Get Mystery Box with random crypto!

ادبیات دیگر

لوگوی کانال تلگرام adabyate_digar — ادبیات دیگر ا
لوگوی کانال تلگرام adabyate_digar — ادبیات دیگر
آدرس کانال: @adabyate_digar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 6.53K
توضیحات از کانال

اینستاگرام:
instagram.com/adabyatedigar
فیسبوک:
www.facebook.com/adabyatedigar
کانال خواهر:
@Our_Archive
...
@kholvaareh
کانال پیشنهادی:
https://t.me/naghd_com
ادبیات دیگر هیچ ادمین مشخصی که با اعضاء در تماس باشد ندارد!

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2022-08-08 16:00:34 آسمان یک‌ریز می‌بارد
روی بندرگاه.
روی دنده‌های آویزان یک بام سفالین در کنار راه

روی«آیش»ها که شاهک* خوشه‌اش را می‌دواند.
روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سرتاسرش امشب
مثل این‌که ضرب می‌گیرند ـــ یا آنجا کسی غمناک می‌خواند.

همچنین بر روی بالاخانه‌ی همسایه‌ی من (مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی)
خالی افتاده است اما خانه‌ی همسایه‌ی من دیرگاهی‌ست.

ای رفیق من، که از این بندر دلتنگ روی حرف من با توست
و عروق زخمدار من از این حرفم که با تو در میان می‌آید از درد درون
خالی‌ست

و درون دردناک من ز دیگرگونه زخم من می‌آید پر!
هیچ آوایی نمی‌آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه! چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.

بچه‌ها، زن‌ها،
مردها_آن‌ها که در آن خانه بودند_
دوست با من آشنا با من، درین ساعت سراسر کشته گشتند.


*شاخک


نیما یوشیج
•••


پرسیده بودید آیا همه شاعرند و این چگونه است که در کشور ما همه شعر می‌گویند؟ چون دو روز است پریشان و مضطرب هستم مختصر جواب می‌دهم. برای شما به یک مثال کوچک اکتفا می‌کنم. در خانه‌یی که بچه زیاد است و بنا هم کار می‌کند، ابزار دست بنا به دست بچه‌هاست. در عالم هنر، در هر رشته‌ی آن، همین را می‌بینید. این است که در بیشتر خانواده‌های اشرافی یک پیانو در گوشه‌ی اتاق معطل است. بیشتر جوان‌ها ویولون می‌زنند و آدمیزاده‌ای نیست که نخواند. اما نه همه کس پیانیست است و نه همه کس ویولون‌زن. بلکه ابزار کار شاعر را و پیانیست و ویولون زن و خواننده را به دست دارند.

در کار اولی این ابزار عبارت از توانایی در تنظیم کلمات است که در زبان ما کاری آسان‌تر از این نمی‌شود. مثل اینکه این کار مادرزادی آنها است.
من فقط یک نکته را در این خصوص اضافه می‌کنم: بچه‌های خودخواه و سرتق و بسیار چشم دریده‌یی هستند که ممکن نیست سال‌های سال به نادانی و خامی خود پی ببرند.



حرف‌های همسایه|نیما یوشیج
•••


‍ وقتی یک اثر شعری یا یک دوره آثار شعری پدید آمد، غیرممکن است بتوان از راه مطالعه، تقلید و نوسان به دور آن، این دوره را ادامه داد: از این راه فقط مکتب شعری تقلید از اسلاف به وجود می‌آید. شعر از شعر به وجود نمی‌آید‌. بزرگترین منتقدین شعری در چنین حالتی توصیه می‌کنند که دستور‌العمل‌های ادبی را نشخوار نکنیم بلکه به قول آن‌ها آدم را از نو بسازیم. وقتی انسان را از‌ نو ساختیم و روح را تازگی دادیم آن‌وقت‌ از درون آن است که شعر نوینی بیرون خواهد آمد...


