Get Mystery Box with random crypto!

ادبیات دیگر

لوگوی کانال تلگرام adabyate_digar — ادبیات دیگر ا
لوگوی کانال تلگرام adabyate_digar — ادبیات دیگر
آدرس کانال: @adabyate_digar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 6.53K
توضیحات از کانال

اینستاگرام:
instagram.com/adabyatedigar
فیسبوک:
www.facebook.com/adabyatedigar
کانال خواهر:
@Our_Archive
...
@kholvaareh
کانال پیشنهادی:
https://t.me/naghd_com
ادبیات دیگر هیچ ادمین مشخصی که با اعضاء در تماس باشد ندارد!

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 6

2022-04-29 15:53:20 ايده شادى‌بخش استفاده از جشن و تعطيلى بعنوان ابزارى براى به کرسى نشاندن خواست هشت ساعت کار در روز اولين بار در استراليا متولد شد. در سال ١٨٥٦ کارگران تصميم گرفتند بعنوان سمبل هشت ساعت کار در روز، در روزی معين کار را تعطيل کنند، دور هم جمع شوند و به جشن و شادى بپردازند. کارگران روز ٢١ آوريل را بعنوان جشن هشت ساعت کار در روز تعيين کردند. در آغاز کارگران استراليا اين روز را فقط براى سال ١٨٥٦ در نظر داشتند. اما اين اولين جشن آنچنان تاثير عميقى بر روى توده‌هاى کارگر استراليا داشت و آنچنان روحيه آن‌ها را براى حرکات جديدتر بالا برد، که تصميم گرفتند اين روز را هرساله جشن بگيرند.

براستى هم چه‌چيز بيش از توقف کار با تصميم خود کارگران، می‌توانست روحيه و باور به نيروى خويش را اين چنين در ميان کارگران بالا ببرد؟ چه‌چيزى به اين بردگان ابدى کارخانه‌ها و کارگاه‌ها، می‌توانست بيش از مارش ارتش کارگران، ارتش خويش جرات و جسارت بخشد؟ بدين ترتيب ايده جشن کارگرى بسرعت پذيرفته شد. از استراليا آغاز گرديد و به ساير کشورها گسترش پيدا کرد تا اينکه سرانجام همه کارگران دنيا را در بر گرفت. ابتدا کارگران آمريکا تجربه کارگران استراليا را دنبال کردند و در سال ١٨٨٦ تصميم گرفتند که اول ماه مه روز توقف سراسرى کار باشد. در اين روز ٢٠٠٠٠٠ کارگر کار را ترک کردند و بر خواست ٨ ساعت کار تاکيد نمودند. سپس براى چند سال پليس و پيگرد قانونى مانع تکرار تظاهرات کارگران آمريکا در چنين ابعادى شدند. با اين وجود در سال ١٨٨٨ کارگران تصميم گرفتند که مراسم اول ماه مه را دوباره جشن بگيرند و تاريخ مراسم بعدى را اول ماه مه سال ١٨٩٠ اعلام کردند. همزمان جنبش کارگرى در اروپا رشد و تحرک زيادى پيدا کرد. قدرتمندترين بيان و تجلى اين جنبش در «کنگره بين الملل کارگران» در سال ١٨٨٩ بود. اين کنگره با شرکت ٤٠٠ نماينده تصميم گرفت که هشت ساعت کار بايد در صدر خواسته‌هاى کارگران قرار گيرد. پس از آن نماينده اتحاديه‌هاى فرانسه، لاوين از منطقه بوردو، با اراِئه قطعنامه‌اى از کنگره خواست که توقف کار در روز اول ماه مه به اين منظور در دستور کار همه کارگران جهان قرار گيرد. سپس نماينده کارگران آمريکا با تائيد پيشنهاد رفيق کارگر خود از کنگره درخواست کرد که کارگران در اول ماه مه سال بعد يعنى ١٨٩٠ دست به اعتصاب عمومى بزنند. بدين ترتيب کنگره انترناسيونال سوسیالیستی روى تاريخ جشن عمومى کارگران تصميم گرفت. مانند ٣٠ سال قبل در استراليا، کارگران اينبار هم تظاهراتى براى همان يک بار را مد نظر داشتند. کنگره انترناسيونال تصميم گرفت که کارگران همه کشورها باهم براى خواست هشت ساعت کار در روز، در اول ماه مه سال ١٨٩٠ تظاهرات کنند. هيچ‌کس از تکرار تعطيلى براى سال‌هاى ديگر سخنى نگفت. طبيعتا کسى نمی‌توانست پيش‌بينى کند که اين ايده به اين‌راحتى می‌توانست موفقيت آميز باشد و به‌سرعت توسط کل طبقه کارگر عملی شود. با اين‌حال فقط کافى بود که کارگران روز اول ماه مه را براى يکبار جشن بگيرند تا همه متوجه شوند و احساس کنند که جشن روز اول ماه مه بايد هر ساله و بطور هميشگى برگزار شود.

اول ماه مه به خواست هشت ساعت کار در روز فراخوان ميداد. اما حتى بعد از اينکه کارگران به اين خواست رسيدند، اول ماه مه پايان نيافت. مادام که مبارزه کارگران عليه بورژوازى و طبقه حاکمه ادامه دارد، مادام که کارگران به همه خواسته‌هايشان نرسيده‌اند، روز ماه مه روز بيان اين خواست‌ها خواهد بود. و هنگاميکه روزهاى بهترى سر رسد، هنگاميکه طبقه کارگر همه جهان رهايى خود را بدست آورد، آن زمان نيز بى‌ترديد بشريت روز اول ماه مه را به افتخار مبارزات تلخ و مشقات زيادى که در گذشته متحمل شده جشن خواهد گرفت.



