Get Mystery Box with random crypto!

ادبیات دیگر

لوگوی کانال تلگرام adabyate_digar — ادبیات دیگر ا
لوگوی کانال تلگرام adabyate_digar — ادبیات دیگر
آدرس کانال: @adabyate_digar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 6.53K
توضیحات از کانال

اینستاگرام:
instagram.com/adabyatedigar
فیسبوک:
www.facebook.com/adabyatedigar
کانال خواهر:
@Our_Archive
...
@kholvaareh
کانال پیشنهادی:
https://t.me/naghd_com
ادبیات دیگر هیچ ادمین مشخصی که با اعضاء در تماس باشد ندارد!

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 8

2022-01-28 18:31:03 نیمه‌شبی در خواب بودم که مادرم آمد و صدایم زد. با توجه مهربانانه‌ای که، در شرایط خطیر، کسانی که خود دچار رنجی عظیم‌اند به کوچک‌ترین ناراحتیِ دیگران نشان می‌دند به من گفت:
«می‌بخشی که از خواب بیدارت کردم.»
همچنان که بیدار می‌شدم گفتم:«نه، نخوابیده بودم.»
راست می‌گفتم. دگرگونی بزرگی که با بیدار شدن به آن می‌رسیم نه چندان بازگشت به دنیای روشن شعور که از دست‌دادن خاطرۀ روشناییِ اندک ملایم‌تری است که هوش ما، چنان‌که در ژرفای شیرگون آبها، در آن آرمیده بود. اندیشه‌های نیمه‌گنگی که تا لحظه‌ای پیش هنوز بر آنها شناور بودیم حرکتی در ما می‌انگیخت که خود برای آن‌که بتوان آنها را بیدرای نامید بس بود. اما آنگاه لحظه‌های بیدارشدن با رخنۀ حافظه همراه می‌شود. اندکی بعدآن اندیشه‌ها را خواب می‌نامیم چون دیگر به یادشان نمی‌آوریم. و هنگامی که این ستارۀ تابناکی می‌درخشد که، در لحظۀ بیدار‌شدنِ آدمی سرتاسر ساعتهای گذشتۀ خوابش را روشن می‌کند، چند ثانیه‌ای این باور را به او می‌دهد که آنها نه خواب که بیداری بود: و راستی را که ستارۀ پرّانی است، که همواره با روشنی خود هستیِ دروغین را می‌بَرَد، اما همچنین ظواهر خواب را، و تنها به آن که بیدار می‌شود رخصت می‌دهد که بگوید:«خوابیدم.»

مادرم، همچنان که دستهایم را نوازش می‌کرد، به صدایی چنان ملایم که گفتی می‌ترسید به من آسیب بزند پرسید آیا توان آن را دارم که از جا بلند شوم و گفت: «طفلکم، الان دیگر فقط می‌توانی به بابا و مامانت متکی باشی.»

به اتاق رفتیم. موجود دیگری غیر از مادربزگم، چیزی شبیه حیوانی که خود را به موهای او آراسته و میان ملافه‌‌های او خوابیده باشد، در بستر درهم پیچیده بود، نفس‌نفس می‌زد، ناله می‌کرد، تشنج تنش پتوها را تکان می‌داد. پلکهایش روی هم افتاده بود و چون بد بسته شده بود و نه این که باز باشد گوشه‌ای مردمکش، تار، آب آورده، تاریکیِ نگاهی صرفا آلی و دردی درونی بر آن بازتابیده، به چشم می‌آمد. آن‌همه تکان و تشنج برای ما نبود که نه ما را می‌دید و نه می‌شناخت. اما اگر فقط جانوری بود که به خود می‌پیچید، پس مادربزگ من کجا بود؟ گو این‌که شکل بینی‌اش آشنا بود، گرچه اکنون دیگر تناسبی با بقیۀ صورتش نداشت، اما در گوشه‌اش هنوز خالی دیده می‌شد، و نیز شکل دستش که پتوها را با حرکتی پس می‌زد که زمانی مفهومش این می‌بود که آزارش می‌دهند اما اکنون هیچ مفهومی نداشت.
مادرم از من خواست که کمی آب و سرکه بیاروم تا به پیشانی مادبزرگ بزنیم. گمان می‌کرد که تنها وسیلۀ خنک‌کردن پیشانی‌اش باشد چون می‌دید که می‌کوشد موهایش را کنار بزند. اما از دم در به من اشاره شد که به آن سو بروم. خبر احتضار مادربزگم زود در همۀ ساختمان پیچیده بود. یکی از «کمکی‌»هایی که در مواقع استثنایی برای کاستن از بار زحمت خدمتکاران فرا می‌خوانیم(و در نتیجه ساعتهای احتضار هم شباهتکی به زمان جشن پیدا می‌کند) در را به روی دوک دو گرمانت گشوده بود، و در سرسرا ایستاده بود و مرا می‌خواست؛ چاره‌ای جز رفتن نداشتم.
«آقای عزیز، خبر مصیبت‌باری شنیدم. می‌‌خواهم به نشانۀ همدردی دست جناب ابوی‌تان را بفشارم.»
به پوزش‌خواهی گفتم که در آن هنگام نمی‌شود مزاحم پدرم شد. آقای دوگرمان بی‌موقع از راه رسیده بود، چون زمانی‌که آدم می‌خواهد به سفر برود. اما تعارفی را که آمده بود بجا بیاورد آنچنان مهم می‌دانست که بقیۀ چیزها به چشمش نمی‌آمد و مطلقا می‌خواست وارد مهمانخانه شود. همیشه به عادت، بر انجام کامل تشریفاتی که تصمصم گرفته بود آدم را به آنها مفتخر کند پا می‌فشرد، و باکیش نبود از این‌که چمدانهای بسته یا تابوت آماده باشد.



