Get Mystery Box with random crypto!

رمانی ها

لوگوی کانال تلگرام romaniha1 — رمانی ها ر
لوگوی کانال تلگرام romaniha1 — رمانی ها
آدرس کانال: @romaniha1
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 4
توضیحات از کانال

تماس مدیر کانال
@dawodfreeman

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2018-02-18 07:20:51 خیلی قشنگ تفسیر شده لطفا بخونين
دو تا بچه بودن توی شکم مادر. اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟ دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده. دومی: شاید مادرمونم ببینیم اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه. اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره. دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی

مثل دنياي امروز ما و خدایی که همین نزدیکی هاست
427 viewsDawod Free man, 04:20
باز کردن / نظر دهید
2017-10-03 17:56:17 قدر لحظه هارا بدانیم

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...
پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !

@romaniha
730 viewsDawod Free man, 14:56
باز کردن / نظر دهید
2017-05-11 14:35:55 زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود
l

درد دل نزد مادرشوهرش میبرد . او که زن دانایی بود گفت : من شب ، برای صرف شام به خانه شما میام ، ولی شام درست نکن .مرد وقتی به خانه می آید از اینکه همسرش تدارکی ندیده عصبانی میشود ، ولی مادر میگوید : من امشب هوس نیمروهای تو را کردم و با خود تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم . پسر مشغول درست کردن نیمرو میشود، میگوید : چرا تخم مرغ ها را رنگ کردی ؟؟ مادر گفت : زیبا هستن؟ پسر گفت : آری . مادر گفت : داخلشان چطور است ؟؟ پسر گفت : همه مثل هم. مادر گفت : پسرم زن نیز همین طور است ، هر کدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است .پس وقتی همه مثل همند چرا خود و همسرت را آزار میدهی ؟؟.قدر داشته هایت را بدان .و خود را درگیر دیگران نکن .ناگهان یکی از تخم مرغ ها دو زرده درآمد و فاتحه خوند به پند حکیمانه....
@romaniha1
808 views11:35
باز کردن / نظر دهید
2017-05-11 14:30:10 از عارفی پرسیدند: استاد تو در طریقت چه كسی بود؟ او پاسخ داد: یك سگ!

روزی سگی را دیدم كه در كنار رودخانه ای ایستاده بود و از شدت تشنگی در حال مرگ بود. هربار كه سگ خم میشد تا از آب رودخانه بنوشد، تصویر خود را در آب می دید و می ترسید، زیرا تصور میكرد سگ دیگری نیز در رودخانه است.
در نهایت پس از مدتی طولانی سگ ترس خود را كنار گذاشت و به درون رودخانه پرید. با پریدن سگ در رودخانه تصویر او در آب نیز ناپدید شد، به این ترتیب سگ متوجه شد آنچه باعث ترس او شده، خودش بوده است.

در واقع مانع میان او و آنچه به دنبالش بود به این شكل از میان رفت.

من نیز وقتی به درون خود فرو رفتم متوجه شدم مانع من و آنچه در جستجویش می باشم خودم هستم.
@romaniha1
733 views11:30
باز کردن / نظر دهید
2017-05-10 13:28:14 روزی مردی از لقمان پرسید: چند ساعت ديگر به دِه بعدی خواهم رسيد؟ لقمان گفت: راه برو. مرد دوباره گفت: مگر نشنيدی؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد. زمانی كه چند قدمی راه رفته بود، لقمان بلند گفت: يك ساعت ديگر خواهی رسيد. مرد گفت: چرا اول نگفتی؟ لقمان گفت: چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی يا كند. حال كه ديدم دانستم كه تو يك ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد. همۀ ما روزی به مقصدمان خواهیم رسید، اما زمان رسیدن ما به مقصد، بستگی به این دارد که با چه سرعتی در حال حرکتیم. کسب دانش، یادگیری و استفاده از تجربۀ دیگران، تو را سریعتر به مقصد
میرساند.
مرجع بزرگ داستان های کوتاه و بلند
@romaniha1
623 views10:28
باز کردن / نظر دهید
2017-05-10 09:28:54 زندان بدون دیوار
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.

حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود.

زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت می شد. از هیچیک از تکنیک های متداول شکنجه استفاده نمی شد. اما... بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود.

زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمی کردند. بسیاری از آنها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمی کردند‏ و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند. دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

‏در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد، نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شدند.

هرروز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.

هرکس که جاسوسی سایر زندانیان را می کرد، سیگار جایزه می گرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمی شد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.

با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.

با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.

با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.

و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
مرجع بزرگ داستان ها کوتاه و بلند
https://t.me/romaniha1
578 viewsedited  06:28
باز کردن / نظر دهید
2017-05-10 09:15:51 دماغش را عمل كرد، حالا به جای اون دماغ گنده یه دماغ كوچولوی سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگی مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحی بینی مخصوص آدماست نه فیل ها!
مرجع بزرگ داستان ها کوتاه و بلند
https://t.me/romaniha1
470 views06:15
باز کردن / نظر دهید
2017-05-10 09:14:34 دوستش می خورد و می خوابید اما او پله های ترقی را یكی یكی و با زحمت بالا می رفت، به جایی رسید كه دیگه بالا رفتن از پله ها براش ممكن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن بالا بالاها شنید:« دیدی آسانسور ترقی هم وجود داره ؟!»
مرجع بزرگ داستان ها کوتاه و بلند
https://t.me/romaniha1
432 views06:14
باز کردن / نظر دهید
2017-05-10 08:52:28 داستان زیباییه حتما بخونید

فقر

روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»

مرجع بزرگ داستان ها کوتاه و بلند
https://t.me/romaniha1
425 views05:52
باز کردن / نظر دهید
2017-05-10 08:50:39 ايمان

مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!
مرجع بزرگ داستان ها کوتاه و بلند
https://t.me/romaniha1
396 views05:50
باز کردن / نظر دهید