تاریخچه اول ماه مه|رُزا لوکزامبورگ

@adabyate_digar
|#History||#Rosa
1.6K views12:53
باز کردن / نظر دهید
2022-04-28 16:00:51 سال 1969 بود. سانتوز در ورزشگاه ماراکانابا واسکودوگاما بازی می‌کرد. پله در چشم‌به‌هم‌‌زدنی طول زمین را پیمود، بی‌آن‌که زمین را لمس کند از چنگ حریفانش گریخت و وقتی نزدیک بود با توپ وارد دروازه شود لغزید و سکندری خورد.
داور سوت پنالتی را به صدا درآورد. پله نمی‌خواست ضربه‌ی پنالتی را بزند. یکصدهزار نفر از مردم در حالی که نامش را فریاد می‌زدند او را وادار به این کار کردند.
پله گل‌های زیادی در ماراکانا زده بود. گل‌های حیرت‌انگزی مثل آن‌چه در 1961، در مقابل فلومیننسی، با دریبل کردن هفت مدافع و دروازه‌بان وارد دروازه کرده بود؛ اما این پنالتی فرق داشت: مردم حس می‌کردند که چیزی مقدس در مورد این‌یکی وجود دارد. به همین دلیل که پر سروصداترین جمعیت جهان در سکوت فروروفت. غریو تماشاگران چنان ناپدید شد که گویی از دستوری اطاعت می‌کند: احدی حرف نمی‌زد، نفس‌ها در سینه بند آمده بود. ناگهان به نظر آمد که جایگاه‌ها خالی شده است و نیز خود زمین بازی. پله و آندرادا، دروازه‌بان، تنها بودند. آن‌ها هم منتظر بودند. پله کنار توپ ایستاده بود که در نقطه‌ی پنالتی جای داشت. دوازده‌ قدم آن‌ورتر، آندرادا، خمیده و بُزخوکرده و آماده، میان دو دیرک ایستاده بود.
دروازه‌بان خیز برداشت تا توپ را بگیرد، اما پله آن را درست کاشت وسط تور. این هزارمین گل پله بود. هیچ بازیکنی در تاریخ فوتبال حرفه‌ای هرگز تا آن‌وقت هزار گل نزده بود.
بعد جمعیت از نو به زندگی باز آمد و از فرط شوق و ذوق مانند بچه‌ای جست‌وخیز می‌کرد، شب را چراغان می‌کرد.


...

صد ترانه نام او را به زبان می‌آورند. در هفده‌سالگی قهرمان جهان و سلطان فوتبال بود. پیش از آن‌که به بیست‌سالگی برسد، دولت برزیل او را «گنجینه‌ای ملی» نامید که نمی‌شود صادرش کرد. سه‌بار با تیم ملی برزیل و دوبار با باشگاه سانتوز قهرمان جهان شد. پس از گل هزارمش به شمارش ادامه داد. پست سر هم با آهنگ و شتابی توان‌فرسا در بیش از هزاروسیصد مسابقه در هشتاد کشور جهان بازی کرد و تقریبا هزاروسیصد گل زد. یک‌بار جنگی را متوقف کرد: نیجریه و بیافرا اعلام آتش‌بس کردند تا بازی او را ببینند.
دیدن بازی او ارزش آتش‌بس و خیلی چیزهای دیگر را داشت. وقتی پله با شدت و حدت هجوم می‌برد، مانند کاردی داغ که از کره بگذر یکراست از میان حریفانش گذر می‌کرد. وقتی می‌ایستاد، حریفانش در هزارتویی که پاهای او گلدوزی می‌کرد گم می‌شدند. وقتی جست می‌زد، چنان در هوا بالا می‌رفت که گویی پلکانی در زمین کار گذاشته‌اند.وقتی ضربه‌ی آزادی را می‌نواخت، حریفانش در دیواره‌ی دفاعی می‌خواستند برگردند و رو به توپ باشند، مبادا که تماشای گل را از دست بدهند.

او در خانه‌ای محقر در روستایی دورافتاده به دنیا آمد و در جایی به اوج قدرت و ثروت رسید که سیاه‌پوست‌ها را داخل آدم نمی‌دانستند. بیرون از یک زمین یک دقیقه وقت به کسی نداد و هرگز یک سکه از جیبش نصیب کسی نشد؛ اما کسانی از ما که آن‌قدر خوش‌اقبال بودند که او را حین بازی ببینند صدقه و خیراتی گرفتند که زیبایی خارق‌العاده‌ای داشت: لحظه‌هایی چندان ارزشمند از جاودانگی که ما را بر آن داشت که باور کنیم جاودانگی وجود دارد.



