Get Mystery Box with random crypto!

ادبیات دیگر

لوگوی کانال تلگرام adabyate_digar — ادبیات دیگر ا
لوگوی کانال تلگرام adabyate_digar — ادبیات دیگر
آدرس کانال: @adabyate_digar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 6.53K
توضیحات از کانال

اینستاگرام:
instagram.com/adabyatedigar
فیسبوک:
www.facebook.com/adabyatedigar
کانال خواهر:
@Our_Archive
...
@kholvaareh
کانال پیشنهادی:
https://t.me/naghd_com
ادبیات دیگر هیچ ادمین مشخصی که با اعضاء در تماس باشد ندارد!

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 4

2022-06-08 19:02:02 اما دیگر هیچ روزی برای من روز نو نمی‌شد، دیگر آرزوی شادکامی ناشناخته‌ای را در من نمی‌انگیخت، و فقط به رنجهایم تداوم می‌داد تا آنجا که دیگر توان تحملشان را نداشته باشم. دیگر شکی نداشتم که آنچه کوتار در کازینوی انکارویل به من گفته بود حقیقت دارد. آنچه از آن می‌ترسیدم و از مدتها پیش تا اندازه‌ای به آن بو برده بودم، انچه غریزه‌ام از همۀ وجود آلبرتین درمی‌یافت اما با استدلال‌هایی به پیروی از خواستم آن را رفته رفته انکار کرده بودم حقیقت داشت! از ورای آلبرتین دیگر نه کوهسارانِ آبی دریا، بلکه آن اتاق مونژوون به چشمم می‌آمد و دوشیزه ونتوی که او بغلش می‌کرد و صدای لبخندش چون آوای ناشناختۀ لذتناکی به گوش می‌آمد. زیرا با زیبایی آلبرتین، چگونه می‌شد دوشیزه ونتوی با آن گرایشش از او همراهی نخواهد؟ و در اثبات این که آلبرتین بر نیاشفته و همراهی کرده بود همین بس که میانه‌شان به هم نخورده و دوستی‌شان هرچه بیشتر هم شده بود. و آن حرکت زیبای آلبرتین که چانه‌اش را روی شانۀ رزموند گذاشت، نگاهش کرد و لبخندی زد و گردنش را بوسید، حرکتی که مرا به یاد دختر ونتوی انداخت و در تعبیرش دودل بودم و نمی‌خواستم بپذیرم که خط حرکت یکسانی الزاما از گرایش یکسانی سخن می‌گوید، از کجا معلم که آلبرتین آن را از دختر ونتوی فرا نگرفته بود؟

آسمان کم کم روشن می‌شد. منی که تا آن زمان هیچگاه بی‌لبخندی برای چیزهای سادۀ زندگی بیدار نشده بودم، برای یکی فنجان شیر قهوه، برای آوای باران و غرش باد، حس می‌کردم که روزی که تا لحظۀ دیگر سر برمی‌آورد، و همۀ روزهای پس از آن، دیگر هرگز نه امید شادکامی ناشناخته‌ای که تداوم غذابم را با خود می‌آورد. هنوز پایبند زندگی بودم؛ می‌دانستم که دیگر چیزی جز سختی در انتظارم نیست. به سوی آسانسور دویدم و برغم ساعت نامعمول با زندگی آسانسوربان نگهبان شب را فراخواندم، و از او خواستم به اتاق آلبرتین برود و بگوید که اگر می‌تواند راهم دهد چون باید چیز مهمی را به او بگویم. برگشت و گفت: «خانم می‌گویند بهتر است ایشان بیایند اینجا. الآن می‌آیند.» براستی هم آلبرتین با خانه جامه آمد. بسیار آهسته به او سفارش کردم صدایش را بلند نکند تا مبادا مادرم بشنود، چون فاصله‌مان با او همان تیغه‌ای بود که نازکی‌اش آن بار مزاحم بود و به نجوا وادارمان می‌کرد و در گذشته هنگامی که نیت‌های مادربزگم بخوبی بر آن نقش می‌بست، انگار نوعی شفافیت موسیقایی داشت، و گفتم: «آلبرتین، شرمنده‌ام از این که مزاحمتمان می‌شوم. اما، برای این که دلیلش را بفهمید، باید چیزی را به شما بگویم که ازش خبر ندارد. اینجا که می‌آمدم، از زنی جدا شدم که باید با او ازدواج می‌کردم، زنی که به خاطر من حاضر بود از همه چیز بگذرد. امروز صبح باید به سفر می‌فت و من از یک هفته پیش هر روز با خودم کلنجار می‌رفتم که ببینی شهامتش را دارم که به او تلگراف نزنم که دارم پیشش برمی‌گردم یا نه. بالاخره این شهامت را پیدا کردم، اما چنان حال زاری داشتم که فکر کردم خودم را می‌کشم. برای همین دیشب از شما خواستم که اگر ممکن است بیایید و در بلبک بخوابید. اگر بنا بود بمیرم، دلم می‌خواستم با شما وداع کنم.» به اشک‌هایی که داستان‌سرایی‌ام طبیعی می‌نمودشان میدان دادم. آلبرتین با هیجان گفت: «طفلک، اگر می‌دانستم شب را کنارتان می‌ماندم.» حتی فکر این که شاید من با آن زن ازدواج می‌کردم و فرصت ازدواج خوبی از دست خودش می‌رفت به ذهنش نرسید، بس که صمیمانه دلش از اندوه من به دردآمده بود، اندوهی که دلیلش را می‌توانستم از اوپنهان نگه دارم، اما واقعیت و شدتش را نه. سپس گفت: «اتفاقا دیشب، در همۀ مسیر راسپیلر تا اینجا حس می‌کردم عصبی و غمگینید. می‌ترسیدم یک طوری بشود.» حقیقت این است که اندوه من از پارویل آغاز شد، و عصبیتی که با این اندوه بسیار تفاوت داشت اما خوشبختانه آلبرتین با آن یکی می‌پنداشت از آنجا می‌آمد که از چند روز زندگی بیشتر با او بتنگ آمده بودم. گفت: «دیگر ولتان نمی‌کنم. همۀ مدت اینجا می‌مانم.» بدرستی یگانه‌ داروی مقابله با زهری را به من عرضه می‌داشت که آتشم می‌زد، دارویی که فقط او می‌توانست بدهد و همسان زهر هم بود، این دردناک و آن شیرین، و هر دو از خودش، آلبرتین. در آن لحظه آلبرتین ـ دردم ـ دست از عذاب دادنم می‌کشید و محبتم را ـ هم او، درمانم ـ چون بیمار روبه بهبودی برمی‌انگیخت.



