو برای من معنای ِهنوز ِوطنی...
احترام من نثار تو باد

T.me/raheomid
4.6K viewsOMID MARJOMAKI, edited  18:26
باز کردن / نظر دهید
2022-03-26 09:53:58 اول انقلاب می گشتند تا ببینند کدام هنرمند یا نویسنده همکاری کوچکی با رژیم سرکوبگر طاغوت نموده تا به سرعت افشایش کنند و پته اش را روی آب بریزند و از دایره ی انقلابی خوب و آگاه کنارش بگذارند...
امروز می گردند ببینند تا کدام هنرمند یا نویسنده گام کوچکی در مبارزه با حکومت محمدرضا شاه فقید برداشته تا با توپخانه ی فحش کارش را بسازند... همچون مومنی معتقد که درمراسم حج ابراهیمی سنگی به شیطان می پراند تا در ثوابش سهیم شود و اجری اخروی برده باشد...
عجیب است که نام اغلب افرادی که چیزی نوشته اند و اثری خلق کرده اند در هر دوی این لیست ها وجود دارد...

انگار که همه گیر شدن اینترنت باعث تکثیر روزنامه ی کیهان شده است و برنامه ی هویت و نیمه ی پنهان به تیراژ میلیونی بازتولید شده است...

اینترنت، کیهان ِپنهان در هویت وجودی این مُلک را نمایان کرده است و منتشر...

T.me/raheomid
3.0K viewsOMID MARJOMAKI, 06:53
باز کردن / نظر دهید
2022-03-23 23:41:27 این عجیب نبود که خیلی ها رمان «زمین سوخته» ی احمد محمود را ستایش از جنگ بدانند.این بدیهی بود که عده ای اسماعیل فصیح و رمان هایش را به نوعی در خدمت شرایط موجود بدانند.اصلا آنوقت ها اگر کتابی اجازه ی نشر می گرفت پیشاپیش چنین انگی به پیشانیش خورده بود... اما از ساعدی بعید بود.بعید بود که در مصاحبه اش او هم چنین موضعی بگیرد.ساعدی... کسی که آثارش جزو ماندگارهای ادبیات هستند و خودش از گنجینه های کم نظیر این فرهنگ و این مملکت...
ساعدی توی آن مصاحبه ی چند ساعته با پروژه ی تاریخ شفاهی حرف های عجیب دیگری هم زد و قضاوت های ناساز دیگری هم کرد... ولی شنونده می تواند به او حق بدهد.دور از وطن... دور از نوشتن... پر از آزار... پر از زخم...
****
ابی هم در این مصاحبه نتوانست آنطور که باید مخاطبش را اقناع کند.آن تته پته و دستپاچگی البته که عجیب بود.نزدیک به دو دهه است که هی این سوال از او پرسیده می شود.حتی گویا یک بار هم با جوانی که به تندی چنین سوالی کرده بوده دست به یقه شده بوده و کارش به بازداشت کشیده بوده...
ولی باز هم انگار در مقابل این سوال مکرر پاسخ قانع کننده ای ندارد و البته که پاسخ معقولی هم نداد... همین است که یکی دو روز است او را آماج سنگ مفت ِمیهن پرستی در فضای مجازی کرده...
***
جالب است که صدا و سیما هم گزارشی در تقبیح ایشان درست کرده است... همان صدا و سیمایی که پخش صدایش را ممنوع می داند...
****
یک زمانی اگر فوتبالیستی به باشگاهی عربی می پیوست هم به تیم ملی دعوت نمی شد، هم از مردم انگ بی غیرتی و بی وطنی می خورد اما گویا دیگر این مسئله حل شده است و چندان مهم نیست... حتی اگر به باشگاهی وطنی گل بزند... حرفه ای گری منافاتی با وطن پرستی ندارد...
***
نمی دانم بنان چه موضعگیری سیاسی ای داشت اما الهه ی ناز را با کیف گوش می کنم.اینکه فلان فوتبالیست خارج از زمین چه اخلاقیاتی دارد یا در کدام باشگاه بازی می کند برایم مهم نیست.اگر روزی برای تیم ملی گل بزند به احترامش تمام قد می ایستم.
کتاب های ساعدی را با کیف می خوانم و تا همیشه نویسنده محبوب و الهام بخش من است اما رویه ی سیاسی اش را قبول ندارم و با خیلی از نظرهایش موافق نیستم...
مگر قرار است که یک ورزشکار و هنرمند و نویسنده همواره همان جور رفتار و زندگی کند که مورد پسند من است؟...
فحش هایم را نگه داشته ام برای سلبریتی های بی هنر الکی که این روزها کم هم نیستند...
****
بعید است که روزی ابی در مملکت خودمان بتواند اجرای زنده داشته باشد... اما امیدوارم که روزی برسد که همتاهایش اجبار نداشته باشند که برای کسب درآمد خارج از وطن بخوانند و از همه طرف فحش بشنوند

T.me/raheomid
6.2K viewsOMID MARJOMAKI, 20:41
باز کردن / نظر دهید
2022-03-20 11:44:06 آفتاب که همان آفتاب است.شب هم همان شب.گیاه هم همان است و زمین و آسمان هم همان...
پس چرا آدم فکر می کند عبور زمان و تغییر فصل و سال قرار است چیزی را عوض کند؟
این امید به بهبود و تغییر از کجا می آید؟...