فوتبال در آفتاب و سایه|ادواردو گالئانو|ترجمه:اکبر معصوم‌بیگی

@adabyate_digar
|#BookR|#Galeano|#A_Masoumbaigi
1.5K views13:00
باز کردن / نظر دهید
2022-04-25 15:13:07 همجنس‌گرایانی که خود را پیرو شرق باستان یا عصر طلایی یونان می‌دانند، می‌توانند از این هم پس‌تر و به دوره‌هایی آزمایشی برگردند که هنوز گلهای دوپایه و جانوارن تک‌جنسی وجود نداشت، دورۀ نر و مادگی آغازین که به نظر می‌رسد نشانه‌هایی از آن به صورت خرده نمونه‌هایی از اندام نر در تن ماده و مادینه در بدن نر باقی مانده باشد. حرکات ژوپین و آقای دو شارلوس، که در آغاز برایم نامفهوم بود، به نظرم همان قدر عجیب می‌آمد که حرکات وسوسه‌گرانه گلهای به اصطلاح مرکب در برابر حشرات، که به اعتقاد داروین گلچه‌های کلاله‌شان را بلند می‌کنند تا از دور بهتر دیده شوند، یا نوعی گل جدا تخمدمان که پرچم‌هایش را برمی‌گرداند و خم می‌کند تا برای حشره راه بگشاید، یا آنها را به شست‌وشو دعوت می‌کند، و حتی بسادگی قابل مقایسه بود با عصر شهد و رخشندگی گلبرگهایی که در آن هنگام در حیاط خانه‌مان حشره‌ها را به سوی خود می‌کشیدند. از آن روز به بعد، آقای دوشارلوس باید ساعت دیدارهایش با مادام دو ویلپاریس را تغییر می‌داد، نه از آن رو که نمی‌توانست ژوپین را راحت‌تر در ساعت و جای دیگری بیند، بلکه به این دلیل که آفتاب بعدازظهر و گلهای درختچه بدون شک بخشی از خطاره‌اش بود، چنان که برای من هم بود. و گفتنی است که فقط به سفارش ژوپین به مادام دو ویلپاریزیس، دوشس دو گرمانت، و گروه بزرگی از خانمهای برجسته‌ای بسنده نکرد که همه مشتری وفادار برادرزادۀ دوزندۀ ژوپین شدند(به ویژه به این دلیل وفادار که بارون از چند خانمی که مقاومت یا فقط تاخیر نشان دادند بسختی انتقام گرفت، یا برای آن که عبرت دیگران شوند، یا به این خاطر که خشمش را برانگیخته در برابر اقدامات سلطه‌جویانۀ او قد علم کرده بودند)؛ بلکه وضع ژوپین را هرچه سودآورتر کرد تا آنجا که او را به عنوان منشی به استخدام خود درآورد و موقعیتی به او داد که بعدها خواهیم دید. فرانسواز، که گرایش داشت خوبی‌ها و بدی‌های هرکسی را، به فراخور آن‌که در حق خو او بود یا دیگران، بزرگ یا کوچک بنمایاند، در بارۀ او می‌گفت:«آه که ژوپین چه مرد خوشبختی است!» گو این که در این مورد نه اغراق می‌کرد و نه غبطه‌ای در گفته‌اش بود، چون ژوپین را صمیمانه دوست داشت. «آه که بارون چه مرد خوبی است، چقدر خوب، چقدر فداکار، چقدر منظم و مرتب! اگر یک دختر ‌دم‌بخت داشتم و از طبقۀ داراها بودم، چشم‌بسته میدادمش به بارون.» مادرم به ملایمت می‌گفت: «اما فرانسواز، همچو دختری چقدر شوهر داشت! چون اگر یادتان باشد ژوپین را هم قبلا برایش در نظر گرفته بودید.» و فرانسواز در پاسخ می‌گفت:« بله، بله! چون او هم از آنهایی است که واقعا زن را سفیدبخت می‌کنند. دارا و فقیر خیلی هست، اما ذات آدم به این کارها کار ندارد. بارون و ژوپین هردوشان از یک نوع‌اند.»

گو این که من هم در آن زمان، در برابر آن نخستین کشفم، دربارۀ جنبۀ گزینشی پیوندی این قدر گزیده بسیار اغراق می‌کردم. درست است که هر کدام از مردان شبیه آقای دو شارلوس موجودی استثنایی‌‌اند، چون اگر با امکانات زندگی کنار نیایند اساس دوستی مردی از نژاد دیگر را می‌جویند، یعنی مردی که زنان را دوست دارد(و در نتیجه نمی‌تواند آنان را دوست بدارد)؛ اما برخلاف آنچه آن روز در حیاط با دیدن ژوپین می‌پنداشتم، که چون ارکیده‌ای که زنبور را به سوی خود می‌کشد گرد آقای دو شارلوس می‌گشت، این موجودات استثنایی که برایشان دل می‌سوزانیم، چنان که در طول این اثر خواهیم دید و به دلیلی که تنها در پایان کتاب افشا خواهد شد بیشمارند، وحتی خودشان نه از کمی که از بسیاری شمارشان شکوه دارند. چون به روایت سفر پیداش، دو فرشته‌ای که بر دروازه‌های سدوم گماشته شدند تا بدانند آیا ساکنانش یکسره آلودۀ همۀ گناهانی هستند که آوازه‌اش تا به آستان باریتعالی می‌رسد، باید از میان «سدومی‌»ها انتخاب می‌شدند اما از اینان نبودند و چه بهتر که چنین شد. چه یک «سدومی‌»، با شنیدن عذرهایی از قبیل «شش بچه دارم، دو معشوقه دارم و...» شمشیر آتشینش را با ترحم پایین نمی‌آورد و از کیفر گنهکار کم نمی‌کرد. بلکه در جوابش می‌گفت:«بله، اما هسمرت از حسادت عذاب می‌کشد. تازه، اگر هم این زنها را از عموره‌ای ها انتخاب نکرده باشی، شبهایت را با چوپانی از برون می‌گذرانی.» و او را بیدرنگ به شهر برمی‌گردانید، شهری که بزودی باران آتش و گوگرد نابودش می‌کرد.




در جستجوی زمان از دست رفته(سد‌وم و عموره)|مارسل پروست|ترجمه:مهدی سحابی

@adabyate_digar
|#BookR|#Proust|#M_Sahabi
1.9K viewsedited  12:13
باز کردن / نظر دهید
2022-04-21 16:00:00 حالا چگونه باید شب‌ها پروا کرد از نجوایی ناپیدا
که گوش را می‌برد تا جایی
که آه باز می‌آرد تنها؟
آوای بی‌قرارِ ماه است آیا
یا که دلی فرو می‌ریزد در رؤیا؟
خطی که می‌رود از چشم
تا ماه و بازمی‌گردد تا واهمه
تاریکیِ که را می‌آراید؟
حالا کجاست لب‌هایی که تنها وقتی آرام می‌گیرد
که بی‌آرام کرده باشد؟
حالا کجای دنیا آرام است، ها؟



محمد مختاری
•••


نرفته باز میائی
و چرخ می‌خوری و آفتاب پائیزی
نشان پروازت را
بر خاک
چو نقطه‌ای کمرنگ
و دور می‌یابد.

چه تنگ حوصله است آسمانت
که سایۀ برگی لرزان می‌پوشاندت.