در جستجوی زمان از دست رفته(سد‌وم و عموره)|مارسل پروست|ترجمه:مهدی سحابی

@adabyate_digar
|#BookR|#Proust|#M_Sahabi
376 views16:02
باز کردن / نظر دهید
2022-06-07 16:10:00 فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش می‌شوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش می‌شوی

من برای جاده هستم…
آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته می‌شود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشنایی‌ای باشد برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش می‌شوی.

با کمک دانایی‌ام راه می‌روم
باشد که زندگی‌ای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر می‌کشند،
و گاه من آن‌ها را به زیر می‌کشم
من شکل‌شان هستم
و آن‌ها هرگونه که بخواهند، تجلی می‌کنند
ولی گفته‌اند آن‌چه را که من می‌خواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیه‌ها
و راه، راه است
باشد که اسلاف‌م فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در می‌آورند.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش می‌شوی.

من برای جاده هستم…
آن‌جا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغ‌های تبعید بر درگاه خانه‌ها خواهند سرود

آزاد باش از فردایی که می‌خواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادت‌های دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
هم‌چنان که فراموش می‌کنم
زنده هستم!
و آزادم!



محمود درویش
•••


لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز نەبووبیت
لە بیر ئەچییەوە وەک مەرگی باڵندەیەک
وەک کەنیەسەیەکی چۆڵ کراو لە بیر ئەچییەوە
وەک خۆشەویستیەکی لە بیر کراو
وەک گوڵێک لە ناو بەفرا، لە بیر دەکرێیت
من لە ڕێگام
کەسانێک هەن بەر لە من هەنگاویان ناوە
کەسانێک هەن خەونەکانیان بە خەونەکانی من وتۆتەوە
کەسانێک هەن
پەیڤەکانیان بە شێوەی سرووشتی خۆیان وەشاندووە
تا بچنە ناو حیکایەتەوە
بۆ کەسانێک ڕۆشن کەنەوە کە دوای ئەوان دێن
ئاسەوارێکی لیریکی یان زەین ڕوونییەک
لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز نەبووبیت
نە کەسێک بووبێت، نە دەقێک، لە بیر ئەچییەوە
من پشت بە هەستی پەیبردن ئەبەستم و هەنگاو ئەنێم
لەوانەیە بایۆگرافیا بە حیکایەت ببەخشم
وشەکان من جڵەو ئەکەن و منیش وشەکان
من شێوەیانم، ئەوانیش تەجەللای ئازاد
وەلێ ئەوەی من ئەمەوێ بیڵێم وتراوە
سبەینێیەکی ڕابرووم لە پێشە
من پادشای دەنگدانەوەم
جگە لە پەراوێزەکان هیچ عەرشێکم نییە
ڕێگاش شێوازە
لەوە ئەچێ پێشینەکان وەسفی شتێکیان بیر چووبێ
یاد و هەستی تیا بجووڵێنم
لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز
نە هەواڵێک بووبێت و نە ئاسەوارێ، لە بیر ئەچییەوە
من لە ڕێگام
کەسانێک هەن بە دوای هەنگاوەکانی منا دێن
کەسانێ هەن شوێن پێی خەونەکانی من هەڵئەگرن
شێعر بۆ ستایشی باخچەکانی مەنفا ئەڵێن
لە بەردەمی دێڕەشێعردا
ئازاد لە قازانجی سوێند دراو
لە پشتم و لە دونیا
ئازاد لە پەرەستنی دوێنێ
لە بەهەشتێکی زەمینی
ئازاد لە کنایەکانم و لە زمانم
شایەتی ئەدەم کە زیندووم، کە ئازادم
کاتێ لە بیر ئەچمەوە