در جستجوی زمان از دست رفته(طرف گرمانت ۲)|مارسل پروست|ترجمه:مهدی سحابی

@adabyate_digar
|#BookR|#Proust|#M_Sahabi
760 views15:31
باز کردن / نظر دهید
2022-01-17 18:30:34 هاتوو کوتیان
من نەگیراوم
بڕوا مەکە!
ئەوان ڕۆژێ ئاخری
دانی پیا دەنێن.

هاتوو کوتیان،
بەردراوم
بڕوا مەکە
ئەوان ڕۆژێ لەم ڕۆژانەدا
دانی پیا دەنێن ئەوەی هەر درۆیەکە.

هاتوو کوتیان،
من لە حیزب دابڕاوم
بڕوا مەکە
ئەوان ڕۆژێ لە ئەمەگداریم تێ‌ دەگەن.

هاتوو کوتیان
من لە فەڕانسەم
بڕوا مەکە
هاتوو پاسپۆرتی ساختەیان
نیشانت دا
بڕوا مەکە
هاتوو وێنەی بەشێک لە لەشمیان
نیشانت دا
بڕوا مەکە
هاتوو کوتیان مانگ، مانگە
بڕوا مەکە.

هاتوو پێتیان کوت مانگ، مانگە و
ئەمەش دەنگی منە و
ئەمەش واژۆکەمە لەژێر دانپێدانانەکەمدا
هاتوو کوتیان، درەخت، درەختە
بڕوا مەکە
بڕوا مەکە
ئەوەی پێتیان کوت
بەوەی سوێندیان خوارد
بەوەی نیشانیان دای
بڕوا مەکە.

سا دوا سات
ئەو دەمەی وا
هاتن و
کوتیان
تەرمەکەم بناسیتەوە و
تۆ چاوت پێم کەوت و
ئەو دەنگە کوتی:
ئەومان تۆپاند
ئەو زۆڵە بێنرخە و
ئەو تۆپی
کاتێک کەوا کوتیان
وا من
بێگومان
بەدڵنیاییەوە
بەدڵنیاییەوە مردووم؛
بڕوا مەکە
بڕوا مەکە
بڕوا مەکە.


دوایین ڕاسپاردە|ئاریێل دۆرفمەن|وەڕگێڕان: پاشای باران
•••



وقتی به تو می‌گويند
که من در زندان نيستم
باور مکن!
بايد روزی اين را اعتراف کنند!

وقتی به تو می‌گويند
که من آزاد شده‌ام
باور مکن!
روزی بايد اعتراف کنند که دروغ گفته‌اند.

وقتی به تو می‌گويند
که من به خودم خيانت کرده‌ام
باور مکن!
روزی بايد اعتراف کنند که من به حزبم وفادار بوده‌ام.

وقتی به تو می‌گويند که من در فرانسه بوده‌ام
باو مکن!
باور مکن،
وقتی به تو نشان می‌دهند شناسنامه جعلی مرا.

باور مکن!
باور مکن،
وقتی که به تو نشان می‌دهند
تصوير جنازه مرا.

باور مکن
وقتی به تو می‌گويند که ماه، ماه است
که اين صدای من است بر نوار
که اين امضای من است بر کاغذ
اگر به تو بگويند که يک درخت درخت نيست.

باور مکن!
باور مکن هيچ چيز را
از هر آنچه به تو می‌گويند،
هيچ را از آنچه به تو قول می‌دهند،
هيچ چيز را از آنچه به تو نشان می‌دهند.

و سرانجام روزی می‌رسد
که از تو می‌خواهند بيايی
جنازه مرا شناسايی کنی
و تو در پيش روی خويش مرا می‌بينی
و صدايی به تو می‌گويد:
او از شکنجه جان به در برده است،
او مرده است!

وقتی به تو می‌گويند
که من
به تمامی،
مطلقاً
برای هميشه مرده‌ام …
باور مکن!
باور مکن!
باور مکن!


آخرین وصیت|آريل دورفمان

@adabyate_digar
|#Poem
709 views15:30
باز کردن / نظر دهید
2022-01-15 18:30:47 النور دختر مارکس رابطۀ بین والدینش را در نامه‌ای که یک روز قبل از فوت مادرش چنین ترسیم میکند:« مور (مارکس) یکبار دیگر از بیماری رهایی یافت. هرگز صبحی را فراموش نمیکنم که وی از بستر بیماری برخاسته بود تا به اتاق مادرم برود. هر دو در کنار هم جوان شده بودند؛ او دوباره دختری دوستداشتنی و مور جوانی عشق‌ورز که به همراه هم مجددا به زندگی بازگشته‌اند و نه مثل پیرزنی روبه‌مرگ و پیرمدی که از یکدیگر وداع میکنند.»