نگاه کن
نگاه استوائی
تمام قاره‌ها را گرم کرده است.
و آن زمان که در اقصای نور
ستاره‌ای دنباله‌دار
مدار عالم را می‌گسترد
همین توئی که در این دایره
مجال کوتاهت را دوره می‌کنی
و بال می‌زنی و چشمانت
از گشتن تیرگی و خون و باد
می‌لرزد.

دمی به جانب دریا نگاه کن
کلنگ‌ها پیکان پردرخشش پروازشان را
به جانب افق دوردست رها کرده‌اند.
کنار نیزران
خاکستر سپیدی موج می‌زند
و ساعتی دیگر
کبودی خاموش
تمام نیزاران را
می‌پوشاند
و آخرین بال
به سینۀ افق دوردست
فرو می‌رود.

دمی نمی‌گذرد
شامگاه خستۀ پائیزی
می‌بیند
کزین مدار فراتر نرفته
دوارت
فرود آورده‌ست
و بال‌هایت را
خاک و باد
ببازی
گرفته‌اند...



محمد مختاری

@adabyate_digar
|#Poem|#Mokhtari
2.2K viewsedited  13:00
باز کردن / نظر دهید
2022-04-19 16:01:39 Just think of all those hungry mouths we have to feed
Take a look at all the suffering we breed
So many lonely faces scattered all around
Searching for what they need

Is this the world we created?
What did we do it for?
Is this the world we invaded
Against the law?
So it seems in the end
Is this what we're all living for today?
The world that we created

You know that every day a helpless child is born
Who needs some loving care inside a happy home
Somewhere, a wealthy man is sitting on his throne
Waiting for life to go by

Oh-oh, is this the world we created?
We made it on our own
Is this the world we devasted, right to the bone?
If there's a God in the sky, looking down
What can he think of what we've done
To the world that He created?




Is This The World We Created?|Queen


@adabyate_digar|#Music
1.9K views13:01
باز کردن / نظر دهید
2022-04-17 15:01:09 زمان نخست وزیری بازرگان قرار بود که وزارت " امر به معروف و نهی از منکر" تشکیل شود، که با اعتراض مردم و مطبوعات، رژیم از این فکر گذشت و "وزارت اطلاعات" سابق را "وزارت ارشاد اسلامی" نامید. "وزارت ارشاد" در تابستان پنجاه و هشت شروع به کار کرد و لایحه‌ای را به نام لایحۀ مطبوعات که زمان ازهاری تنظیم شده بود به شورای انقلاب تقدیم کرد که برق‌آسا تصویب شد و روز بعد اولین ضربت فرود آمد و چهل روزنامه را یک‌جا ممنوع‌النتشار اعلام کردند، و کسب امتیاز مجدد را برای مطبوعات اجباری دانستند و شرط عمدۀ نشر هر نشریه‌ای را علاوه بر شناختن دقیق صاحب امتیاز و سردبیر و نویسندگانش، این‌چنین قرار دادند که هر روزنامه راه و روش سیاسی خود را به صراحت زیرعنوان روزنامه اعلام کند. روزنامۀ "رستاخز" که ارگان حزب رستاخیز زمان شاه بود با رژیم کنار آمد و رزنامه " بامداد" را منتشر می‌کرد. هجوم به روزنامۀ "صبح آیندگان" و "پیغام امروز" شروع شده بود. ولی لازم بود ابتدا روزنامه‌های کثیرالانتشار عصر ابتدا بلعید شوند. روزنامۀ "کیهان" را با به‌راه انداختن تظاهرات مضحک اعضاء انجمن اسلامی و تشرف به خدمت رهبر انقلاب و کسب اجازه از وی قبضه کردند. با روزنامه "اطلاعات" چنین کردند و تمام مخبرین و نوسیندگان شناخته شدۀ روزنامه‌ها را که بیشتر از دو ماه در زمان شاه دست به اعتصاب زده بودند بیرون ریختند. در مرداد پنجاه و هشت با یورش کمیته‌چی‌ها و پاسداران روزنامه و چاپخانۀ "آیندگان" به تصرف رژیم در آمد و سر دبیر و نوسیندگانش را روانه‌ی زندان کردند. بعدها به جای " آیندگان" روزنامه‌ای منتشر ساختند به اسم "آزادگان" که نه تنها از آزادگی بوئی نبرده بود که در حد اعلا آغشته به وقاحت بود. در این مدت دو روزنامه نیز علم شده بود، یکی "انقلاب اسلامی" متعلق به بنی‌صدر و یکی "جمهوری اسلامی" متعلق به حزب جمهوری اسلامی. بازرگان نیز بعد از عزل از مقام نخست وزیری، با یاران و همپالگی‌هایش روزنامۀ "میزان" را راه انداخت. در یورش‌های بعدی روزنامۀ بنی‌صدر و بازرگان نیز برچیده شد. و تنها چهار روزنامه باقی ماند. بجاست گفته شود که در این میان تنها روزنامه حزب توده اجازه داشت که نشریات علنی منتشر کند. روزنامه‌های سازمان مجاهدین خلق و سازمان چریک‌های فدائی و راه کارگر، همه به صورت مخفی چاپ می‌شدند که کار آن‌ها نیز آخر سر به بن‌بست رسید و در یورش‌های وحشیانۀ پاسداران، حتی به‌صورت زیرزمینی نیز نتوانستند به حیات خود ادامه دهند.