مەحموود دەروێش|وەرگێڕان:ئازاد بەرزنجی
•••


Forgotten, as if you never were.
Like a bird’s violent death
like an abandoned church you’ll be forgotten,
like a passing love
and a rose in the night...forgotten

I am for the road ...There are those whose footsteps preceded mine
those whose vision dictated mine. There are those
who scattered speech on their accord to enter the story
or to illuminate to others who will follow them
a lyrical trace...and a speculation

Forgotten, as if you never were
a person, or a text...forgotten

I walk guided by insight, I might
give the story a biographical narrative. Vocabulary
governs me and I govern it. I am its shape
and it is the free transfiguration. But what I’d say has already been said.
A passing tomorrow precedes me. I am the king of echo.
My only throne is the margin. And the road
is the way. Perhaps the forefathers forgot to describe
something, I might nudge in it a memory and a sense

Forgotten, as if you never were
news, or a trace...forgotten

I am for the road...There are those whose footsteps
walk upon mine, those who will follow me to my vision.
Those who will recite eulogies to the gardens of exile,
in front of the house, free of worshipping yesterday,
free of my metonymy and my language, and only then
will I testify that I’m alive
and free
when I’m forgotten!


Mahmoud Darwish


@adabyate_digar|#Poem|#Darwish|https://t.me/our_Archive/319
745 views13:10
باز کردن / نظر دهید
2022-06-06 16:00:00
روشنایی پيش می‌آيد
و مرا در بر می‌گيرد
دنيا زيباست
و دستانم از اشتياق سرشار
نگاه از درختان بر نمی‌گيرم
كه سبزند و بار آرزو دارند.

راه آفتاب از لابه‌لای ديوارها می‌گذرد
پشت پنجره درمانگاه نشسته‌ام
بوی دارو رخت بربسته
ميخك‌ها جایی شكفته‌اند
می‌دانم.

اسارت مسئله‌ای نيست
ببين!
مسئله اين‌ست كه تسليم نشوی...