رابطۀ مارکس با فرزندانش نیز بدور از هرگونه تسلط‌طلبی بود و همانند رابطه‌اش با همسرش، رابطه‌ای آکنده از عشق بود. تنها کافی است که انسان توضیح النور در مورد راهپیماییهای مارکس با فرزندانش را بخواند که در آن مارکس برای آنها داستان‌ تعریف میکرد، داستانهایی که با مسافت اندازه‌گیری میشدند و نه با بخش‌بخش کتاب. وقتی‌که وی داستانی تعریف میکرد دخترها تقاضا میکردند:«یک مایل دیگر برایمان بگو.» «مارکس تمام هومر را تعریف میکرد، اشعار نی‌بلون، گودرون، دن‌کیشوت و داستانهای هزار و یکشب. «آثار شکسپیر حکم کتاب مقدس ما را داشت. در سن شش سالگی من همۀ قطعات شکسپیر را از بر میدانستم.»
دوستی با انگلس حتی قابل توجه‌تر از رابطۀ او با همسر و فرزندانش است. انگلس خود مردی دارای خصوصیات فوق‌العاده انسانی و روشنفکرانه بود. وی همواره استعدادهای خلاقۀ مارکس را مورد تحسین قرار میداد. تمام زندگی خود را وقف آثار مارکس نمود و هرگز از ایفاء سهم خود در این راه که مارکس نیز آنرا دستکم نمیگرفت، امتناع نورزید. بندرت اصطکاک و حس رقابت در این دوستی بوجود آمد. برعکس رابطۀ آن‌ها از صمیمی نسبت بیکدیگر برخوردار بود که در عشق عمیق به یکدیگر ریشه داشت، عشقی که میتوان بین دو مرد یافت.

مارکس انسانی بارآور و فعال، غیربیگانه و مستقل بود. انسانی که آثارش وی را بعنوان انسانی متعلق به جامعه‌ای جدید مطرح کردند. توان بارآوری وی تمام جهان انسانی و آرمانهای انسانی را در برمیگرفت. وی به همانگونه میزیست که می‌اندیشید. مارکس شخصی بود هر سال اشیل و شکسپیر را به زبان اصلی میخواند، در ناخوشایندترین ساعات زندگیش، به هنگام بیماری همسرش، در ریاضیات غوطه‌ور میشد و حساب دفرانسیل تحصیل میکرد و در تمام این دورانها به انسان عشق میورزید. برای و هیچ‌چیز باشکوه‌تر از انسان نبود و وی این این احساس را در نقل‌قولی که از هگل میآورد چنین بیان میداشت:«حتی تفکر جنایتبار موجود افسانه‌ای بدجنس، باشکوه‌تر و اصیلتر از معجزات آسمانی است.» جوابهایی که به سولات دخترش لاورا میداد بسیاری نکته‌ها را در بارۀ این مرد آشکا میسازند: تمکین برای وی برابر بود با فلاکت، عادتی را که بیش از همه از آن نفرت داشت بندگی بود، و قوانین باارزش زندگیش عبارت بودند از:«هیچ‌چیز انسانی برایم غریب نیست» و«باید به همه‌چیز شک کرد.»

اما چرا مارکس را متکبر، تنها و اقتدارطلب میخوانند؟ سوای انگیزه‌های انکارگرا، دلایلی نیز برای این سوتعبیر وجود دارد. اولا مارکس مانند انگلس در نویسندگی شیوه‌ای داشت که معایب را آشکار و مستقیم مورد حمله قرار میداد و با پرخاشگری بیوصفی علیه آنها مبارزه میکرد. اما آنچه که در این رابطه بیشتر تاثیر گذارده است این است که وی مطلقا توان تحمل تزویر و ریا و به‌خطار رفتن را نداشت، چرا که نسبت به هرچیزی که به مسئلۀ وجود انسان مربوط میگردد بسیار جدی بود. وی نمیتوانست تعقلگری ناصادقانه و یا قضاوت یکجانبه را دربارۀ مسائل مهم، مودبانه و با لخبند تائید کند. نسبت به هر نوع عدم‌صداقت، چه در روابط شخصی و چه در مورد آرمانها، برمیآشفت. از آنجا کا غالب انسانها به جای تفکر دربارۀ واقعییات به جذمیتها می‌اندیشند و ترجیح میدهند خود و دیگران را دربارۀ واقعییات اساسی زندگی فردی و اجتماعی خود گول‌زده و یا بخود دروغ بگویند، باید هم مارکس را به دیدۀ فردی متکبر و خشک ببینند. آنها با این کار خودشان را قضاوت میکنند و نه مارکس را.

اگر جهان به سنت‌ انسان‌گرائی بازگردد و فرهنگ منقرض غرب، چه در شکل آنچه که در شوروی وجود دارد و چه فرهنگ سرمایه‌داری غرب، برانداخته شوند، در آنصورت جهان کشف خواهد کرد که مارکس نه یک بنیادگرا و نه یک‌ فرصتطلب، بلکه اوج شکوفایی سنت انسان‌گرائی غرب را عرضه میدارد. در راه مفهوم حقیقت وی انسانی غیر سازشگر بود و میکوشید تا ژرفای واقعیت وجود رسوخ نموده و هرگز گول ظواهر منحرف‌کننده را نخورد. وی انسانی مالامال از جرئت خدشه‌ناپذیر و کمالی دست‌نیافتنی بود. سرشار از نگرانی دربارۀ انسان و آیندۀ او. انسانی از خودگذشته و بدور از خواست قدرت، و کمتر مغرور. همواره هوشیار بود، برانگیزده بود و به هرچه که دست میزد به آن زندگی میداد. اعقتاد او به نیروی عقل و شکوفایی انسان وی را در زمرۀ نمایندگان سنت غنی انسان‌گرائی غرب قرار میدهد.