آنچه در هنر جالب است|آنتونیو گرامشی|ترجمه:منوچهر هزارخانی


@adabyate_digar|#Poem|#Nima|#Gramsci



حرف‌های همسایه:
https://t.me/Our_Archive/568

آنچه در هنر جالب است:
https://t.me/Our_Archive/569
2.0K views13:00
باز کردن / نظر دهید
2022-08-07 16:00:51 در 1985متعصبان شوم و بدنام، 39‌ طرفدار فوتبال ایتالیایی را در سکوهای استادیوم قدیمی ایزل در بلژیک کشتند. باشگاه لیورپول داشت با یوونتوس در دیداری پایانی جام باشگاه‌های اروپا بازی میکرد که اوباش و اراذل دست به وحشیگری زدند.طرفداران ایتالیا که کنج دیواری گیر افتاده بودند یا زیر دست‌وپای همدیگر پایکوب و تلف شدند یا به مغاکی پرتاب شدند. تلویزیون این قصابی را همراه با بازی که متوقف نشده بود بطور زنده پخش کرد. از آن پس تماشاگران ایتالیا از حضور در کنار طرفداران انگلیس منع شدند؛ حتی آن دسته از طرفدارانی که گواه قاطع تربیت درست و حسابی در دست داشتند. در جام جهانی 1990 ایتالیا چاره‌ای نداشت جز اینکه بگذارد طرفدارانش به جزیره‌ سردنا بروند که محل بازی تیم انگلستان بود اما در میان آنها بیش از تعداد معتادان فوتبال، ماموران اسکاتلندیارد می‌لولیدند و وزیر ورزش بریتانیا شخصا مسئولیت مراقبت از آنها را به‌عهده گرفته بود.یک قرن پیشتر تایمز هشدار داده بود: «اوباش ما هرروز بدتر میشوند. بدتر اینکه دارند تکثیر میشوند. اوباشگری وصله‌ی ناجور و غده‌ پنهان تمدن ماست.» امروز این غده و وصله‌ ناجور همچنان به بهانه‌ فوتبال دست به جنایت میزند.
هرجا سر وکله‌ اوباش پیدا میشود تخم وحشت میپراکنند. از بیرون پوشیده به خالکوبی و از درون آکنده از الکلند. زلم‌زیموهای وطنپرستانه از گَل و گردن و گوششان آویزان است، از پنجه‌بوکس و باتوم و چماق استفاده میکنند و وقتی نعره میزنند «ای بریتانیا فرمانروایی کن!» و سایر بغضها و کینه‌های امپراتوری از دسترفته را بیرون میریزند، در دریا عرق از هفت چاکشان سرازیر است. این آدمکشان در انگلستان و دیگر کشورها نمادها و نشانه‌های نازیها را در دست میگیرند و تکان میدهند و از ابراز نفرتشان از سیاهها، عربها، ترکها، پاکستانیها یا یهودیها ابایی ندارند.


«برگرد به آفریقا»؛ این را یکی از آن افراطی‌های رئال مادرید عربده‌کشان میگوید که خوش دارد هر دری‌وری و فحشی را سر سیاهها آوار کند، چرا؟ «چون این کاکاسیاه‌ها آمده‌اند تا شلغم را از من بگیرند.» نازی‌مابهای ایتالیایی به بهانه‌ فوتبال به طرف بازیکنهای سیاهپوست سوت میکشند و طرفداران دشمن را جهود صدا میزنند.
جماعت آشوبگری که به همان سیاق به فوتبال فحش میدهند که سیاه‌مستها شراب را به فحش و دروی‌وری میبندند، منحصر به اروپا نیست؛ تقریبا هر کشوری مبتلا به این اراذل است بعضی بیشتر و بعضی کمتر؛ و این سگهای هار طی زمان تکثیر شده‌اند. تا همین چندسال پیش شیلی مهربانترین هوادارن فوتبالی را داشت که من تاکنون دیده‌‌ام: مردان و زنان و کودکانی که در جایگاه‌ها سرود میخواندند، همراه با دسته‌های موسیقی رقیبی که حتی هیات داوری هم داشتند. امروزه باشگاه‌ کولوکولوی شیلی دارودسته‌ آشوبگرها و اراذل خود را دارد، دارودسته‌‌ای به نام پنجه‌ سفید؛ و نیز دارودسته‌ای از اوباش از تیم دانشگاه شیلی که اسمشان بازنده‌ها است.

در سال 1993 خورخه والدانو محاسبه کرد که طی پانزده سال گذشته بیش از صد نفر از مردم بر اثر خشومنت در ورزشگاه‌های آراژنتنی کشته شده‌‌اند. والدانو میگوید که خشونت به نسبت مستقیم با بیعدالتی اجتماعی و ناامیدیهای و سرخوردگیهایی که مردم در زندگی روزمره‌ خود با آن روبه‌رو میشوند رشد میکند و بالا میگیرد. در همه‌جا دارودسته‌ اوباش نظر جوانانی را جلب میکند که از فقدان کار و فقدان امید در عذابند. چندماه پس از اینکه والدانو این سخن را بر زبان آورد باشگاه بوکاجونیورز بوینوس‌آیرس از حریف سنتی خود ریورپلاته، 2-0 شکست خورد. هنگامیکه دو تن از هوادارن ریورلاته از ورزشگاه خارج میشدند به ضرب گلوله از پا درآمدند. یکی از هوادارن بوکا جونیورز در گفتوگو با تلویزیون گفته بود: «حالا ما 2-2 مساوی شدیم.»