روزنامه‌های علنی رژیم نیازی به سانسور نداشتند، چرا که اخبار و مطالب آن‌ها همه از یک منبع مشخص صادر می‌شد. تنظیم‌کنندگان روزنامه‌ها، در اوج بی‌سلیقگی، اعتنائی به خوانندگان نداشتند. بدین ترتبیب مدام تیراژشان پائین می‌آمد، ولی واهمه‌ای هم در کار نبود، چرا که بودجۀ آن‌ها پیشتر از طرف رژیم پرداخت می‌شد. بدین‌سان تا امروز تمام صفحات روزنامه‌ها پر می‌شود از خزعبلات و مزخرف‌گوئی ملاها. بله، یک مرتبه، هم‌چنان که رئیس جمهوری و نخست وزیر و کابینه و مسئولین تمام سازمان‌ها آخوندها بودند، و تمام تشکیلات دولتی را در قبضۀ خود می‌گرفتند، روزنامه نگار و سردبیر و صاحب نظر نیز شدند. سلسله مقالاتی که گیلانی، حاکم شرع تهران در بارۀ "قضا در اسلام" سرهم می‌کرد یکی از شاهکارهای روزنامه‌نگاری آخوندی بود. و در هر تکۀ آن، انواع و اقسام شکنجه‌ها و مثله کردن و دست و پا و گوش بریدن و سنگسار کردن‌ها که از کتاب‌های عهد بوقی فقیهان گم‌نام استخراج شده بود و با نظریات و دستورات حاکم شرع در هم شده بود آن‌چنان که هر عبارتی از این یاوه‌گوئی نه تنها مایۀ پوزخند که مایۀ وحشت و کابوس همگان می‌شد.

علاوه بر مطبوعات، شعارنویسی روی دیوارها نیز کاملا در انحصار رژیم درآمد. برای حذف شعارنویس از روی دیوارها، آگهی‌های تبلیغاتی روی دیوارها را بهانه قرار می‌داند. شهرداری اعلام کرد که زیر فرمایشات امام شعار "تخلیه چاه" نوشته می‌شود و این توهین بزرگ به اسلام و رهبر مستضعفان جهان است. بدین ترتیب تمام دیوارها را پاک می‌کردند و رنگ می‌زدند و جملات قصار امام را که در عین سادگی، مفهوم درستی نداشت، می‌نوشتند، و با وقاحت همه را مکلف می‌کردند که شعار نویسان غیر دولتی را دستگیر و تحویل مقامات مسئول بدهند.



شماره اول الفبا ـ پاریس|غلام‌حسین ساعدی

•••


برای دانلود هفت شماره الفبا (پاریس) لینک پایین را فشار دهید:

https://t.me/Our_Archive/539?single


@adabyate_digar|#BookR|#Book|#Saedi
2.3K views12:01
باز کردن / نظر دهید
2022-04-16 16:01:30 برخى زنان همجنسگرا از اصطلاحاتى نظیر "زناشویى"، "شوهر"، یا "همسر" استفاده مى‌کنند ولى براى این موضوع دلیلى اساسى وجود دارد. اینها تنها واژگانى در فرهنگ ما هستند که حامل مفاهیم عشق، اعتماد، وفادارى و مسئولیت در رابطه‌اى دوسویه هستند. به جرأت مى‌توان گفت نقشپذیرى زنان همجنسگرا به این دلیل است که آنان در جامعه‌اى نقشپذیر پرورش یافته‌اند. زنان همجنسگرا تمامى عمر خود را در فرهنگى سپرى مى‌کنند که به شدت شیوه‌ى زندگى بر مبناى تسلط جنس مذکر و انقیاد جنس مؤنث، استقلال یکى و عدم‌استقلال دیگرى، تجاوزکارى و بى‌ارادگى را تبلیغ می‌کند.
در واقع اعتقاد به وجود شریک "مذکر" و "مؤنث" در روابط همجنسگرایانه نادرست است. چنان که آرنو کارلن در اثر بزرگ خود، "جنسیت و همجنسگرایى"، از قول یک روانشناس مى‌گوید: «درصد کوچکى هستند که همیشه نقش زن را به عهده مى‌گیرند؛ درصد مردان همجنسباز قوى و قابل تحسینى که همواره نقش فاعل را ایفا کنند نیز اندك است. در واقع در میان اکثر آنان نقش‌ها غالباً تعویض مى‌گردد.»

با وجود آنکه جنبش همجنسگرایان معاصر و گروه‌هاى زنان همجنسگرا در جنبش زنان شدیداً نقش‌هاى جنسى را محکوم مى‌کنند، اما نمى‌توانند موفق گردند. اگرچه بیانیه‌ى جبهه‌ى آزادى همجنسگرایان ازدواج را محکوم مى‌کند و از نابودى خانواده سخن مى‌گوید، همجنسگرایان در جستجوى امنیت عاطفى در جهانى بى‌رحم از همان نهادى تقلید مى‌کنند که تمایلات جنسى‌شان، آن را نفى مى‌کند. اما همانطور که کینسى نشان داد، هرچند بسیارى از زوج‌هاى زنان همجنسگرا پنج، ده یا پانزده سال با یکدیگر زندگى مى‌کنند، پیوندهاى دیرپا در میان همجنسگرایان نادر است. آرنو کارلن مى‌نویسد: «بسیارى از همجنسگرایان اظهار مى‌کنند که به دنبال رابطه‌اى پایدار و مشتاق زندگى مشترك هستند، ولى در حقیقت داراى روابطى شکننده، پر دردسر و کوتاه مدت مى‌باشند.»