انسان از دیدگاه مارکس|اریک فروم|ترجمه:محمد راه‌رخشان

@adabyate_digar
|#BookR|#Erich_Fromm
765 views15:30
باز کردن / نظر دهید
2022-01-08 19:51:03 باور نمی‌کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی‌کنم
تا همدم من است نفس‌های زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی‌کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟

آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می‌شود ؟

در من چه وعده‌هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست‌ها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می‌شود ؟

آخر چگونه این همه عشاق بی‌شمار
آواره از دیار
یک روز بی‌صدا
در کوره راه‌ها همه خاموش می‌شوند ؟

باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می‌شوند ؟

باور نمی‌کنم که عشق نهان می‌شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی‌اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی‌تپد
نفرین بر این دروغ دروغ هراسناک

پل می‌کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند

در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می‌شود

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند ز جایی و خورشید می‌شود

تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می‌تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟

بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی‌کنم

می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.


سیاوش کسرایی

در همین ساعات و لحظاتی که گویا نفس می‌کشیم، جمهوری اسلامی بکتاش آبتین نویسنده و فیلمساز و عضو کانون نویسندگان ایران را به‌قتل رساند.

@adabyate_digar|#Poem
557 viewsedited  16:51
باز کردن / نظر دهید
2022-01-07 18:30:33 طبق یک تحقیق زنانی که توسط مردان جراحی می‌شوند در معرض ریسک بالاتر مرگ یا «نتیجه‌ی بد» قرار می‌گیرند.‌ تحقیقی مشابه این در آلمان نشان می‌داد که مردانی که توسط جراح قلب زن جراحی می‌شوند نتیجه‌ی بهتری می‌گیرند تا زنانی که توسط جراح قلب مرد جراحی می‌شوند.

وقتی می‌گوییم ما در مردسالاری جامعه‌پذیر می‌شویم، می‌گویند این یک ادعاست، خیر، افسانه‌ها و پیش‌فرض‌هایی که سیستم‌هایی چون مردسالاری در ما نهادینه می‌کنند بر زندگی ما اثر کاملاً مادی و قابل‌لمس دارند. وقتی می‌گوییم گزاره‌های مردسالاری ارزش زنان را پایین نشان می‌دهند، نتیجه‌اش این است که جان زن، روان زن، زندگی زن، کار زن، ارزش کمتری پیدا می‌کند. دکتری که با پیش‌فرض‌هایش ارزش بیشتری برای مرد قائل است، در پروسه‌ی درمان هم به زن کمتر توجه می‌کند.

زن‌بیزاری و زن‌ستیزی نهادینه شده در جامعه و باور ما، زنان را کم‌ارزش‌تر نشان می‌دهد. علم پزشکی هم در خلأ شکل نمی‌گیرد، بلکه متأثر از ساختارهای جامعه است. وقتی به آقایان اهل ادب و فرهنگ و هنر و فلسفه و الی آخر می‌گوییم که طرز حرف زدن شما و بازتولید فرهنگ تجاوز و مردسالاری، حتی در فضای مجازی، عواقب کاملاً مادی در زندگی زنان دارد، ما را به جز‌م‌اندیشی متهم می‌کنند. خیر، مردسالاری یک نظام قدرتمند و آمیخته در نژادپرستی و سرمایه‌داری است. شما با امتیازتان به عنوان مرد، هیچ چوبی لای چرخش نمی‌گذارید که هیچ، هر از گاهی آلتی هم حواله‌ی دیگران می‌کنید تا حسابی چرخ‌های مردسالاری را روغن بزنید. وقتی ارزش زنان را با ایده‌آل‌های مردسالاری می‌سنجید، وقتی وضعی را زیر سوال نمی‌برید که از کودکی بین شما و خواهرانتان، دوستان دخترتان فرق گذاشته شده، وقتی دغدغه‌های زنان را برای همه چیز بی‌ارزش نشان می‌دهید و خود را مشغول فتح و فتوحات انقلابی و ادبی و فرهنگی و زنان را مشغول کارهای چیپ و بی‌ارزش می‌دانید، در واقع دارید می‌گویید وضع موجود خوب است. بله، مردسالاری ما را به شکل‌های مختلفی می‌کشد، اما مرگ ما زیاد به چشم نمی‌آید، چه با داس، چه با چاقوی جراحی.


کتایون کشاورزی

@adabyate_digar
|#Women
539 views15:30
باز کردن / نظر دهید
2022-01-06 19:01:45 در برابرِ چهره‌هایی که می‌خشکند
پشتِ ‌نقاب‌های اندوه
تعظیم می‌کنم،
در برابرِ راه‌هایی که اشک‌هایم را در آن‌ها جا گذاشتم
در برابرِ پدری که مثل ابر سبز مرد
و بادبانی بر چهره داشت
تعظیم می‌کنم،
در برابرِ کودکی که می‌فروشندنش
تا دعا کند و کفش واکس بزند
در برابرِ صخره‌ای که با گرسنگیِ خویش بر آن حک کرده‌ام:
تو بارانی که زیرِ پلک‌هایم می‌غلتی تو آذرخشی،
در برابرِ خانه‌ای که خاکش را در آوارگی به همراه بردم
تعظیم می‌کنم
این همه وطنِ من‌اند، نه دمشق.