بدترین فاجعه در تاریخ ورزش، در رم، اتفاق افتاد. در سال 512 هزار تن –گفته‌اند سیزده‌هزار تن، گو که دشوار بتوان این رقم را باور کرد-در جنگ و گریز خیابانی میان دو گروه طرفدار، که چندین روز به درازا کشید به قتل رسیدند. این جماعت طرفداران فوتبال نبودند بلکه هواخواهان مسابقه‌ی ارابه‌رانی بودند.
در ورزشگاه فوتبال، فاجعه با بیشترین شمار قربانیان، در 1964، در پایتخت پرو روی داد:هنگامیکه داور گلی را در دقایق پایانی مسابقه‌ای در مقابل آرژانتین نپذیرفت، انواع پرتقال، قوطی آبجو و پرتابه‌های دیگر از جایگاههایی که از خشم آتش گرفته بودند باریدن گرفت. پلیس با گاز اشک‌آور و گلوله پاسخ داد که منجر به رمش و فرار شد. یکی از یورشهای پلیس جمعیت را در برابر دروازه‌های خروجی که بسته بود به هم چلاند. بیش از سیصد تن جان سپردند. آن شب انبوهی از جمعیت در خیابان لیما دست به اعتراض زدند: تظاهرات بر ضد داور بود؛ نه پلیس.



فوتبال در آفتاب و سایه|ادواردو گالئانو|ترجمه:اکبر معصوم‌بیگی

@adabyate_digar|#BookR|#Galeano|#A_Masoumbaigi
1.6K views13:00
باز کردن / نظر دهید
2022-08-06 16:00:33 تجاوز ترکیه به عراق و سوریه و تهدید یونان، جنگ آذربایجان و ارمنستان، تحویل افغانستان به وحوشِ طالبان توسط آمریکا، تجاوز روسیه به اوکراین، تهدید تایوان توسط چین، ناآرامی‌های گروهکهای شیعه در عراق، دخالت‌های ایران در عراق و سوریه و یمن و فلسطین، بحران اتمی ایران و آمریکا و... و... نشان از اوج گرفتنِ فتنه‌ای دارند که اگر به زودی به یک وضعیّت متعادلِ «جدید» ختم نشوند، در نهایت جز از راه جنگ‌های عظیم منطقه‌ای حل نخواهند شد. تغییراتِ سروری‌طلبانه‌ی امپریالیستیِ پساجنگ ِ سرد کم‌کم‌دارند به نقطه‌ای نزدیک می‌شوند که باید به سرعت «تعیین‌ تکلیف» شوند وگرنه (من فکر می‌کنم) حتّا ممکن است به یک جنگ جهانی ختم شوند.
در جنگ اول جهانی ایران در حاشیه بود اما بشدّت گرفتار تبعات شومِ اقتصادی آن شد. البته همان جنگ جهانی اول بود که وضعیت کنونیِ منطقه‌‌ی ما را رقم زد: یعنی به تجزیه‌ی امپراتوریِ عثمانی و تشکیلِ کشورهای ترکیه، سوریه، عراق، عربستان، کویت، اردن، فلسطین (در چارچوب مرزهای کنونی) و فتنه‌های قومی و مذهبی منجر شد. این را هم باید گفت که با وجود عدم تجاوز رسمی به ایران، اما نیروهای نظامی انگلستان و روسیه در ایران حضور داشتند و اگر انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه روی نمی‌داد به احتمال بسیار زیاد ایران تجزیه می‌شد.
در جنگ دوم جهانی، ایران رسماً اشغال شد اما نه از طرف متجاوزان آلمانی یا ایتالیایی یا ژاپنی (جبهه‌ی فاشیسم) بلکه از طرف سه کشور آزادی‌خواه! ِ آمریکا، بریتانیا و شوروی. احتمالاً ایران تنها کشوری بود که بدون اینکه هیچ نقشی در جنگ داشته یا به نفع هیچ کشوری وارد جنگ شده باشد (تا جایی که رسماً اعلام بی‌طرفی کرده‌بود) به بهانه‌هایی کاملاً واهی توسط متّفقین (یعنی مثلاً جبهه‌ی ضد فاشیسم!) اشغال گردید. تاثیر جنگ جهانی دوم در ایران گسترده بود چنان‌که به تغییر شاه و بازشدن فضای تحزّب و آزادی گسترده‌ی بیان منتهی شد. برای نخستین بار در داخل کشور دو حکومت محلی (در تبریز و مهاباد) به وجود‌آمدند و چیزی نمانده بود ایران تجزیه شود، امّا بعدتر بر اثر تفرقه‌ی میانِ پیروزمندانِ جنگ (شوروی و کشورهای غربی) و آغاز جنگ سرد، توانست کلاهش را همچنان روی سر نگاه دارد.
اما اگر جنگ جهانی دیگری دربگیرد، این بار ظاهراً قضیه متفاوت خواهدبود. ایران خود در یکی از مراکز این فتنه‌ها قرار دارد و یکی از مدعیان خواهد بود، چرا که رسماً در یک قطب حضور دارد و احتمالاً قوی‌ترین انفجارها و ترکش‌ها نصیبش خواهد شد.