ناظم حكمت
ویدئو: شهریار شمس

@adabyate_digar
385 views13:00
باز کردن / نظر دهید
2022-06-03 19:33:18 کارهای تجارت خانه‌ام تمام و کمال بر عهده خودم است.
دو دختر خانم با ماشین‌های تحریرشان، دفترهای تجاری در اتاق جلویی، اتاق خودم و میز تحریرم، گاوصندوق، یک میز گرد، صندلی راحتی و تلفن، همه دم و دستگاهم را تشکیل می‌دهند. همان‌قدر که نظارت بر این دستگاه آسان است، کنترل کردن آن نیز ساده است. من کاملاً جوان هستم و کارهایم نیز می‌چرخد. شکایتی هم ندارم. نه، شکایتی ندارم.
در آغاز سال نو، مرد جوانی اتاق کوچک و خالی دیوار به دیوار تجارت خانه‌ام را، که من ناشی‌گرانه مدت‌ها برای اجاره کردنش تردید داشتم، بی‌هیچ درنگی اجاره کرد. او همچنین، یک اتاق دیگر با درگاهی‌اش و افزون بر آن، آشپزخانه را نیز اجاره کرده است. از آن اتاق و سالن می‌توانستم استفاده کنم، آخر دخترهای ماشین‌نویس گاهی اوقات احساس می‌کنند جایشان تنگ است، اما آشپزخانه دیگر به چه کارم می‌آمد؟
تقصیر این حسابگری حقیرانه‌ام بود که آن اتاق‌ها را از دست دادم. حال، این جوانک آن‌جا نشسته است. اسمش هاراس است.
راستی، او آن‌جا چه می‌کند؟ نمی‌دانم. روی در اتاقش نوشته شده: «دفتر هاراس».
وقتی درباره اش پرس‌وجو کردم، به من گفتند کارش شبیه کار من است.
در مورد اعتبارش نمی‌توان مطمئن بود، گرچه شاید چنین جوانی جای پیشرفت داشته و از آینده‌ای هم برخوردار باشد. اما حالا نمی‌‌توان در مورد اعتبار او حرفی زد، چرا که موقعیت کنونی او از هیچ ثروتی خبر نمی‌دهد.
از اخبار معمولی نیز آدم چندان چیزی دستگیرش نمی‌شود. گاهی، در راه‌پله، به هاراس برمی‌خورم. او همواره شتابی غیرعادی دارد؛ چون شبحی از جلوی من می‌لغزد و می‌گذرد. هنوز چهره‌اش را دقیق ندیده‌ام. کلید دفترش را همواره از قبل در دست دارد. در یک چشم به هم زدن، در را باز می‌کند و مانند راسو فوراً به درون می‌خزد و من باز جلو تابلو «دفتر هاراس» می‌ایستم؛ تابلویی که بارها آن را، بیش‌تر از آن که ارزشش را داشته باشد، خوانده‌ام.
دیوارهای حقیر نازک، اسرار مرد شریف و کوشا را افشا می‌کنند، اما اسرار آدم‌های پست ‌فطرت را پنهان می‌دارند.
تلفن من به دیواری که اتاق مرا از اتاق همسایه‌ام جدا می‌سازد وصل شده است. البته من به عنوان موضوعی طنزآمیز روی این امر تأکید می‌کنم. تازه، وقتی که تلفن به دیوار آویزان باشد از اتاق پهلویی همه حرف‌های آدم را می‌توان شنید.
خودم را عادت داده‌ام که مشتری‌هایم را در تلفن به نام صدا نکنم. البته، این امر چندان هم از دغل‌کاری نیست، بلکه از ویژگی‌های من است. اما از روی عبارات اجتناب ‌ناپذیری که در مکالمه به کار می‌رود، می‌توان نام مشتری را حدس زد.
گاهی اوقات، در حالی که گوشی تلفن را در دست دارم، دائم وول می‌خورم و از شدت ناراحتی، با نوک پا به تلفن ضربه می‌زنم، با وجود این، نمی‌توانم از افشای مطالب محرمانه جلوگیری کنم. طبیعتاً، به همین دلیل، آهنگ صدایم مرتعش و تصمیمات تجاری‌ام اطمینان‌ناپذیر می‌شود. هنگامی که مشغول صحبت با تلفن هستم، هاراس چه می‌کند؟ شاید زیادی اغراق کرده باشم، ولی آدم باید همیشه این مسائل را برای خودش روشن کند.
پس اجازه دهید بگویم که هاراس به تلفن احتیاجی ندارد، چون از تلفن من استفاده می‌کند. او کاناپه‌اش را به دیوار می‌چسباند و گوش می‌نشیند. در مقابل، وقتی تلفن زنگ می‌زند، این من هستم که باید به طرف آن بدوم، تا سفارش‌های مشتری‌ها را تحویل بگیرم، تصمیمات مشکل اتخاذ کنم و با مشتری چک و چانه‌های پرمنفعتی بزنم، اما پیش از هر چیز، تردیدها و کارهای غیرارادی مرا دیوار به هاراس گزارش می‌دهد.
شاید او حتی منتظر پایان مکالمه من هم نشود، بلکه برخیزد و بنا به عادتش، به شهر، به سوی جایی که با توجه به موضوع مکالمه، به اندازه کافی بر او آشکار شده است، بدود و همان لحظه که من گوشی را می‌گذارم، شاید مشغول انجام کاری علیه من باشد.




همسایه|فرانتس کافکا|ترجمه: رضا نجفی

@adabyate_digar|#Story|#Kafka
340 viewsedited  16:33
باز کردن / نظر دهید
2022-06-02 16:00:37 راه رهایى زنان طبقه‌ى کارگر از استثمار و ستم در انزواى خانه‌گى‌شان نیست بلکه در پیوستگى جمعى آنان به مثابه مزدبگیران در جایى است که مى‌توانند با کارگران هم‌قطار، مرد و زن، متحد شوند. تغییر حالات زنان در خانه به ویژه زمانى برجسته مى‌گردد که آنها درمبارزات گسترده‌ى صنعتى درگیر مى‌شوند.