وطن|ادونیس|ترجمه:کاظم برگ‌نیسی

@adabyate_digar|#Poem
757 views16:01
باز کردن / نظر دهید
2022-01-05 18:28:34 سانسور رژیم جمهوری اسلامی، قبل از بیست و دو بهمن ۵۷ و به قدرت رسیدن الیگارشی و هیراشی مذهبی طرح‌ریزی شده بود. یک چنین سانسوری در تاریخ، اگر نه بی‌نظیر که شاید کم‌نظیر باشد. حملۀ گروه‌های مسلح به سنگ و چوب و چماق به کافه‌ها و رستوران‌ها و مجامع عموی، فحاشی و کتک‌زدن زنان بی‌حجاب، پاک‌کردن شعارهای مخالف از روی دیوارها و آتش‌زدن سینما‌ها و تئاترها و شکستن شیشۀ بانک‌ها، ظاهرا طبق برنامۀ معینی انجام نمی‌شد، ولی مدام و مدام ادامه داشت. مردانی آراسته به ژنده‌پوشی با قیافه‌های دژم، مدام از گوشه‌ای پیدا می‌شدند و در گوشه‌ای ناپدید می‌گشتند و در این فاصله‌، اثر ضربتی از قدرت بازوی خویش برجای می‌گذاشتند. و مردم آگاه، به جا زخم این خیزابه‌های خشونت، بر پیکر قیامی که می‌رفت شکل انقلاب بگیرد، توجه چندانی نمی‌کرد و این رفتارهای ناهنجار را نشانه‌ای از خشم انقلابی و کینۀ طبقاتی به حساب می‌آورد. و همین گروه‌های پراکنده و بی‌شکل بودند که آخر سر به هیبت بنیادها و کمیته‌ها و نهادهای مثلا انقلابیِ جمهوری اسلامی درآمدند که روزبه‌روز چون قارچ بر تعدادشان افزوده می‌شد و وسایل تسلط و اختناق بیشتری فراهم می‌کردند.

بعد از انتشار اولین اعلامیه کانون نویسندگان ایران در تیرماه پنجاه و شش خمینی صراحتا به آن اعتراض کرد و این نکتۀ مهمی بود که از چشم بسیاری از انقلابیون راستین و روشنفکران ایرانی دور ماند، و بعدها، مدتها بعد، متوجه شدند که در نظر دارودستۀ رژیم خمینی، دست‌وپنجه‌ نرم کردن با سانسور زمان شاه، مبارزات طولانی و زندانی شدن و شکنجه دیدن و اعدام مخالفین و مبارزین سیاسی نه تنها پشیزی برای آنها ارزشی نداشته که از قبل، آن را خطری بسیار جدی برای حکومت آیندۀ خود می‌دیدند.
چندین و چند ماه قبل از بهمن پنجاه و هفت و ماه‌های طولانی پس از آن، فضای تازه و زنده‌ای در ایران ایجاد شده بود. از دمدمه‌های صبح تا دیروقت، حتی در گرماگرم حکومت نظامی، گروه گروه زن و مرد از هر طبقه و صنف، در چهارراه‌ها و میدان‌ها و اطراف دانشگاه‌ها، حتی در تلاقی کوچه‌های دور افتاده نیز جمع می‌شدند و به بحث و تبادل نظر می‌پرداختند، امیدها و نگرانی‌های خود را که عاقبت کار به کجا خواهد انجامید در میان می‌نهادند. قبل از بهمن ماه، همیشه یک یا چند نفری با قیافۀ جدی و پرخاشگر وارد این جمع‌ها می‌شدند و با شعار «بحث بعد از مرگ شاه» هم تهمت ساواکی بودن را از خود می‌زدودند و هم مانع بحث و تبادل اندیشۀ مردمی می‌شدند که ترسشان ریخته بود و می‌خواستند بعد از مدت‌ها اختناق با همدیگر رابطۀ عقیدتی داشته باشند یا به دیگر سخن «دموکراسی» را تجربه کنند.

تا مدتی که غول تسلط آخوندی بر همه جا پنجه نیافکنده بود،‌ بحث‌های خیابانی همچنان ادامه داشت و باز همان چهره‌های ناآشنا و فضول، با پرخاشگری خود را داخل جمعی می‌کردند و فریاد بر می‌آوردند: «وحدت! وحدت! بحث مایه تفرقه است! وحدت را حفظ کنید!»
بیشتر اوقات، یک بحث جدی را می‌بریدند و مسائل بی‌سر و تهی را مطرح می‌کردند و آخر سر با شعار «مرگ بر آمریکا و مرگ بر صهیونیسم» با مشت و لگد اجتماعات آرام مبارزان واقعی ضد امپریالیستی را متلاشی می‌کردند که بعد از کوتاه مدتی، زنجیر و چوب، پنجه بوکس و قداره و اسحلۀ گرم نیز جزو ابزار شعار «وحدت» آنها شد. برخورد مخالفین با این اوباش و دستجات «لومپن» بر دو گونه بود. عده‌ای تصور می‌کردند که این آشفته حالان آشوبگر آغشته به اسلام، دوام چندانی نخواهند آورد، و عده‌ای را عقیده بر این بود که قضیه، جدی‌تر از آنست که به نظر می‌آید. ولی برای آگاه ساختن این تودۀ ناآگاه لازم است رفتار «دمکراتیکی» در پیش گرفت که مطلقا به نتیجه‌ای نمی‌رسیدند. و آخر سر شعار «وحدت» لخت و لخت‌تر شد و شعار «حزب فقط حزب اللـه، رهبر فقط روح اللـه» به رسمیت پذیرفته شد. و گروه‌ها و موجدات بی‌شکل آرام آرام بهم پیوستند که به «حزب الهی»ها معروف شدند.
حزب الهی‌ها به چنان سلاح خشونت غیر قابل تصوری مسلح بودند که با تعداد صد یا دویست نفری می‌توانستند تظاهرات چند ده هزار نفری را به سرعت از هم بپاشند و با شعار «وحدت» مانع طرح هر نوع درخواست حقوقی و طبقاتی شوند. در اول ماه مه پنجاه و هشت، دار و دستۀ «لومپن»ها «خانۀ کارگر» را در هم ریخته و چند مدت بعد، تظاهرات جبهۀ دموکراتیک ملی را در هم کوبیدند، اولین سازمانی که زیر ضرب قرار گرفت و از هم پاشید.