همجنسگرایان على‌رغم نگرش ظاهراً سهل‌گیرانه‌تر نسبت به رابطه‌ى جنسى "آزاد"، کم‌تر از غیرهمجنسگرایان خواهان تعهدعاطفى شریک زندگى خویش نیستند. آنها به‌دلیل زیستن تحت فشار شدید در دنیایى متخاصم، گرایش‌هاى جنسى خود را بسیار شدیدتر از اکثر غیرهمجنسگرایان احساس مى‌کنند، از اینرو دچار حس تملک مى‌گردند ـ چرا که مالکیتِ چیزها اندکى امنیت به انسانها مى‌بخشد. همانگونه که ابوت ولاو مى‌نویسند: «در اجتماعات زنان همجنسگرا، آنجا که ازدواج و تضمینات اجتماعى یا قانونى براى کمک به حفظ روابط آنان پس از دوران عشق رومانتیک اولیه وجود ندارد، ناامنى و حسادت بازار پر رونقى دارد.
جهان همجنسگرایى نیز که به نظر مى‌رسد باورهاى سرمایه‌دارى را متزلزل مى‌سازد، خود توسط نظام سرمایه‌دارى کاملاً مورد هجوم قرار گرفته است. خرده‌فرهنگ همجنسگرایى در نتیجه‌ى تضادها و توهمات پاره‌پاره گشته است. زنان به جدایى از مردان، مردان "مرد نقش" از زنان "زن نقش"، زنان "مرد نقش" از مردان "زن نقش" و . . . تمایل دارند. بسیارى از این طرز تلقى‌ها خود بازتابى از ارزش‌هاى دگرجنسگرایى هستند و برخى دیگر نتیجه‌ى پیوندهاى پولى موجود هستند. در این عالم همجنسگرایى که انسان‌ها به آسانى ویژگى‌هاى فردى خود را از دست مى‌دهند، ارتباط جنسى به هدف زندگى تبدیل مى‌گردد و افراد تا حد اشیا تنزل مى‌کنند.»

در خاتمه باید گفت که نظام سرمایه‌دارى همجنسگرایى را به یک "معضل" تبدیل ساخته است. تا زمانى که خانواده‌ى سنتى، واحدى اقتصادى با هدف پرورش کودکان و ارضاى نیازهاى مصرفى اشخاص است، همجنسگرایان به ناچار افرادى نامتعارف تلقى خواهند شد: مرد همجنسگرا مناسب نقش مرد به مثابه نان‌آورِ زن و فرزندان، و زن همجنسگرا مناسب ایفاى نقش مادر و همسر تشخیص داده نمى‌شود. خانواده‌ى امروزى نه تنها زندانى براى اعضاى آن است بلکه کسانى را نیز که با کلیشه‌هاى نقش‌هاى جنسى مرتبط با آن همساز نیستند، گرفتار مى‌سازد.



مبارزه طبقاتی و آزادی زن|تونی کلیف|ترجمه:مجید قنبری

@adabyate_digar
|#Women|#BookR|#Cliff

https://t.me/Our_Archive/353
1.8K views13:01
باز کردن / نظر دهید
2022-04-14 16:59:55 به یاد آر ای تن، نه فقط همین را که بسیار دوستت می‌داشتند،
نه فقط بسترهایی را که در آن‌ها آرمیدی،
بلکه آن آرزوهایی‌ را هم به یاد آر که برای تو
به عیان در چشم‌ها شعله‌ور شدند،
و صداهای‌شان لرزید _ و ناگاه مانعی
نقش بر آب‌شان‌ کرد.

اکنون که دیگر همه‌چیز ازآن گذشته است،
بیش‌وکم بدین می‌ماند که گویی
به آن آرزوها هم تسلیم شده باشی _ به یادشان آر
که‌ چگونه درون چشم‌هایی شعله‌ور بودند که نگاهت می‌کردند،
و چگونه صداهای‌شان برای تو می‌لرزید؛
به یاد آر،
ای تن، به یاد آر...



به یاد آر ای تن|کنستانتین کاوافی|ترجمه:فریدون فریاد
•••


آه، تن، یادت بیاید از نه تنها مهربانی‌ها که دیدی،
از نه تنها دادِ بسترها که دادی،
بل که از آرزوها هم
که در چشم آغ‌وداغت،
در صدا از تاب‌وتب لرزان،
به بادِ نامرادی رفت با محُذورِ ناچیزی _ بخشکی، بخت.
کن لم‌ یکن، هرچند،
حالا که مالیده‌ند و عمری رفته از دنبال،
مثل این که کام ناکام از تو برخوردار
بوده‌اند آن آرزوها هم _
چه در چشم آغ‌و‌داغت،
در صداها لرزلرزآن، آه
تا یادت بیاید، تن.



یادت بیاید، تن|کنستانتین کاوافی|ترجمه:بیژن الهی

@adabyate_digar|
#Poem
1.7K viewsedited  13:59
باز کردن / نظر دهید
2022-04-13 18:10:32 جام جهانی 1962: چندتا از منجم‌های هندی و مالزیایی پیش‌بینی می‌کردند که جهان به پایان می‌رسد، اما جهان هم‌چنان به گردش خود ادامه داد و هم‌چنان که می‌گشت سازمانی به نام «عفو بین‌الملل» متولد شد و الجزایر از پس بیش از هفت سال نبرد با استعمار فرانسه نخستین گام‌های زندگی مستقل خود را برمی‌داشت. در اسرائیل، آدولف آیشمن، جنایتکار نازی به دار آویخته می‌شد، معدنچیان ایالت آستوریاس دست به اعتصاب می‌زدند و پاپ جان اهتمام داشت که کلیسا را تغییر بدهد و آن را به فقرا برگداند. داشتند اولین لوحه‌های رایانه‌ای را می‌ساختند و نخستین عمل‌های جراحی را با اشعه‌ی لیزر انجام می‌دادند؛ و مریلین مونرو اراده‌ی زیستن را از دست می‌داد.