به عنوان مثال عقاید زنانى که در 1982 به مدت هفت ماه کارخانه‌ى لى جین را در اسکاتلند اشغال کردند، در طى مبارزه عمیقاً متحول شد، و آنان پندارهاى مردان (از جمله شوهران و دوست پسرهای‌شان) در مورد روابط میان دو جنس را به چالش طلبیدند. "من سرم شلوغه، تو برو و چاى درست کن و مواظب بچه‌ها باش"، بیان چنین جملاتى به رویکردى عادى در میان زنان تبدیل شد. تنها در مبارزه براى تغییر روابط اجتماعى است که انسان‌ها تغییر مى‌کنند. این محیط کار است که گسترده‌ترین فرصت‌ها را جهت تلاش براى سازمان‌یابى و به همین ترتیب براى تغییر خود در اختیار زنان قرار مى‌دهد. از طریق شرکت در تولید اجتماعى است که زنان، همچون مردان، در مناسبات تولیدى که اساس جامعه‌ى طبقاتى است، به مثابه کارگر تثبیت مى‌گردند. این مسئله که مارکسیسم به قدرت طبقاتى می‌پردازد، در محیط کار است که به وضوح آشکار مى‌گردد.
تلاش‌هاى گسترده‌اى براى ایجاد چند دستگى در میان طبقه‌ى کارگر از سوى طبقه‌ى کارفرمایان صورت مى‌گیرد. توسعه‌ى ناهمگون کشورهاى مختلف و مناطق مختلف یک کشور، همینطور توسعه‌ى نامتوازن بخش‌هاى اقتصاد و مؤسسات مختلف، باعث تجزیه‌ى طبقه کارگر مى‌گردد. اختلافات نژادى، قومى و جنسى بر تشتت آنان مى‌افزاید. اختلاف در مهارت‌ها که اغلب توسط فعالیت اتحادیه‌هاى حِرَف تشدید مى‌گردند، این شکاف‌ها را عمیق‌تر مى‌کنند، همانطور که کارفرمایان با اعمال سیاست تفرقه بیانداز و حکومت کن، از نیروى کار ارزان زنان استفاده مى‌کنند تا قدرت چانه‌زنى مردان را تضعیف نمایند، با استفاده از مهارتگرایى و تعصبات جنسى مردان موقعیت زنان کارگر را تنزل مى‌دهند.
همواره اندیشه‌هاى مسلط بر جامعه، اندیشه‌هاى طبقه‌ى حاکماند و خانواده یکى از مؤثرترین نهادها براى تضمین این امر است. خانه، یعنى جایى که ما را به صورت کوچکترین واحد اجتماعى منزوى مى‌کند، عرصه‌ى مساعدى براى اشاعه‌ى اندیشه‌هاى طبقه‌ى حاکم جامعه از طریق رسانه‌ها مى‌باشد. به ویژه تلویزیون در شکل‌دهى به اندیشه‌هاى انبوه انسان‌هاى منزوى گشته، از جمله زنان، قدرتمند است.
زنانى که کار نیمه‌وقت مى‌گیرند، مجبور به قبول مزدها و شرایطى هستند که براى کارگران تمام وقت غیرقابل قبول است. اکثر آنها از تعطیلات با حقوق، حقوق بازنشستگى یا سنوات خدمتى محرومند. تقسیم جنسیتى کار در محل کار، که به میزان زیادى متأثر از جایگاه زن در خانه است، بسیار رایج است. با این‌همه على‌رغم این مشکلات، سیر کلى تاریخ با وجود درنگ‌ها و پسروى‌ها، در جهت کمرنگ شدن شکاف میان گروههاى مردان و زنان طبقه‌ى کارگر صنعتى و پیشرفت همگونى طبقه بوده است. گسترش عظیم اشتغال زنان با تمرکز اکثریت آنان در محل‌هاى کار بزرگ مثل ادارات، بیمارستان‌ها و فروشگاه‌هاى بزرگ، به کاهش نابرابرى‌هاى شرایط کارى شاغلین زن و مرد مى‌انجامد. فاصله‌ى میان کارگران یدى و کارگران یقه‌سفید نیز کاهش مى‌یابد. کاهش سریع شکاف میان تشکلیابى صنفى مردان و زنان نشانه‌ى روشنى از این امر است.
ما قبلاً دیدیم که چگونه نگرش زنان به نقش‌هاى کلیشه‌اى درون خانواده متأثر از اشتغال یا عدم اشتغال آنان است. محل کار و مبارزه‌ى زنان شاغل در جهت بهبود بخشیدن به شرایط خود در آنجا، کلید تغییر باورها، یا به عبارتى "ارتقاء آگاهى" است، زیرا فعالیت جمعى اعتماد شما را به خود، همکاران و طبقه‌تان افزایش مى‌دهد. درواقع این تنها راه گسستن از ایدئولوژى درونى شده‌ى ستم بر زنان است. زنان طبقه کارگر که نگرانى اصلى‌شان حفظ بقا است، نمى‌توانند از تجمل "ارتقاء آگاهىِ" صرفاً روشنفکرانه برخوردار باشند. این به معناى آن نیست که کارگران زن مى‌بایست تنها در محل کار یا حول مسائل محل کار سازماندهى شوند، بلکه به این معنى است که تمامى ابعاد دیگر مبارزه ریشه در آنجا دارند.