غلام‌حسین ساعدی (شماره اول الفبا ـ پاریس)

•••


برای دانلود هفت شماره الفبا(پاریس) لینک پایین را فشار دهید:

https://t.me/Our_Archive/539?single


@adabyate_digar|#BookR|#Book|#Saedi
322 views15:28
باز کردن / نظر دهید
2022-01-04 19:00:30 مردان و زنان طبقه‌ى متوسط جدید براى بهبود موقعیت فردى خویش و به‌مثابه ابزارى براى دستیابى به روابط شغلى بهتر به گروه‌هایى نظیر انجمن‌هاى تخصصى و کلوب‌هاى صاحب‌امتیازان ملحق مى‌گردند. حتى زمانى‌که آن‌ها به اتحادیه‌هاى مرتبط مثل اتحادیه‌ى سراسرى معلمان یا اتحادیه مسئولان حکومت محلى در بریتانیا ملحق مى‌گردند، بسیارى از اعضاى داراى موقعیت بهتر، میان تمایل جمعى به سوى بهبود شرایط براى همه و تمایلات فردى براى ترقى شغلى دچار تزلزل مى‌شوند. حتى اعضاى رادیکال جنبش آزادى زنان که خود را سوسیالیست مى‌دانند، به عوضِ تاکید بر پیشرفت جمعى به مثابه پیش‌شرطى براى آزادى فرد، به فردگرایى اهمیت بیشترى مى‌دهند. این همان چیزى است که مارکس "سوسیالیسم خرده‌بورژوایى" مى‌نامید. او در مانیفست کمونیست از استطاعت "سوسیالیسم خرده‌بورژوایى"در به نقد کشیدن نظام سرمایه‌دارى، تمجید مى‌کند ولى نشان مى‌دهد که سهم مثبت آن به دلیل فردگرایى‌اش نااستوار است و "نهایتاً به تشنج‌هاى بزدلانه‌ى افسرده‌گى و غمزده‌گی منتهی می‌شود.
فمینیست‌هاى رادیکال امروزه در پى جدا کردن آرمان بورژوایى آزادى فردى از واقعیت غیرآزاد جامعه بورژوایى هستند:آن‌ها خواهان جدایى فرد از جامعه هستند.این مطلب در شعار جنبش آزادى زنان به طور موجز بیان شده است:
"امر فردى، سیاسى است."بدین‌ترتیب با بازتعریف سیاست و انکار فعالیت جمعى با هدف تغییر سیاسى، امور سیاسى را به‌موضوعى شخصى تبدیل مى‌سازند. بحث غالب در جنبش زنان، مانند انقلاب در اتاق‌خوابِ جرمن گریر،‌ این است که زنان باید خود را از شیوه‌هاى سرکوبگرانه‌ى مردسالارانه رهایى بخشند.
مارکسیست‌ها استدلال مى‌کنند که نه این شیوه‌ها بلکه شرایط اجتماعى،قدرت واقعى سرمایه‌دارى و دولت سرمایه‌دارى هستند که نحوه‌ى زندگى ما را تعیین مى‌کنند و زنان، همینطور مردان و کودکان، باید خود را از آن‌ها رهایى بخشند. جزء جدایى‌ناپذیر"سیاست فردى"، "ارتقاء آگاهى" است. به طورى که اعضاى طبقه‌ى متوسط جدید (مطابق بیان مارکس درباره‌ى فردگرایى دهقانان) "هیچ اجتماع، همبستگى سراسرى و یا سازمان سیاسى را ایجاد نمی‌کنند."ارتقاء آگاهى" پیونددهنده‌ى مفیدى براى گروه‌هاى بى‌شکل و از نظر طبقاتى ناهمگون است.جون کسل توضیح مى‌دهد:
"آگاهى" اصطلاحى مبهم است که به تجربه‌ى ذهنى و فردى اشاره دارد.این ابهام، مى‌تواند در جنبش زنان که فعالین آن تایید مى‌کنند که آگاهى بدون ضرورت بررسى درونمایه‌هاى احتمالاً متباین آگاهىِ فردى ارتقا یابنده است، مى‌تواند منشأ قدرت باشد.در جنبشى که فعالین‌اش می‌توانند دیدگاههاى کاملاً متفاوتى داشته باشند،بحث درباره‌ى آگاهى ارتقاء یافته وحدتب‌خشتر از بررسى محتواى آن آگاهى است.
"ارتقاء آگاهى" براى مردان و زنان طبقه‌ى کارگر امرى بیگانه است. آن‌ها براى درك یا سنجش خود و ارتقاء آگاهى‌شان وارد سیاست نمى‌شوند. آنها به سازمانى ملحق مى‌شوند زیرا به دنبال قدرت جمعى براى تغییر شرایط خود و تغییر جهان هستند.
بیان دیگرى از"سیاست فردى"تاکید بر تغییر شیوه‌هاى زندگى است:
امتناع از ازدواج، ایجاد"کمون‌هاى آزاد" تجربه‌ى عشق آزاد. همین موضوع این زنان را از اکثریت زنان طبقه کارگر جدا می‌سازد. براى اکثریت زنان طبقه کارگر"شیوه‌ى زندگى آزاد" به وسیله‌ى میزان دستمزد، هزینه‌ى ضروریات اولیه و شرایط مسکن تعیین مى‌گردد. به همان اندازه که "سیاست فردى"، زن منفرد را از زن اجتماعى جدا مى‌سازد، فمینیست‌هاى همجنس‌گرا را به اوج مى‌رساند ـ آن‌ها براى خود قلمروهاى محصورى بدون مردان به‌وجود مى‌آورند.جنبش آزادى زنان بدون پایگاهى در میان طبقه‌ى کارگر متشکل و در غیاب مبارزات توده‌اى کارگران، مرتباً به قهقرا مى‌رود، به مناسبات شخصى پناه مى‌برد، یا معدودى از خوش‌ا‌قبال‌ترهاى آن به آفرینش ادبى یا کارهاى تحقیقاتى روى مى‌آورند، و از هر گونه تلاش براى تغییر جهان آکنده از بحران دست مى‌کشند. دو گرایش موجود در جنبش فمینیستى، یعنى جدایى‌طلبى و اصلاح‌طلبى، نهایتاً به یک نقطه مى‌رسند. جدایى‌طلب‌ها در جستجوى ایجاد یک بهشت آزاد در درون نظام،از ساختار موجود جامعه کناره مى‌گیرند؛اصلاح‌طلبان در تلاش براى اصلاح نظام سرمایه‌دارى به گونه‌اى که براى تعداد معدودى در سطوح فوقانى آن جایگاهى فراهم شود، با آن سازش مى‌کنند.کارگرى که به سوسیالیسم روى مى‌آورد، مرد یا زن، با طبقه‌اش شناخته مى‌شود. در عوض عضوى از طبقه‌ى متوسط که به سوسیالیسم روى مى‌آورد، مرد یا زن، باید ارتباط خود را با محیط اجتماعى طبقه‌ى متوسط بگسلد، و از نظر روحى و جسمى به پرولتاریا بپیوندد. این کارى بسیار دشوار است و تنها عده‌ى معدودى از عهده‌ى انجامش برمى‌آیند. حتى آن بخش‌هایى از جنبش زنان که از طبقه‌ى کارگر دم مى‌زنند،معمولاً نقش آن را تا حد ابزارى کمکى براى جنبش خود تنزل مى‌دهند.