حالا بروید و بخوانید که اوباشِ به ظاهر بی‌طرفِ چپ و راستِ وطنی و منطقه‌ای و جهانی چگونه و با چه بهانه‌هایی یکی از این قطب‌ها را توجیه، پشتیبانی و تحریک و تشجیع می‌کنند! مثلاً کسی که موافق حمله‌ی روسیه به اوکراین بوده حالا کاملاً از روی وجدان و اخلاق و مصالح انسانی و بدون هیچ ربطی به موضعگیری‌ قبلی! طرفدار چین هم هست. کسی که حامی آذربایجان در جنگش با ارمنستان بوده حالا مدافع ملت مظلوم تایوان هم هست! کسی که به استان‌های شرقی حق می‌داد که از اوکراین جدا شوند و به روسیه بپیوندند حالا مخالف استقلال تایوانی است که دست کم هفتاد و چند سال اخیر را همچون کشوری کاملا مستقل زیسته است. کسی که به ترکیه حق ‌می‌داد که به بهانه‌‌ی احساس نگرانی از طرف کردها به دو کشور عراق و سوریه تجاوز کند حالا مخالف احساس نگرانی روسیه از حضور ناتو در اوکراین شده است! چرا؟ چون در هیچکدام از این دو جبهه‌، جز منافع قومی یا (به اصطلاح) ملّیِ «خودی» ملاک انتخاب و عمل و وجدان و اخلاق نیست. هر دو طرف دروغ می‌گویند، هر دو طرف تجاوزگرند و اخلاق و انسانیت‌شان حتّا یک نوک سوزن فراتر از مصالح و منافع حقیرشان دورتر نمی‌رود، چنان‌که هر دو حق را مطلقاً در طرف خود و ناحق را مطلقاً در طرف مقابل می‌بینند: پس طرف مقابل نه انسان است و نه (حتّا در حد یک حیوان خانگی) قابل ترحم.

همه‌ی جنگ‌های امپریالیستی چنین منطقی دارند و با چنین مقدمه‌چینی و چنین نشانه‌هایی آغاز مي‌شوند. جنگ‌های کوچک چند دهه‌ی اخیر (مثل حمله‌ی امریکا به افغانستان و عراق) در واقع مقدمات جنگ عظیم آینده‌ای بودند که حالا دیگر بحثِ روز است. جنگ خواهد شد و مردمان هر دو طرف قربانیانِ حقیقی خواهند بود، اما این مردمان همچون گذشتگانِ نادانشان، خود آتش‌بیارِ جنگ و گوشت دمِ توپ آن هم بوده و هستند. آگاهیِ موجود هنوزاهنوز آگاهیِ «کاذب» است: همان که حاکمان تولید می‌کنند و از رسانه و مدرسه و معبد و تلویزیون به گوش و گوشتِ مردمان تزریق می‌کنند و آن‌‌ها را به سربازی و گلادیاتوری و افتخارِ مرگ می‌کشانند.