مارکسیسم این تصور را که راه‌حل‌ها تنها در همان نقطه‌اى یافت مى‌شوند که مشکلات خود را نشان مى‌دهند، رد مى‌کند. ستم بر زنان نمى‌تواند به سادگى از طریق مبارزه‌ى زنان با ستم برطرف گردد، همانگونه که مستمرى‌بگیران کهن‌سال نمى‌توانند صرفاً به وسیله‌ى تلاش خود از فقر رهایى یابند.عامل تعیین‌کننده در مبارزه بر علیه ستم، نه میزان درد و رنج مبارزان بلکه قدرت آنها است. بنابراین نقطه‌ى عزیمت براى مبارزه علیه ستم بر زنان، خود ستم نیست بلکه در جایى است که زنان طبقه‌ى کارگر قدرت دارند،در جایى که همراه با مردان هم‌طبقه‌ى خود مى‌توانند براى تغییر جامعه پیکار کنند.



مبارزه طبقاتی و آزادی زن|تونی کلیف|ترجمه:مجید قنبری

@adabyate_digar


https://t.me/Our_Archive/353
686 views13:00
باز کردن / نظر دهید
2022-05-27 18:33:18 جنگل‌های زیتون روزگاری همیشه سبز بود...
و آسمان ... جنگلی آبی... عشق من بود...
چه چیزی در آن شبانگاه تغییر کرد؟

آن‌ها کامیون کارگران را در نیمه‌های راه متوقف کردند
خونسرد و آرام بودند
ما را به سمت شرق چرخاندند
خونسرد و آرام بودند.

قلب من روزگاری پرنده‌ای آبی بود... ای آشیانه‌ی معشوقم
دستمال‌های تو، همه سفید بودند محبوب من
چه چیزی آن‌ها را امشب خاک کرده است؟
هیچ نمی‌فهمم محبوب من.

آن‌ها کامیون کارگران را در نیمه‌های راه متوقف کردند
خونسرد و آرام بودند
ما را به سمت شرق چرخاندند
خونسرد و آرام بودند.

من برای تو همه چیز دارم:
هم سایه، هم نور
حلقهء ازدواج ... و هر آن‌چه که بخواهی
و باغی از درختان زیتون و انجیر
بسان هر شب پیش تو خواهم آمد
در خواب از پنجره وارد می‌شوم و برای تو یاس‌های سفید خواهم آورد
اگر کمی دیر آمدم مرا سرزنش نکن
آنها مرا متوقف کردند.


جنگل‌های زیتون روزگاری همیشه سبز بود...
بود ای محبوب من.


و در آن شبانگاه
از پنجاه قربانی
تنها تالابی برنگ سرخ به جا ماند.

ای محبوب من... مرا سرزنش نکن...
مرا کشتند
مرا کشتند
مرا کشتند...



مححمود درویش|ترجمه:طاهره زاج

@adabyate_digar
|#Poem|#Darwish
380 views15:33
باز کردن / نظر دهید
2022-05-26 16:01:00 و اما هنرزدائی! رژیم هیچقوت به انکار انکار نپرداخت، چون هنر را وسیلۀ تبلیغاتی خوبی می‌پنداشت، به شکل‌دادن و یا به عبارت دیگر به تغییر شکل آن پرداخت تا یک هنر اسلامی مورد نظر خویش بسازد. روی این اعتقاد، ایجاد ضوابط را لازم شمرد. مسابقۀ غریبی برپا شده بود، همۀ مامورین سانسور سعی می‌کردند تا از همدیگر پیشی بگیرند. و هرکس که سخت‌ترین و شدیدترین ضوابط را طرح می‌کرد، بیشتر اسلامی می‌نمود و بهتر می‌توانست در گوشۀ سفرۀ رنگین رژیم جای مناسبی برای خود پیدا کند.
با این مقدمات چون هنر، یک امر ارشادی تلقی شده بود، به ناچار وزارت فرهنگ و هنر در وزارت ارشاد ادغام شد و وزارت ارشاد که در راس آخوندی نشسته بود، بطور کامل ادارۀ امور هنری را نیز به دست گرفت.

