2021-09-18 12:30:05
طبع معمایی|آنتوان چخوف|ترجمه:سروژ استپانیانکوپهای در واگن درجۀ یک.
روی کاناپۀ مخملپوش زرشکی رنگ، خانمی خوشبر و رو لمبیده است. در دست لرزانش بادزنی نفیس و شرابهدار، تقتق صدا میکند؛ عینک پنسیاش هراز گاه از بینی خوش ترکیبش فرو میلغزد؛ گل سینهاش چون زورقی نشسته بر موج دریا، روی سینهاش بالا و پایین میرود. سخت هیجانزده است. بازرس ویژۀ استانداری که نویسندهای است جوان و تازهکار، و در مطبوعات محلی، داستان کوتاه و به قول خودش «نوولهایی» از زندگی اعیان و اشراف مینگارد، روبروی خانم خوشبر و رو نشسته است. مرد جوان به چهرۀ زن چشم دوخته است و به چشم یک خبره، خیره خیره نگاهش میکند. گرم مطالعه در احوال اوست؛ سعی میکند طبیعت عجیب و معماییاش را دریابد، درکش کند؛ اکنون در روح این زن، نقطۀ ابهامی نمیبیند. ـ برای او، همهچیز مثل روز، روشن است. بازوی زن را ـ در نقطهای که دستبند طلایی او برق میزند ـ میبوسد و میگوید:
ـ آه، شما را میفهمم، درکتان میکنم! روح حساس و رئوفتان در جستوجوی راه خروج از پیچوخمهای سردرگمکننده است. بله! مبارزهای است عظیم و وحشتناک اما امیدتان را از دست ندهید! سرانجام پیروزی با شماست.
زن با لبخندی آمیخته به غم میگوید:
ـ مرا توصیف کنید، وولدمار! زندگیام به قدری پر و آنقدر گونهگون و رنگارنگ است که...اما مهمتر از همه اینکه من موجود بدبختی هستم! زجرکشی هستم با معیارهای داستایوفسکی. روحم را، وولدمار، به دنیا بنمایانید؛ این روح بینوا را معرفی کنید! راستی که شما یک روانکاو هستید؛ با اینکه هنوز ساعتی از گفتوگویمان نگذشته است، توانستید وجودم را بشناسید و درکش کنید!
ـ حرف بزنید، خواهش میکنم،حرف بزنید!
ـ گوش کنید! من در خانوادۀ کارمندی تهیدست چشم به جهان گشودهام. پدرم مردی نازنین و مهربان و با شعور بود اما...روح عصر و محیط خود راvous comprenez (شما میفهمید ـ متوجه هستید)، من پدر بیچارهام را ملامت نمیکنم. مشروب میخورد، قمار میکرد.رشوه میگرفت. و مادرم...چه بگویم! احتیاج، فقر، تلاش برای یک لقمه نان، آگاهی از خواری خویش.آه، مجبورم نکنید آن روزها را در خاطرم زنده کنم! چاره نداشتم جز آنکه آیندهام را به دست خود بناکنم. تربیت نامعقول و ناهنجار دانشگاهی، و مطالعه رمانهای احمقانه و خالی از محتوا، و لغزشهای عهد شباب، و نخستین عشق بیپیرایه. گذشته از اینها، در افتادنم با محیط! راستی که وحشتناک است! و تردیدها و دودلیها! و رنجهایی که سبب میشود انسان ایمانش را به زندگی و حتی به خودش از دست بدهد! آه، شما، مردان اهل قلم، زن جماعت را به خوبی میشناسید! شما درک میکنید. بدبختانه آنچه که نصیب من شده، یک طبع غنی است. من، چشم به راه خوشبختی بودم، آنهم چه خوشبختیای! تشنۀ آن بودم که انسان باشم! بله! خوشبختی را در انسانیت و در انسانبودن میدانستم!
وولدمار، بازوی زن راـ در نقطهای که دستبند طلایی و برق میزندـ میبوسد و منمنکنان میگوید:
ـ چه شگفتانگیز! با این بوسه، نه شما را بلکه رنجهای انسانها را میبوسم! راسکولینکوف(شخصیت اصلی جنایات و مکافات) را به خاطر میآورید؟ او نیز به همین گونه میبوسید.
ـ آه، وولدمار! من به شهرت و افتخار نیاز داشتم ـ بگذارید شکسته نفسی را کنار بگذارم ـ من مثل همۀ طبعهای غیرعادی، به هیاهو و شوکت و به زرق و برق احتیاج داشتم. تشنۀ چیزی خارقالعاده و غیرزنانه بودم! و سرانجام...و سرانجام ژنرال پیر و پولداری، سر راهم قرار گرفت. وضع مرا درک کنید، وولدومار! میدانید، تن دادن به این ازدواج، کاری بود در حد فداکاری و از خودگذشتگی؛ باید بفهمید! چارهای نداشتم؛ نمیتوانستم تصمیم دیگری بگیرم. خانوادهام را از فقر و فلاکت نجات دادم و خودم، سیر و سیاحت پیشه کردم و به امور خیریه پرداختم. اما چه رنجهایی که در این راه متحمل نمیشدم! آغوش شوهر پیرم در همه حال برایم آزاردهنده و غیرقابل تحمل بود؛ البته نباید از حق گذشت که وقتی جوان بود، سرداری دلاور شمرده میشد. گاهی اوقات لحظههای وحشتناکی داشتم! اما فکر اینکه چراغ عمر شوهر پیرم به زودی خاموش خواهد شد روحیهام را تقویت میکرد. فکر میکردم بعد از مرگ او به نحو دلخواهی زندگی خواهم کرد، همۀ وجودم را وقف مرد مورد علاقهام میکنم و خوشبخت میشوم. و باید اعتراف کنم که چنین مردی در زندگی ام وجود دارد! خدا شاهد است، وجود دارد!
زن بازوهایش را به شدت به حرکت درمیآورد؛ چهرهاش حالت گریهآلود به خود میگیرد.
ـ بالاخره چراغ عمر پیرمردمان خاموش شد. برایم ارث و میراثی بجا گذاشت و من آزاد شدم ـ آزاد چون پرنده. حالا دیگر احساس خوشبختی میکنم. اینطور نیست، وولدمار؟ خوشبختی در خانهام را میکوبد؛ کافی است فقط ...
◉ ادامه داستان را با فشردن گزینه
INSTANT VIEW داخل مستطیل پایین مطالعه کنید.
@adabyate_digar|#Story|#Chekhov|#S_Estepanian.
1.2K viewsedited 09:30