فرض کن یک آفتابه ی مسی هستی و با خودت فکر می کنی که قرار است توی آبریزگاه یک پادگان بنشینی و‌ مدام شاهد و شویای شناعت های آدم های زیادی باشی یا در بهترین حالت ساکن خلآء یک خانه ی اعیانی در محله ای در اصفهان... ولی یکهو می بینی نشسته ای توی دکور یک خانه ی مدرن توی قیطریه ی تهران و شده ای شاهد فاخر گذشته ای پرشکوه و پر مباهات...

امید به بهبود اوضاع در اثر عبور زمان و نو شدن فصل و سال باید چیزی از این جنس باشد...

نوروزتان مبارک و حالتان رو به تحول به بهترین حال ها...

T.me/raheomid
2.8K viewsOMID MARJOMAKI, 08:44
باز کردن / نظر دهید
2022-02-19 21:30:37 ‍ یعنی محال بود که آدم دانشجوی آن سالهای تبریز بشود و همنشین شبهایش، صدای تو نشود... صدایی که طعم ریواس و رنگ ارغوان داشت...
تبریز بود و آن دهه ی کدر زخم آلوده که تمام می شد و حنجره های مرگ آگین، گوش ها و جهان ها را به ضیافت نفرت و لعنت دعوت می کردند... به سور زخم و زهر...
اما تو از عشق می گفتی... از جهان عاطفه و تنهایی و اندوهی که در ژرفای انسان بودن زبانه می کشد... تو از طعم نگاه ها و کلام هایی می گفتی که در جهان ما گم شده بودند... وصدایت که شبتاب بود و شبچره و شبآهنگ...

حالا که آن روزها گذشته اند و آرزوهای بسیاری به حسرت و خاطره وادار شده اند، هر بار که صدای تو می آید من مسافر اتوبوس سردی می شوم که مرا از نصف راه به آبرسان می برد... و پسرکی می شوم که کوچه های گلباد را پرسه می زند و از گلگشت تا دانشگاه در جهانی میان خواب و بیداری تلوتلو می خورد...
صدایت مرا به ایرداک می برد... به خنده های علی که با کوهستان سرد لعنتی رفت... به نگاه های عاشقانه ای که عسل بود... و اضطراب بود... و ناتمامی بود...
صدایت مرا به گورستان هایی می برد که قدم زدم در هوای هیچ... به برف هایی که لغزش و لبخند بودند... به صبح شنبه ی بیمارستان های ناله بار و کلاس هایی پر از نشنیدن و زل زدن به دخترکانی که تندیس های مبادا بودند در روزگار هرگز... روزگار عربده... روزگار نباید... روزگار تو باید...
صدایت مرا به جاده ای می بَرَد که مرا به خانه ای می بُرد پر از دیدار مادر... خانه ای که دیگر نیست... مادری که دیگر نیست...
صدایت مرا به آدمی پیوند می دهد که دیگر نیست... و معلوم نشد در کجای این راه گم شد... جا ماند... تمام شد... تمام...

سزن آکسوی عزیز
می دانم که امروز عربده کش های آنجا، که برادران تنی نعره زن های همین حوالی اند به بهانه هایی که می دانی و می دانم به سراغت آمده اند...
می دانی و می دانم که کاری نمی توانند کرد.آنها هم روزگاری که دور نیست محو می شوند اما خوب می دانم که تو و تمام آن زیبایی هایی که ساختی تا روزگاری که لبی برای خواندن و گوشی برای شنیدن و دلی برای عاشق شدن باشد خواهند ماند...
کاش دوباره بسازی و بخوانی... این جهان به خلقت های آدمی مثل تو عجیب محتاج است..

نویسنده:امید مرجمکی
گوینده:هومان نارنجی ها

T.me/raheomid
4.4K viewsOMID MARJOMAKI, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2022-01-28 16:28:07
آن روز پاییزی، پدر توی دروازه کلی هنرنمایی کرد و روحیه داد و مایه گذاشت و حماسه ساخت تا هر طور شده کابوس تمام شود و بعد از سالها ما هم شادی از ته دل را دشت کنیم و در خیابان ها برقصیم ...
این روز زمستانی، پسر دروازه بان تیمی بود که راهی جام جهانی شد... بی کابوس... بی حماسه... نه شادی آنچنانی ای در کار بود نه حسی برای رقص...

جهان تغییر کرده یا چیزی در من؟...

فقط ای کاش باقی قصه ها هم همینطور می گذشت... بی کابوس... بی حماسه...

شادی های بزرگ، فرزندان ِحرمان های عمیق اند و مثل شادی کودک پابرهنه ی کفش نو یافته، تاثر برانگیز...

T.me/raheomid
4.3K viewsOMID MARJOMAKI, 13:28
باز کردن / نظر دهید