خالد رسول‌پور

@adabyate_digar|#Kh_Rasoulpur
1.5K views13:00
باز کردن / نظر دهید
2022-08-05 16:01:34 زن آثار داستایوفسکی با چهرهٔ اسرارآمیزی که زیبایی مهربانانه‌اش ناگهان تغییر میکند، انگار که داشته ادای مهربانی و خوبی را در می‌آورده و ناگهان نخوت وحشت‌انگیزی به خودش میگیرد(در حالی‌که به نظر میرسد در عمق به خوبی گرایش داشته باشد)، آیا این زن به هر شکلی که ارائه بشود زن واحدی نیست؟همه یکی‌اند:ناستازیا که برای آگائله نامه عاشقانه مینویسد و به او اعتراف میکند که ازش منتفر است، یا در یک دیدار کاملا شبیه این ـ و همینطور که آنی که ناستازیا به پدر و مادر گانیا توهین میکند ـ گروشنکا در خانه کاترینا با آن مهربانی در حالیکه کاترینا فکر میکرده بشدت خشن باشد، بعد ناگهان بد جنسیش برملا میشود به کاترینا اهمانت میکند (در حالیکه در عمق گروشنکا هم زن خوبی است، گروشنکا، ناستازیا، چه چهره‌های اصیلی،چقدر هم اسرارآمیز، نه فقط از نوع ندیمه‌های کارپاچو، بلکه همچنین بتسابۀ رمبراند. توجه داشته باشید که داستایوفسکی مطمئنا نمیدانسته که این چهر‌ه‌های تابناک و مضاعف، با بحرانهای ناگهانی غروری که زن را غیر از آنی که هست نشان میدهد(در دیدار با پدر و مادر مادرگانیا، میشکین به ناستازیا می‌گوید:«تو این‌طور نیستی»، که همین را آلیوشا می‌تواند در دیدار با کاترینا به گروشنکا بگوید.) در عوض وقتی می‌خواهد«مضمون‌هایی برای تابلو» ارائه بدهد،گفته‌هایش همیشه احمقانه است و در نهایت چیزی شبیه کارهای مونکاسی از آب در می‌آید. تابلوهایی که میشکین دلش میخواهد نشان دهندۀ یک محکوم به مرگ در لحظه و غیره و غیره و حضرت مریم در وقت و غیره و غیره باشد. اما به زیبایی تازه‌ای برگردیم که داستایفسکی به دنیا ارائه کرده همان‌طور که در کارهای ورمیر آفرینش جان خاصی، و همین طور رنگ خاصی برای پارچه‌ها و مکانها را می‌بینیم، در کارهای داستایفسکی هم فقط آفریشن شخصیتها نیست، بلکه آفرینش انواع خاصی از مکانها و خانه‌ها هم هست، واقعا که خانۀ قتل در جنایات و مکافات با دوورنیک به همان اندازه خارق‌العاده است که شاهکار خانۀ قتل «ابله». خانۀ تاریک و بسیار دراز و بلند و بسیار وسیع روگوزین که ناستازیا درش به قتل میرسد، نه؟ این زیبایی تازه و وحشتناک یک خانه، این زیبایی تازه و مرکب چهرۀ یک زن،این است آن چیز یگانه‌ای که داستایفسکی نصیب دنیا کرده، و شباهتهایی که بعضی‌ منتقدان ادبی بین او و گوگول و همینطور پل دوکوک برقرار میکنند به نظر من بدرد نمیخورد چون هیچ ربطی به این زیبایی پنهان ندارد.
...
داستایوفسکی بجای اینکه چیزها را با ترتیب منطقیشان نشاند دهد یعنی اول با علت شروع کند، اول معمول و توهمی را که بما دست میدهد بنمایش میگذارد. داستایوفسکی شخصیتهایش را با این شیوه به ما معرفی میکند.اعمال این شخصیتها همانطور گول‌زننده است که برداشتی که الستیر از دریا به آدم میدهد، که انگار دریایش در آسمان است. بعدا، خیلی خیلی تعجب میکنیم وقتی میبینیم که فلان شخصیت ریاکار در عمق آدم بسیار خوبی است یا برعکس.
«ببینم داستایوفسکی هیچوقت کسی را نکشته؟ اسم همۀ رمانهایی را که از خوانده‌ام میشود گذاشت: سرگذشت یک جنایت. فکر و ذکرش جنایت بوده، طبیعی نیست آدمی مدام از این موضوع حرف بزند.» ـ «فکر نمی‌کنم، آلبرتین عزیزم، زندگی‌اش را خوب نمیشناسم. شکی نیست که مثل همۀ آدمها گناه را، به هرحال به شکلی، احتمالا در شکلی که قانونا ممنوع بوده، شناخته. به این تعبیر او هم مثل قهرمانهایش یک‌ کمی جنایتکار بوده، قهرمانهایی که البته بطور کامل هم جنایتکار نیستند و محکومیتشان با شرایط مخفف همراه است. گو این که لازم هم نبوده خودش جنایتکار باشد. البته من رمان نویس نیستم اما این امکان هست که هنرمد خلاق را بعضی شکلهای زندگی که خودش شخصا تجربه نکرده وسوسه کند. اگر آنطور که قرار گذاشته‌ایم با شما به ورسای بیایم، تکچهرۀ آدمی را نشانتان میدهم که مظهر آدم خوب و شریف و گویا بهترین شوهر دنیا بوده، یعنی کودرلوس دوکلاکلو، اما کتابی نوشته که هرزگی‌اش وحشتناک است. درست روبه‌‌بروی او، تکچهرۀ مادام دوژانلیس را میبینید که قصه‌های اخلاقی مینوشت، اما به خیانت به دوشس دورلئان بس نکرد و با جدایی انداختن بین او و بچه‌هایش عذابش داد. البته قبول دارم که این وسوسۀ قتلی که در داستایوفسکی میبینیم یک جنبۀ غیر عادی دارد و او را برای من آدم خیلی غریبی میکند. من حتی وقتی این شعر بودلر را می‌خوانم حیرت می‌کنم:
اگر تجاوز، زهر، آتش. یعنی که جانمان را، افسوس جسارتی نیست. اما دستکم میتوانم این طور فکر کنم که بودلر این را صادقانه نمیگوید. در حالی‌که داستایوفسکی...اینها همه‌اش برای من خیلی دور از ذهن است، مگر این‌که در وجودم بخش‌هایی باشد که خودم ازشان خبر نداشته باشم، چون آدم بتدریج شکل می‌گیرد. در آثار داستایوفسکی من چاه‌هایی میبینم که بیش از حد عمیق است، آن هم دربارۀ بعضی نقاط دور افتاده جان انسان.