مبارزه طبقاتی و آزادی زن|تونی کلیف|ترجمه:مجید قنبری

@adabyate_digar|#Women|#BookR|#Cliff
409 views16:00
باز کردن / نظر دهید
2021-12-27 18:48:22 چون زمستان با غضب
همچو سرداری مخوف
لشکری از برف و یخ
پُر بتازانَد به ما
در مصافش آتشی
می‌جهد از هیزمی
یا که گرمایی مهیب
می‌رسد از محفلی.

ملْکه‌ای دیوانه‌سر،
نام او طاعون
تاختن بر ما گرفته بی‌امان
شادمان نازد به خود
زانکه هستش کشتگان از حد فزون.
گورکن‌ها روز و شب با بیل‌شان
زیر هر دیوار شهر
نغمه‌ای غمبار را سر می‌دهند.

پس همان طوری که بر
هر زمستان، سخت می‌بستیم در
راه می‌بندیم بر طاعون کنون.
آتش افروزیم سخت،
لب‌به‌لب ریزیم جام،
شادمانه فروبنشانیم عقل،
با ضیافت، شاد نوشیدن و رقص،
می‌شماریمش گرامی، سلطه طاعون را.

حس مستی‌آوری باشد به هر پیکار و رزم؛
آن‌گهی کاستاده‌ای بر پرتگاهی ژرف و شوم؛
در خروشانیّ اقیانوس پست،
گردِ قایقْ موج و توفان‌های سخت،
یا که در توفان شن در سرزمین تازیان،
یا که در پیشت خرامانیّ این طاعون مست.

هرچه تهدیدت کند،
باشدش نیت که نابودت کند،
در همان دم برفروزد جوششی در قلب تو
جوششی یا لذتی
لذتی ناگفتنی:
گو نهاده‌ای گرو
بر حیات جاودان.
پس خوش آن کس کو تواند در میان خوف و ترس
آن گرو بشناسد و برگیردش.

پس ستایش بر تو ای طاعون!
ما نمی‌ترسیم از تاریکِ گور،
برنیاشوبیم از غوغای تو!
کف به جام آریم و سرخوش
به هر دم بوییم بی‌ترسی نفس از دُخت رَز،
آن که شاید…
آن که شاید خود بوَد آکنده از طاعون!



در مدح طاعون|الکساندر پوشکین|ترجمه و خوانش:آبتین گلکار

@adabyate_digar|#Poem|https://t.me/our_Archive/360
401 views15:48
باز کردن / نظر دهید
2021-12-24 19:45:19 در طی تابستان ۱۹۱۶، در میانه‌ی جنگ جهانی اول، فرمانده‌ی انگلیسی به نام نویل، با لگدزدن به یک توپ، دست به حمله‌ای نظام زد. او از پشت خاکریز، که یک‌جور پوشش حمایتی به او عرضه می‌کرد، بیرون جست و توپ را تا سنگرهای آلمانی تعقیب کرد. هنگ او، که در آغاز تردید داشت، او را دنبال کرد. فرمانده با رگبار گلوله از پا درآمد، با این‌همه انگلستان بر منطقه‌ی حایل میان دو جبهه غلبه کرد و این نبرد را به عنوان نخستین پیروزی فوتبال بریتانیا در خطوط جبهه جشن گرفت. سال‌ها بعد، طرف‌های پایان این قرن، ملاک‌الرقاب میلان انتخابات ایتالیا را با شعاری از ورزشگهاه‌های ورزشی، Forza italia (قدرت ایتالیا؛ نام حزب برلوسکونی)، برد. سیلو برلوسکونی قول داد همان‌طور که ابرتیم همیشه‌قهرمان میلان را نجات داده است، ایتالیا را هم نجات دهد و رای‌دهندگان فراموش کردند که چند تا از شرکت‌های برلوسکونی در آستانه‌ی ورشکستی هستند.