بعد از 22 بهمن ماه 57، و از بین رفتن ظوابط سانسور زمان سلطنت و حکومت مطلقه، گروه‌های تئاتری فراوانی شروع به‌کار کردند و سالنی نبود که در آنجا برنامه‌ای یا نمایشی در حال اجرا نباشد. نماشنامه‌های انتخاب شده آن‌چنان انتخاب می‌شد که با روحیۀ مردم تهیج شده جور دربیاید. سندیکای هنرمندان تئاتر درست شد که مصادف بود با زمانی که مسئولان سانسور اسلامی، شمیشیرهایشان را برای سلاخی هنر غیراسلامی بطور جدی تیز می‌کردند. مسئولین ادارۀ تئاتر مدام عوض می‌شدند، و رئیس تازه، جدی‌تر و عبوس‌تر و "انقلابی"تر از رئیس پیشین بود. تالارهای نمایش را مدام قبضه می‌کردند و سالن‌های تئاتر و نمایش به جلسات سخن‌رانی آخوندها مبدل می‌گشت. کف زدن را یک امر طاغوتی می‌دانستند و به جای آن برای تائید یا تشویق سخن‌ران‌ها یا حتی برنامه‌های سرهم بندی شده "تئاتر اسلامی" فریاد "اللـه اکبر" می‌کشیدند.

در سال پنجاه و هشت سعید سلطانپور نمایشنامۀ مستندی روی زندگی یک کارگر ماشین‌سازی تنظیم کرده بود و با یک گروه جوان تئاتری که خود ترتیب داده بود، در دانشگاه‌ها  و خیابان‌ها و مجامع عمومی به نمایش می‌گذاشت. در هر جلسه اوباش حزب الهی مدام حمله می‌کردند و بازیگران را به قصد کشت می‌زدند و مجروح می‌کردند. این شاعر کارگران جوان را که سال‌ها در زندان شاه محبوس بود، رژیم خمینی دوباره دستگیر کرد و در روزهای اول تابستان 60 پای دیوار اللـه اکبر به جوخۀ اعدامش سپرد.

برنامه‌های تئاتری بتدریج برچیده می‌شد و جز چند برنامۀ سرهم شده که فرقی با روضه‌خوانی آخوندها نداشت، گاه‌گداری این گوشه و آن گوشه به نمایش در می‌آمد و تماشاچیان چنین برنامه‌هایی مسلما جز دسته‌جات حزب الهی کس دیگری نبود. آخرین تصمیمات رژیم در مورد تئاتر، در یک مصاحبه، بوسیله رئیس اداره تئاتر اعلام شد. و یک باره قلم قرمز به این هنر تازه پا گرفتۀ ایران کشیدند. اجرای هر نمایشنامه‌ای منوط به سانسور هفت مرحله‌ای شد که هرکدام مسئول و ماموری جداگانه‌‌ای داشت. مثلا یکی متخصص اسلام بود، یکی متخصص تاریخ اسلام، دیگر متخصص قران که مبادا کلمه‌ای به خلاف نص صریح به کار رفته باشد و چهارمی مامور ایدئولوژی سیاسی رژیم بود و بقیه نیز موجوداتی بودند از چنین قماش‌هائی. بدیهی است که با چنین ضوابی هیچ نوع فعالیت تئاتری حتی تئاتر اسلامی مورد نظر رژیم نیز امکان پذیر نبود.
چند ماه بعد از بهمن پنجاه و هفت تعداد کمی از سینماهای به آتش کشیده شده و خاکستر شده، باز شدند که فیلم‌های خارجی، بخصوص فیلم‌های انقلابی نشان می‌دادند. منظور از فیلم انقلابی هر جا که توپ و تانک و تفنگ و اسحله و جسد باشد، بی توجه به کیفیت و ارزش هنری آن‌ها. تنها سانسوری که وجود داشت تا مراعات مسائل اسلامی شود صحنه‌های عاشقانه و زنان بی‌حجاب بود ولی هرچه زمان جلوتر می‌رفت، به بهانۀ رشد صنعت فیلم ایرانی، ورود فیلم‌های خارجی را محدود می‌کردند. اما تنها برای رشد صنعت فیلم ایرانی، نه هنر سینما.
چند فیلم تجارتی به سبک قدیم ساخته شد که در آن‌ها ضوابط انقلاب اسلامی مراعات شده بود، حجاب زنان دقیقا طبق دستور فقها، شعارهای کاذب نوحه‌خوان‌ها و صحنه‌های ملودراماتیک، خمیرمایۀ همه آن‌ها بود که هیچکدام توفیقی به دست نیاوردند. بعد سانسور فیلم جدی‌تر از سانسر تئاتر مطرح شد و ضوابط سانسور باری ساختن فیلم برای خود سلسه مراتبی پیدا کرد. از دست‌نوشتۀ اول سناریو گرفته تا کنترل صحنه‌ها، دیدن تک تک عکس‌ها، سانسور در زمان مونتاژ و سانسر بعد از زمان مونتاژ توسط بی‌صلاحیت‌ترین آدم‌هایی که مطلقا سینما را نمی‌شناختند ولی برای رژیم جمهوری اسلامی قابل اعتماد بودند.