رای یک کشور به چند می‌ارزد؟ هائیتی حق رای خود را به پانزده میلیون دلار، یک بزرگراه، یک سد و یک بیمارستان فروخت و چنین شد که OAS اکثریت به دست آورد تا کوبا، این «مایه‌ی سرشکستگی» پان‌آمریکائیم را از تشکیلات خود اخراج کند. منابع آگاه در میامی اعلام می‌کنند که سقوط فیدل کاسترو قریب‌الوقوع است، فقط چند ساعتی مانده. هفتادوپنج داد‌خواست به دادگاه‌های ایالات متحد آمریکا ارائه می‌شود تا رمان «مدار راس‌السرطان» نوشته‌ی هنری میلر را که برای نخستین‌بار در چاپی بدون جنبه‌های هرزه‌دار منتشر می‌شود، قدغن کند. لینس پائولینگ که قرار است دومین جایزه‌ی نوبلش را ببرد، صفی اعتراضی در برابر کاخ سفید ترتیب می‌دهد تا بر ضد آزمایش‌های اتمی به اعتراض برخیزد و در همان حال بنی«کید» پارِت، کوبایی سیاه‌پوستِ بی‌سواد، در رینگی در مدیسون اسکوئر گاردن، خرد و خمیر و خراب از مشت و کتک دارد می‌میمرد. ممفیس، الویس پریسلی، پس از فروش سه میلیون صفحه‌ی موسیقی، اعلام بازنشستگی می‌کند اما خیلی‌وقت است که رایش برگشته؛ در لندن یک کمپانی صفحه‌پرکنی با نام دکا از ضبط کردن آوازهای گروه موسیقی‌دان‌های «موبلندی» که خود را بیتلز می‌نامند سرباز می‌زند. کارپانیته انفجار در کاتدرال را منتشر می‌کند. گلمن کتاب شعر گوتن را از چاپ در می‌آورد، نظامیان آرژانتین دولت رئیس‌جمهوری فروندیسی را سرنگون می‌کنند؛ و کانجیدوپورچناری، نقاش برزیلی، در حال مرگ است. کتاب نخستین داستان‌های اثر گیمارایس روسا بر پیشخوان کتاب‌فروشی‌هاست، هم‌چنان که شعرهای وینیسیوس دو موارش، زیستن برای یک عشق بزرگ، منتشر می‌شود. ژوآئو ژوبرتو«سامبای تک‌نتی» را در کارنگی‌هال زمزمه می‌کرد و در همان حال تیم بزریل به شیلی می‌رسید و انتظار داشت هفتمین جام جهانی فوتبال را در برابر پنج کشور از دیگر کشوهاری آمریکایی و ده کشور از اروپا ببرد.

در جام جهانی 1962، دی‌استفانو چندان خوش‌اقبال نبود. حالا برای وطن دومش، اسپانیا، بازی می‌کرد. در سی‌وشش‌سالگی این آخرین فرصت او بود. درست پیش از آغاز بازی زانوی راستش آسیب دید و به هیچ طریق نمی‌شد بازی کند. دی‌استفانو، این «خدنگ موطلایی»، یکی از بهترین‌ بازیکنان تاریخ فوتبال، هرگز در هیچ جام جهانی بازی نکرد. پله، یک همیشه ستاره‌ی دیگر، در شیلی زمین‌گیر شد؛ در آغاز بازی‌ها عضله‌اش کشیده شد و دیگر نمی‌توانست بازی کند؛ و یک غول مقدس دیگر فوتبال، لف یاشین روسی، هم به هیات اردک لنگ درآمد. بهترین دروازه‌بان جهان در برابر کلمبیا به چهار گل راه داد، چون که به نظر می‌آمد در اتاق رختکن با چند پیک اضافی حسابی سر کیف آمده بود. برزیل تورنمنت را بدون پله و با سرپرستی دی‌دی برد. آماریو(آماریلدو) در نقش دشوار پرکردن جای کفش‌های پله خوش درخشید، ژالمان سانتوس در خط دفاع تیم خود را به صورت دیوار درآورد و در خط حمله، گارین‌شا هم الهام‌بخش بود و هم الهام‌گیرنده. هنگامی که برزیل زیر آب تیم میزبان را زد، روزنامه ال مرکوریو پرسید:«راستی این گارین‌شا از کدام سیاره آمده است؟» شیلیایی‌ها ایتالیا را در مسابقه‌ای شکست داده بودند که فی‌الواقع در حکم جنگ منظم بود؛ و آن‌ها هم‌چنین سوئیس و اتحاد شوری را هم شکست دادند. شیلیایی‌ها اسپاگتی‌، شکلات و ودکا را خوب لمباندند، اما قهوه گولوگیرشان شد: برزیل 2-4 برد.
در بازی نهایی برزیل چکسلواکی را 3- 1 از پا درآورد و درست مثل 1958، قهرمانِ بی‌شکست شد. برای نخستین‌بار جام جهانی به صورت زنده در پهنه‌ی بین‌المللی از تلویزیون پخش شد ـ گیرم تصویر به صورت سیاه و سفید بود و فقط به چند کشور می‌رسید.
شیلی به مقام سوم رسید که بهترین مقامی بود که تا آن‌زمان به آن رسیده بود و یوگسلاوی به یمن وجود پرنده‌ای به نام دراگوسلاو شکولارس، که هیچ مدافعی نمی‌توانست به گَرد پایش برسد، چهارم شد.
این دوره از رقابت‌ها بازیکن برجسته‌ای نداشت اما چند بازیکن چهار گل زدند: گارین‌شا و واوا از برزیل، سانچز از شیلی، ژورکویچ از یوکسلاوی، آلبرت از مجارستان و ایوانف از اتحاد شوروی.