فوتبال و مهین همیشه به هم پیوسته‌اند و سیاستمداران و دیکتاتورها اغلب از این پیوندهای هویتی بهره‌برداری می‌کنند. در سال‌های ۱۹۳۴ و ۱۹۳۸ تیم ایتالیا جام جهانی را به نام نامی میهن موسولینی برد و بازیکنان هر بازی را با سلام‌دادن به جمعیت با دست‌های راست پیش‌آخته و فرستادن سه درود به ایتالیا آغاز کردند.

برای نازی‌ها هم فوتبال مساله‌ای دولتی بود. مجسمه‌ی یادمانی در اوکراین یاد بازیکن‌های ۱۹۴۲ تیم دیناموکیف را گرامی می‌دارد. در جریان اشغال اوکراین به دست آلمان‌ها در جریان جنگ جهانی دوم، این بازیکن‌ها مرتکب عمل دیوانه‌وار شکست‌دادن تیم هیتلر در ورزشگاه محلی شدند. آن‌ها، که بهشان هشدار داده بودند: «اگر ببرید، می‌میرید»، بازی را با رضایت‌دادن به باختن شروع کردند، از فرط ترس و گرسنگی می‌لرزیدند اما سرانجام نتوانستند در برابر وسوسه‌ی افتخار مقاومت کنند. هنگامی که بازی به پایان آمد، همه‌ی یازده بازیکن با همان پیراهن ورزشی بر لبه‌ی پرتگاهی تیرباران شدند. فوتبال و میهن، میهن و فوتبال: در ۱۹۳۴ هنگامی که بولیوی و پاراگوئه داشتند در جریان جنگ چاکو یکدگیر را نابود می‌کردند و بر سر گوشه‌ی متروکی از نقشه‌ی جغرافیا مناقشه داشتند، صلیب سرخ پاراگوئه تیمی تشکیل داد که در چندین شهر آرژانتین و اوروگوئه بازی کرد و آن‌قدر پول درآورد که بتواند به زخمی‌های هر دو طرف رسیدگی کند.
سه سال بعد، هنگامی که ژنرال فرانکو دست در دست هیتلر و موسولینی جمهوری اسپانیا را بمباران کرد، یک تیم باسکی در راه سفر به اروپا بود و بارسولونا در ایالت متحده‌ی آمریکا و مکزیک مشغول بازی بود. حکومت باسک تیم آیوسکادی را به فرانسه و دیگر کشورها فرستاد تا آرمان آن را تبلیغ کند و برای دفاع از جمهوری به جمع‌آوری پول بپردازد؛ بارسولونا با همان ماموریت از آب گذشته بود و خود را به آمریکا رسانده بود. سال ۱۹۳۷ بود و رئیس حکومت بارسولن با گلوله‌های فرانکو از پا درآمده بود. در زمین فوتبال و بیرون از آن، هر دو تیم دموکراسیِ در حال محاصره را تجسم می‌بخشیدند.
فقط چهار تن از بازیکن‌های بارسلونا تصمیم گرفتند که در جراین جنگ به اسپانیا برگردند. از میان باسکی‌ها فقط یک تن برگشت. هنگامی که جمهوری شکست خورد، فیفا اعلام کرد که بازیکنان تبعیدی، شورشی تلقی می‌شوند و با مجازات تعلیق عضویت دائم تهدیدشان کرد، اما چندتایی از آن‌ها موقعیت‌هایی در تیم‌های آمریکای لاتین یافتند. چند نفری از باسکی‌ها باشگاه اسپانیا را در مکزیک تشکیل دادند که در نخستین سال‌های خود شکست‌ناپذیر بود.

ایز یدرو لانگارا، بازیکن نوک حمله‌ی آیوسکادی، اولین بازی خود را در آرژانتین در ۱۹۳۹ انجام داد. او در نخستین مسابقه‌ی خود چهار گل زد. این بازی برای سن لورنزو بود؛ جایی که آنخل زوبیتا، که در خط میانی آیوسکادی بازی می‌کرد نیز نقش اول را بازی می‌کرد. بعدها، در مکزیک لانگارا در صدر فهرست گل‌زن‌های مسابقات قهرمانی ۱۹۴۵ قرار داشت.
باشگاه نمونه‌ی اسپانیای فرانکو، رئال مادرید، میان‌ سال‌های ۱۹۵۶ و ۱۹۶۰ بر جهان فرمانروایی می‌کرد. این تیم شگفت‌آور، چهار جام لیگ اسپانیا را پیاپی، پنج جام اروپایی و یک جام میان‌قاره‌ای را برد.
رئال مادرید به همه‌جا رفت وهمیشه مردم را هاج و واج با دهان‌های باز به حال خود واگذاشت. دیکتاتوری فرانکو سفارتخانه‌ی سیاری یافته بود که نمی‌شد شکستش داد. گل‌هایی که خبرشان از رادیو پخش می‌شد، شیپورهایی پیروزیِ به مراتب موثرتری از سرودCara al sol (پیش به سوی خورشید؛ سورد فالانژیست‌های اسپانیا) بود.




فوتبال در آفتاب و سایه|ادواردو گالئانو|ترجمه:اکبر معصوم‌بیگی

@adabyate_digar
|#BookR|#Galeano|#A_Masoumbaigi
382 views16:45
باز کردن / نظر دهید