Get Mystery Box with random crypto!

دانش اموزاي من به جز 4-5 تاشون كه اين چند ساله اتفاقي تو مشهد | Tadriseoloom

دانش اموزاي من به جز 4-5 تاشون كه اين چند ساله اتفاقي تو مشهد ديدمشون بقيه نميدونن من فاميلمو عوض كردم. با همين خاطرات خانم تكلو رو كه پيدا كرديم شايد دانش اموزاي 25 سال پيشمون هم پيدا شدن. يه مهدي حقي داشتيم كه همسايه ما بود خونه شون يه 10-15 متر پايين تر از خونه ما بود. هاجر كريمي و فرشته كريمي داشتيم كه دختر عمو بودن و نوه هاي حاج اقا كريمي. حاج اقا كريمي كدخداي روستا بود يعني در اصل بزرگ روستا بود. سكينه سليماني داشتيم كه اونم همسايه ما بود خونه شون يه خورده بالاتر از خونه ما بود. خواهر كوچيكش هم كلاس اول بود حسن صحرايي داشتيم كه بچه پلگرد نبود بچه روستاي مجاور بود. هادي وفايي داشتيم شاگرد اول كلاس سوم بود. امين صفايي داشتيم و دو تا صفايي ديگه كه اسماشون يادم نيست. توي پلگرد صفايي و سليماني و كريمي خيلي زياد داشتيم. علي قهرمان داشتيم كه باباش مسئول موتور برق روستا بود. مداح داشتيم كه داداش يكي از همكارا بود. مجيد روحي بود پسر اقاي روحي. كل روستا از دست اين مجيد در عذاب بودن. واويلا اين بچه شر بود. يه بار يكي از همكارا از كلاس انداخته بودش بيرون. رفته بود بيرون مدرسه با كلوخ ميزد به شيشه هاي كلاسا. رفتيم دوباره اورديمش مدرسه. در اين حد شر بود. يه بار ميدون دروازه قوچان مشهد ديدمش. فرهودي فر داشتيم. علي اذري داشتيم كه خواهر كوچيكش اول بود. داداش بزرگش اكبر اذري بود. اكبر اون موقع دانشجو بود نميدونم چي ميخوند. سال 83 يا 84 بود با اقاي حسين ن‍ژاد از همكاراي علوم ناحيه 5 ميرفتيم خونه فلكه پارك ديدم يه خانومي داره از پشت سر منو صدا ميزنه. برگشتم ديدم يه خانومي اومد سلام كرد. نشناختمش. گفت اقاي مريخي نشناختين؟ گفتم خدايا اين كيه كه با فاميل قبلي منو ميشناسه. گفتن نه حقيقتش. گفت اذري هستم روستاي پلگرد خواهر اكبر. همونجوري ريزه ميزه بود هنوز. گفت دانشگاه فردوسي هستم. رشتش رو هم گفت يادم رفته چي بود. فريده رضواني داشتيم دختر همون اقاي رضواني بود كه قرار بود بريم خونه شون و نرفتيم. اين فريده رو هم سال 84 توي مغازه پسر عموم ديدم. اون موقع پسر عموم ميدون شهدا مغازه لباس داشت ( پوشاك همشهري رو به روي اب ميوه رضا) من تازه از تهران اومده بودم بعضي وقتا حوصلم سر ميرفت ميرفتم مغازه پسر عمو. يه روز تو مغازه نشسته بودم ديدم دو تا خانوم همينجوري كه لباسا رو نگاه مي كنن زير چشمي منو نگاه مي كردن با هم پچ پچ مي كردن. اومدن جلو سلام كردن . منم سلام كردم فكر كردم مشتري هستن. گفت نشناختين اقاي مريخي. با تعجب نگاه كردم گفتم ببخشيد به جا نياوردم. گفت رضواني هستم روستاي پلگرد. گفتم عه فريده رضواني؟ گفت بله اقا خوب يادتونه. ماشالله خانومي شده بود واسه خودش. كبري جعفري و زهرا جعفري داشتيم اونا هم دختر عمو بودن. اين زهرا جعفري همون سالي كه دانش اموز ما بود ازدواج كرد با اقاي مزروعي. كلثوم ارجمند داشتيم كه باباش مغازه داشت. يه بار بهشون گفتم براي درس حرفه يه بافتني ببافن. بچه ها يكي ليف باقته بود يكي دستكش يكي شالگردن يكي روميزي و اين جور چيزا. اين كلثون رفته بود يه پارچه رو رنگ كرده پرچم درست كرده بود. بهش گفتم قرار بود بافتني ببافي اين چيه. ناراحت شد پرچم رو گرفت از كلاس رفت بيرون. يه دقيقه بعد اومد در كلاس رو باز كرد پرچم رو پرت كرد تو كلاس در رو محكم زد رفت بيرون. دنيايي داشتيم با اين ورپريده ها. پايان قسمت نوزدهم.