در جستجوی زمان از دست رفته(اسیر)|مارسل پروست|ترجمه:مهدی سحابی

@adabyate_digar
1.4K viewsedited  13:01
باز کردن / نظر دهید
2022-08-04 21:16:54 از فیلم‌هایم اغلب به دلیل وجه بدبینانه‌شان انتقاد می‌شود. از نظر من دلیل برای بدبین بودن زیاد است، اما در حقیقت برداشت خودم از فیلم‌هایم چنین نیست. آثار سینمایی‌ام این دیدگاه را گسترش می‌دهند که انقلاب نه بر پرده سینما بلکه باید در خود زندگی رخ دهد و وقتی ناهنجاری‌های زندگی را نشان می‌دهم می‌خواهم مردم را آگاه کنم که این همان چیزی است که دارد اتفاق می‌افتد، مگر این که خودمان زندگی‌مان را تغییر دهیم. اگر فیلمی پایانی بدبینانه داشته باشد می‌توان مردم را روشن کرد که چرا پایانش چنین است، در نتیجه تاثیر نهایی فیلمْ بدبینانه نخواهد بود. تلاش من هرگز بازسازی واقعیت نیست، هدفم ایجاد سازوکارهایی شفاف است تا این موضوع را برای مردم نشان بدهم که آن‌ها باید واقعیت‌شان را تغییر دهند.



راینر ورنر فاسبیندر
•••


دانلود فیلم «ترس از ترس» از فاسبیندر در لینک پایین(تلگرام):



Fear of Fear (1975)
Director: Rainer Werner Fassbinder

ترس از ترس
کارگردان: راینر ورنر فاسبیندر


https://t.me/Our_Archive/447




@adabyate_digar|#cinema
1.4K viewsedited  18:16
باز کردن / نظر دهید
2022-08-03 16:44:28 بر دفترهای دبستانی‌ام
بر میز مشقم و بر درختان
بر شن بر برف
نام ترا می‌نویسم.

بر همۀ صفحات خوانده شده
بر همۀ صفحات سپید
بر سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر
نام ترا می‌نویسم.

بر تصویرهای زرین
بر سلاح جنگاوران
بر تاج شهریاران
نام ترا می‌نویسم.

بر جنگل و بر صحرا
بر آشیانه و بر گُل طاووسی
بر پژواک کودکی‌ام
نام ترا می‌نویسم.

بر شگفتی شب‌ها
بر نان سپیدِ روزها
بر فصل‌های نامزد
نام ترا می‌نویسم.

بر کهنه لته‌های کبودم
بر برکهٔ خورشید کپک زده
بر دریاچهٔ ماهِ زنده
نام ترا می‌نویسم.

بر کشتزارها بر افق
بر بال پرندگان
بر آسیابِ سایه‌ها
نام ترا می‌نویسم.

بر هر نفس پِگاهی
بر دریا و بر کشتی
بر کوهِ شوریده سر
نام ترا می‌نویسم.

بر خزۀ ابر گون
بر رگبار عرق
بر بارانِ سنگین و بی‌طعم
نام ترا می‌نویسم.

بر شکل‌های درخشان
بر ناقوسِ رنگ‌ها
بر حقیقتِ تن
نام ترا می‌نویسم.

بر کوره راه‌های بیدار
بر جاده‌های گشوده
بر میدان‌های سرشار
نام ترا می‌نویسم.

بر چراغی که روشن می‌شود
بر چراغی که خاموش می‌شود
بر خانه‌های گردهم آمده‌ام
نام ترامی‌نویسم.

بر میوه‌ای که دونیم شده
از آینه و از اتاقم
بر صدف خالی بسترم
نام ترا می‌‌نویسم.

بر سگِ پر اشتها و نَرمخویم
بر گوش‌های تیز شده‌اش
بر پنجۀ ناشیانه‌اش
نام ترا می‌نویسم.

بر سراشیبی درِ خانه‌ام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش تبرک شده
نام ترا می‌نویسم.

بر هر گوشت نثار شده
بر پیشانی دوستانم
بر هر دست دراز شده
نام ترا می‌نویسم.

بر زلال شگفتی‌ها
بر لبان پرمهر
بسی بالاتر از سکوت
نام ترا می‌نویسم.

بر پناهگاه‌های ویرانم
بر فانوس‌های فروریخته‌ام
بر دیوارهای ملالم
نام ترا می‌نویسم.

بر فضای خالی بی‌آرزو
بر تنهائیِ عریان
بر پله‌های مرگ
نام ترا می‌نویسم.

