Get Mystery Box with random crypto!

ماجراهاي منو درسام قسمت بيستم يه زهرا ابراهيم پور داشتيم خيلي | Tadriseoloom

ماجراهاي منو درسام
قسمت بيستم
يه زهرا ابراهيم پور داشتيم خيلي ريزه ميزه بود. مظفر روش اسم گذاشته بود. به زهرا مي گفتيم آموسكال. اينا تا موقعي كه ابتدايي بودن به معلماشون مي گفتن اموزگار. حتي با فاميل هم معلماشونو صدا نميزدن با همون كلمه اموزگار صداشون ميزدن. راهنمايي هم كه اومده بودن تا دو سه ماه ما رو با فاميل صدا نميزدن مي گفتن اموزگار منتهي اين ابراهيم پور كلمه اموزگار رو خيلي بامزه ميگفت. ميگفت اموسكال. شاگرد اول كلاس اول همين ابراهيم پور بود. عاشق رياضي و علوم بود. بقيه بچه ها تا جايي كه يادمه 4-5 تا كرمي داشتيم. اگاه داشتيم. فك كنم محمد اگاه بود. شايدم اشتباه مي كنم. فعلا همينا يادمه حالا اگه بقيه يادم اومد ازشون ياد مي كنم. اقاي روحي قرار بود سقف خونه ما رو درست كنه ولي هيچ وقت نبود تو روستا. نميدونم كارش چه جوري بود اصلا تو روستا نبود. ما هم هي امروز و فردا كرديم تا اولين بارون اومد. هنوز قطره هاي بارون از ابر اويزون بودن ديديم از 10 جاي سقف اب ميريزه. اونقدر زياد بود كه ديگه نمي شد ظرف بذاري. خوبي خونه اين بود كه خيلي بزرگ بود يعني نصف خونه رو هم اب ميبرد اون ته خونه بازم به اندازه 10 نفر جا بود. فرشاي جلو خونه رو جمع كرديم شب باز رفتيم خونه حسن يزدان پناه. حسن با اهالي روستا بيشتر اشنا بود. گفتيم بريم از حسن بپرسيم ببينيم تو روستا كي كاراي بنايي رو انجام ميده بهش بگيم بياد سقف رو درست كنه. حسن گفت بهترين كار اينه رو سقفتون پلاستيك بندازين. صبح روز بعد به يكي از اهالي كه داشت ميرفت شهر ( اگه اشتباه نكنم ممد اقا كريمي بود. ممد اقا باباي هاجر بود كه دانش اموز سوم ما بود) گفتيم يه 10 متر پلاستيك برامون بخره. بهش گفتيم از اين پلاستيكا كه عرضش 2 متر هست بگيره كه دولايه هست. بعد ظهر پلاستيك رو برامون اوردن بازش كرديم پهن كرديم رو سقف شروع كرديم به خاك ريختن كه اقاي نظر بيك اومد. يه پيرمردي بود حالا يادم نيست نظر بيگ بود يا بيگ نظر ما بهش ميگفتيم عمو نظرخيلي ادم مهربون و خوش اخلاقي بود. گفت اينجوري نميشه بذارين فردا بهتون بگم چكار كنين. روز بعد اومد يه خورده گل درست كرد گفت اينا رو خوب لگد كنين. گفت اگه خاك ميريختين بارون خاك رو مي شست. بايد گل لگد شده بريزين. پلاستيك رو پهن كرديم عمو نظر هم به فواصل نيم متري يه بيل گل ميذاشت رو پلاستيك. لبه هاي پلاستيك رو هم برامون محكم كرد گفت خيالتون راحت اين تا تابستون كه افتاب نخوره نم پس نميده همونجور هم شد تا بهار سال بعدش هرچي برف و بارون اومد يه قطره اب چيكه نكرد. البته اخراي سال بزغاله هاي همسايه خرابش كردن كه بعدا ميگم داستان چي بود. از سقف خيالمون راحت بود ولي مشكل ديگه اي كه خونه ما داشت مسيرش تا مدرسه بود. 200-300 متر بيشتر نبود ولي روزاي باروني مكافات داشتيم. جنس زمين در روستاي پلگرد اين ور دره با اون ور دره فرق داشت. اون طرف دره زمينش خاك و سنگ بود ولي طرف ما خاك رس بود. خاكش هم يه جوري بودوقتي خيس ميشد عينهو صابون ليز مي شد. يعني راه رفتن رو يخ راحت تر از راه رفتن رو اون خاك بود. مسير خونه تا در مدرسه دو تا شيب بدجور داشت. يكي همون جلو در خونه تا پشت خونه همسايه پاييني و يكي هم بغل خونه همسايه. ما از خونه كه بيرون مي اومديم بايد يه 20-30 متر مسير رو با شيب تند مي اومديم پايين ميرسيديم به ديوار خونه همسايه پاييني. همسايه پايينيمون اگه اشتباه نكنم اقاي اگاه نامي بود ولي مطمئن نيستم حالا فرض مي كنيم اقاي اگاه بوده. بعد از كنار ديوار خونه اقاي اگاه بايد ميرفتيم جلو تا انتهاي ديوار. ديوار خونه اقاي اگاه كه تموم ميشد يه شيب وحشتناك ديگه بود. اينقدر شيب تپه اونجا زياد بود حتي موقعي كه زمين خشك بود به سختي بالا پايين ميرفتيم موقع بارندگي كه اصلا محال بود از اونجا رد شدن. ما دو راه بيشتر نداشتيم يا بايد از وسط خونه مهدي حقي رد مي شديم كه اونم مسير خوبي نبود يا از وسط خونه اقاي اگاه. ما مسير همين خونه اگاه رو انتخاب كرده بوديم. از در خونه اون شيب اولي رو با هر بدبختي مي اومديم پايين. خونه اقاي اگاه يه ديوار كوتاه حدود يك متر داشت. از رو ديوار ميرفتيم توي خونه اقاي اگاه از وسط خونه شون رد مي شديم ميرسيديم خيابون اصلي جلو در مدرسه. خونواد اقاي اگاه هم بنده هاي خدا چيزي نميگفتن چون ميدونستن راه ديگه اي نيست و ما از مجبوري از داخل خونه شون رد ميشيم. اين مشكل فقط مخصوص روزاي باروني بود تو برف مشكلي نداشتيم. اون موقع برف مي اومد تو پلگرد نيم متر نيم متر. يه روز تعطيل بوديم برف هم اومده بود حسابي. مجيد جوادي گفت چند تا از اهالي ميخوان برن كبك گيري حوصله دارين باهاشون بريم. گفتيم چرا كه نه. منو مجيد و مظفر و جلال رفتيم با 6-7 نفر از اهالي روستا براي كبك گرفتن.