فوتبال در آفتاب و سایه|ادواردو گالئانو|ترجمه:اکبر معصوم‌بیگی

@adabyate_digar
|#BookR|#Galeano|#A_Masoumbaigi
1.8K views15:10
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 18:00:15 هنگامی که آقای شارلوس از خانۀ مادام دو ویلپاریزیس بیرون آمد، با دیدنش حس کردم حالتش زنانه است: چون زن بود! شارلوس از تیرۀ آدمهایی بود که ـ تناقضشان کم‌تر از آنی است که به نظر می‌آید و ـ درست به دلیل داشتن سرشتی زنانه آرمانی مردانه دارند، و در زندگی تنها ظاهرشان به مردان دیگر می‌ماند؛ در چشمانی که از ورایشان همه چیز جهان را می‌بینیم، آنجا که بر سطح نی‌نی هرکسی پیکره‌ای نگاشته است، برای آنان این پیکره نه ننفا که اِفبِی است(...). تیره‌ای که برا آن نفرینی سنگینی می‌کند، و باید که با نیرنگ و دروغ بسر برد، چون می‌داند که تمنا، شیرینی بزرگ زندگیِ موجود دیگری، برای او شرم‌آور، به زبان نیاوردنی، درخور کیفر است؛ تیره‌ای که باید خدای خویش را انکار کند، چه حتی اگر مسیحی باشد، در هر دادگاهی که محاکمه می‌شود، باید در برابر مسیح و به نامش خود را ـ چنان که از تهمتی ـ از چیزی بری بنمایاند که خودِ زندگی اوست. تیرۀ فرزندان بی‌مادر، که ناگزیر عمری، و حتی در ساعتی که چشمان مادر را می‌بندند، به او دروغ می‌گویند؛ دوستان بی‌‌دوستی، برغم همۀ دوستی‌ای که جاذبۀ اغلب شناخته شده‌شان می‌انگیزد و دل اغلب مهربانشان حس می‌کند؛ اما آیا می‌توان روابطی را دوست نامید که تنها در سایۀ دروغ پرورده می‌شود و با نخستین نشانۀ اعتماد و صمیمی که بخواهند از خود نشان دهند با چندش طردشان می‌کنند، مگر این‌که سروکارشان با روانی آزاد و بیطرف، یا حتی همدل، بیفتد که در این صورت، ذهنیتی قراردادی گمراهش می‌کند و انحرافِ آشکارِ ایشان را منشاء محبتی می‌سازد که بیش از هر چیز با آن بیگانه است، همچنان که برخی قضات آسان‌تر می‌توانند همجنس‌گرایان را قاتل، یا یهودیان را خائن بدانند و ببخشند، بر اساس دلایلی که در تقدیر نژاد اینان، و در ذات انحراف آنان، سراغ می‌کنند؟ و تیرۀ عشق‌ورزانی که در این عشق به رویشان کمابیش بسته است، و تنها امید آن به ایشان نیروی تحمل تنهایی و بسیاری خطرها را می‌دهد، چه دلدادۀ مردی‌اند که از زنی هیچ ندارد، مردی بی‌گرایش ایشان که در نتیجه نمی‌تواند دوستشان بدارد؛ به گونه‌ای که هرگز ارضا نمی شدند اگر به یاری پول به مردانی واقعی نمی‌رسیدند، و اگر تخیل مایۀ آن نمی‌شد که منحرفی را که خود را به او می‌فروختند مردی واقعی بیانگارند. بدون شرافتی مگر گذرا، بی‌آزادی‌ای مگر موقت، تا زمانی که جنایت کشف نشده باشد، بدون منزلتی مگر بی‌ثبات، چون شاعری تا دیروز افتخار همۀ محفل‌ها، که در همۀ تماشاخانه‌های لندن برایش کف می‌زدند و یکباره از هر خانه‌ای رانده شد، بی‌بالینی که بر آن سر بیاساید، و سامسون‌وار آسیاسنگ را می‌گرداند و با خود می‌گفت:دو جنس، هر یک از سویی، خواهد مرد.(...)

حتی، جز در روزهای اوج نامرادی که بیشترین کسان قربانی راه دوره دوره می‌کنند آن چنان که یهودیان دریفوس را، محروم از همدلی ـ و گاهی همنشینی ـ همگنانشان که با چندش تصویر خویش را در ایشان، انگار در آینه‌ای، بازتابیده می‌بینند، تصویری که مایۀ نازشی نیست و همۀ کژهایی را می‌نمایاند که نخواسته بودند در خویشتن ببینند، و به ایشان می‌فهماند که آنچه عشق خود می‌نمایاند از آرمان زیبایی‌ای که خود برگزیده باشند برنمی‌آید، بلکه در بیماری علاج‌ناپذیری ریشه دارد؛ تیره‌ای باز چون یهودیان، یهودیانی که از همدیگر گریزان‌اند، کسی را می‌جویند که از همه بیشتر با ایشان ناسزگاری دارد و ایشان را نمی‌خواهد، اکراه و سرسنگینی‌اش را می‌بخشند واز موافقتش سرمست می‌شوند؛ تیره‌ای که، با این‌همه، طردی که دچارش‌اند و منجلابی که در آن غلتیده‌اند ایشان را گرد هم می‌آورد، چه آزاری چون آزار بنی‌اسرائیل آنان را رفته‌رفته از ویژگی‌های بدنی و اخلاقیِِ یک نژادِ گاهی زیبا و اغلب کریه برخوردار کرده است، و (به رغم همۀ تمسخری که آنی که بیشتر با نژاد مخالف می‌جوشد و بهتر با آن می‌آمیزد، و نسبتا، بظاهر، کم‌تر انحراف دارد، در حقی آنی روا می‌دار دکه منحرف‌تر مانده است) همنشینی همگناشان مایۀ آرامش، و حتی تکیه‌گاهی در زندگی‌شان است، تا آنجا که، هرچند انکار می‌کنند نژادی جداگانه باشند(که نامش بزرگترین دشنام است)، با رغبت آنهایی را که موفق به پنهان‌کردن ماهیت خود می‌شوند افشا می‌کنند و این نه چندان از سر زیان رساندن به ایشان(که از آن رویگردان نیستند)، که برای توجیه خودشان است، وچون پزشکی که آپاندیست را می‌جوید میان چهره‌های تاریخی بدنبال همجنس‌گرایان می‌گردند و خوشحالند از یاد‌آوری این که سقراط هم از ایشان بوده است، چون کلیمیان که می‌گویند عیسی مسیح یهودی بود، بی‌آن‌که بیاندیشند که در زمانی که همجنس‌گرایی قاعده بود انحراف مفهومی نداشت، همچنان که پیش از مسیح کسی ضد مسیح نبود.



در جستجوی زمان از دست رفته(سد‌وم و عموره)|مارسل پروست|ترجمه:مهدی سحابی


@adabyate_digar
|#BookR|#Proust|#M_Sahabi
1.7K viewsedited  15:00
باز کردن / نظر دهید