بر تندرستیِ بازآمده
بر خطرِ سپری شده
بر امید بی‌خاطره
نام ترامی‌نویسم.

و با قدرت یک واژه
زندگی را دوباره آغاز می‌کنم
برای شناخت تو زاده شدم
تا نام ترا فریاد کنم:
«آزادی»...


آزادی|پل الوار|ترجمه:یحیی سمندر
•••


روی تمامی برگ‌های خوانده‌شده
روی همه‌ی کاغذهای سفید
روی سنگ و خون، کاغذ یا خاکستر
نام تو را می‌نویسم.

بر نقش‌های زر اندود
بر بازوهای مردان رزم آفرین
بر دیهیم‌ فرمانروایان‌
نام تو را می‌نویسم.

روی جنگل، بیابان
روی لانه‌ی پرندگان، روی بوریا‌
روی پژواک کودکی‌ام
نام تو را می‌نویسم.

بر هر وزش سحرگاهی
بر دریا، بر زورق‌ها، بر کوهستان مجنون
نام تو را می‌نویسم.

روی فانوس روشن، روی چراغ خاموش
روی خانه‌های بهم پیوسته‌ام
نام تو را می‌نویسم.

بر پناهگاه ویرانم‌
بر جمله‌های ناکامم‌
بر دیوارهای ملالم‌
نام تو را می‌نویسم.

و به نیروی یک واژه
زندگی‌ام را سر می‌گیرم
به دنیا آمده‌ام که تورا بشناسم
نام تو را بخوانم:
«آزادی»...


آزادی|پل الوار|ترجمه:شیرین دخت‌دقیقیان
•••


روی همه‌ی صفحه‌های خوانده‌شده
روی صفحه‌های سفید‌
روی سنگ و خون و کاغذ یا خاکستر‌
نام تو را می‌نویسم.

روی تصویرهای طلایی،
روی سلاح مردان جنگی
و بر تاج پادشاهان
نام تورا می‌نویسم.

روی جنگل و کویر
بر آشیانه‌ها و گل‌های طاووسی
بر بازتاب کودکی خود
نام تو را می‌نویسم.

بر هر جرعه‌ی سپیده‌دمان‌
بر دریا، بر قایق‌ها
روی کوه دیوانه،
نام تو را می‌نویسم.

روی چراغی که روشن می‌شود
روی چراغی که خاموش می‌گردد
روی همه‌ی خانه‌های خود
نام تو را می نویسم.

روی پناهگاه‌های ویران‌شده‌ام
روی فانوس‌های افتاده‌ام
بر دیواره‌های غم و درد خود
نام تو را می‌نویسم.

و به نیروی یک واژه
زندگی را از سر می‌گیرم
من برای شناختن و نامیدن تو
پا به جهان گذاشته‌ام
ای آزادی‌...


آزادی|پل الوار|ترجمه:محمدتقی غیاثی


@adabyate_digar|#Poem|#Eluard|#Music
1.4K viewsedited  13:44
باز کردن / نظر دهید
2022-08-03 09:09:45 مطالبه‌ی آزادی پوشش و نه به حجاب اجباری، خواسته‌ای به‌ظاهر «ساده» و «ابتدایی»، پژواک و تأثیری فراتر از پوسته‌‌ی ظاهری‌اش دارد. برای زنانی که تقویم‌شان، روزشمار نامرئی مبارزه‌ای روزمره‌ است مخالفت با حجاب اجباری، تجلی برخاستن در قامت کنش‌گر است و نه گفتن به فروماندن در نقشِ کنش‌پذیر. مبارزه علیه حجاب اجباری نه فقط به چالش کشیدن کنترل سیاسی ناشی از مذهب و آپارتاید جنسی و جنسیتی، بلکه آگاهانه یا ناآگاهانه، اشاره‌ای است به ممکن بودن درهم‌شکستن دیوارهای ایدئولوژی.

مبارزه‌ علیه حجاب اجباری درصدد بازپس‌گیری و تسخیر خیابان‌ است: نه پستوی خانه‌ها و فضای مجازی بلکه سپهر عمومی واقعی را به پهنه‌ی درگیری و مطالبه‌ی هر روزه‌ بدل می‌کند. همچنان که در دی‌‌ها و آبان‌ها، در «مظاهرات سلمی» به‌حاشیه‌رانده‌شدگان، و اعتراضات و اعتصاب‌های «صنفی و معیشتی» شاهد بودیم و هستیم. همین وحشت تسخیر سپهر عمومی است که رژیم را به واکنش شدید وامی‌دارد. وحشت از گام تعیین‌کننده‌ای که می‌تواند کنش‌های به‌ظاهر انفرادی را به اقدامی جمعی بدل کند. هراس از صدای رسای زنان معترض، با نشان یا گمنام، که ریشه‌های‌ پنهان ستم و سرکوب را به سطح می‌آورند و در برابر چشم‌ها عریان و مرئی می‌کنند.

از این رو تصویری که برای امروز برگزیده‌ایم، نه چهره‌ی شکنجه‌‌شده‌ی امروزین سپیده و سپیده‌ها، که تکرار مکرر سیمای معترض اوست که از تظاهرات زنان در ۸ مارس ۱۳۵۷ تا به امروز امتداد یافته است. تصویری که مدام به ما یادآور می‌شود که «آزادی زن شرط رهایی همگان است» و «سپیده‌ی ما گلگون است»...


آزادی زن شرط رهایی همگان است!


@naghd_com
1.3K views06:09
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 07:03:54 زانو زده بر خاك زمين را نگاه مى‏‌كنم
علف را نگاه مى‌كنم
حشره را نگاه مى‌كنم
لحظه را نگاه مى‌كنم شكفته آبى ِ آبى
به زمين بهاران مانى تو، نازنين من
تو را نگاه مى‌كنم.

خفته بر پشت، آسمان را مى‏‌بينم
شاخه‏‌هاى درخت را مى‌بينم
لكلك‌ها را مى‏‌بينم بال‏زنان
به آسمان بهاران مانى تو، نازنين من
تو را مى‏‌بينم.

آتشى افروخته‌ام به صحرا شب‌هنگام
آتش را لمس مى‏كنم
آب را لمس مى‏كنم
پارچه را لمس مى‌كنم
سكه را لمس مى‌كنم
به آتش ِ اردوگاهى زير ستاره‌ها مانى تو
تو را لمس مى‏‌كنم.

ميان انسان‌هایم و انسان‌ها را دوست مى‏دارم
عمل را دوست مى‏دارم
انديشه را دوست مى‌دارم
نبردم را دوست مى‌دارم
در نبردِ من موجودى انسانى‌يى تو
تو را دوست مى‌دارم...



ناظم حکمت


تقدیم به سپیده رشنو و همه‌ی کسانی‌که دست از تعقیب رویاهای‌شان برنمی‌دارند.

@adabyate_digar|#poem|#Hikmet
1.8K viewsedited  04:03
باز کردن / نظر دهید
2022-07-31 17:24:04 let it be_ The Beatles


@adabyate_digar|#Music
1.4K views14:24
باز کردن / نظر دهید
2022-07-30 16:00:00 ‍ پانزده زخم بر سینه دارم
بر سینه‌ام نشست، پانزده تیغ سیاه و برنده
دلم باز می‌تپد
دلم باز خواهد تپید‌.

پانزده زخم بر سینه دارم
آب‌های تیره چون مارهای‌ سیاه و لغزان
بر زخم‌های سینه‌ام پیچیده است.

و دریای تیره، این آب‌های تیره‌ی خون‌آلود
قصد جانم را دارد،
قصد جانم را دارد
این آب‌های تیره‌ی خون‌آلود
بر سینه‌ام نشست، پانزده تیغ سیاه و برنده
دلم باز می‌تپد
دلم باز خواهد تپید‌.

پانزده زخم بر سینه دارم
از پانزده نقطه سینه‌ام را شکافتند
به امید آن‌که در پی این اندوه
دلم دیگر، هرگز نخواهد تپید
دلم باز می‌تپد
دلم باز خواهد تپید.

از پانزده زخم سینه‌ام، پانزده شعله برخاست
پانزده تیغ سیاه و برنده را در سینه‌ام گداخت
دلم چون پرچمی خونین در تپش است
خواهد تپید...




ناظم حکمت|ترجمه:ایرج نوبخت
•••


Göğsümde 15 yara var!.
Saplandı göğsüme 15 kara saplı bıçak!..
Kalbim yine çarpıyor,
kalbim yine çarpacak!!

Göğsümde 15 yara var!
Sarıldı 15 yarama
kara kaygan yılanlar gibi karanlık sular!
Karadeniz boğmak istiyor beni,
boğmak istiyor beni,
kanlı karanlık sular!!

Saplandı göğsüme 15 kara saplı bıçak.
Kalbim yine çarpıyor,
kalbim yine çarpacak!..

Göğsümde 15 yara var!.
Deldiler göğsümü 15 yerinden,
sandılar ki vurmaz artık kalbim kederinden!
Kalbim yine çarpıyor,
kalbim yine çarpacak!!

Yandı 15 yaramdan 15 alev,
kırıldı göğsümde 15 kara saplı bıçak..
Kalbim
kanlı bir bayrak gibi çarpıyor,

ÇAR-PA-CAK!!



Nazim Hikmet



@adabyate_digar|#Poem|#Hikmet
1.7K views13:00
باز کردن / نظر دهید