شماره اول الفبا ـ پاریس|غلام‌حسین ساعدی

•••

برای دانلود هفت شماره الفبا (پاریس) لینک پایین را فشار دهید:

https://t.me/Our_Archive/539?single


@adabyate_digar|#BookR|#Book|#Saedi
334 viewsedited  13:01
باز کردن / نظر دهید
2022-05-25 19:35:53
Tanita Tikaram _ Twist In My Sobriety


@adabyate_digar|#Music
551 viewsedited  16:35
باز کردن / نظر دهید
2022-05-24 16:01:02 پیش از آن‌که پاسخش دهم او را تا دم در اتاقم بردم. در چون باز شد روشنایی گلگونی را پس زد که اتاق را می‌انباشت و توری سفید پردۀ آویخته روی غروب را به ابریشمِ گل درشتِ سپیده‌رنگی بدل می‌کرد. به کنار پنجره رفتم؛ مرغان دریایی دوباه روی موجها نشسته بودند؛ اما دیگر صورتی نبودند. این را به آلبرتین گفتم. گفت:«بحث را عوض نکنید. مثل من رک باشید.» دروغ گفتم. به آلبرتین گفتم که باید پیش از هر چیزی رازی را از من بشنود، باید عشق بزرگی را با او در میان بگذارم که از مدتی پیش به آندره دارم، و این اعتراف را به سادگی و صراحتی به زبان آوردم که در خور تئاتر است و در زندگی آدم فقط دربارۀ عشق‌هایی به کار می‌برد که در دل ندارد. همان دروغی را به زبان آوردم که پیش از نخستین اقامتم در بلبک به ژیلبرت گفتم، اما تغییری به آن دادم و برای آن‌که آلبرتین این گفته‌ام را که دوستش ندارم بهتر باور کند تا آنجا پیش رفتم که گفتم در گذشته زمانی پیش آمد که کم مانده بود عاشقش بشوم، اما زمان زیادی از آن هنگام گذشته است و حال او را فقط دوست خوبی می‌دانم، و حتی اگر هم بخواهم دیگر نمی‌توانم دوباره به او احساس دلدادگی کنم. گو این‌که با این گونه تاکید گذاشتن بر سردی عواطفم با آلبرتین، به دلیل یک وضعیت و یک هدف خاص، کاری جز حساس‌تر کردن و تشدید آن تناوب دوزمانه‌ای نمی‌کردم که عشق نزد همۀ کسانی دارد که بیش از حد به خود شک دارند، و باور نمی‌توانند کرد که زنی هرگز دوستشان بدارد، و خود نیز بتوانند او را براستی دوست بدارند. اینان خود را خوب می‌شناسند و می‌دانند که دربارۀ زنانی هرچه باهم متفاوت‌تر، امیدها و دلشوره‌های یکسانی حس کرده‌اند، خیال‌های یکسانی در سر پروریده‌اند، جمله‌های یکسانی به زبان آورده‌اند، و در نتیجه فهمیده‌اند که احساس‌ها و کارهایشان ربط ضروری و تنگاتنی با دلدار ندارد، بلکه از کنار او می‌گذرد، ترشحی از آنها به او می‌رسد، او را در بر می‌گیرد، هم آن چنان که موجها با صخره‌ا می‌کنند، و حس تزلزل خودش بیش از پیش بر این بدگمانی دامن می‌زند که زنی که بسیار آرزو دارند عاشقشان باشد دوستشان ندارد. از آنجا که دلدار چیزی جز حادثۀ ساده‌ای نیست که بر سر راه فَوَران تمناهای ما قرار می‌گیرد، به چه دلیل باید دست قضا چنان کند که خود ما هدف تمناهایی باشیم که او دارد؟ از این رو، در عین نیازمان به این که همۀ این عواطف را نثار دلدار کنیم، (عواطف عشقی که بس ویژه و بسیار متفاوت با عواطف سادۀ انسانی‌اند که همنوع ما در ما می‌انگیزد)، پس از برداشتن گامی به سوی او، و اعتراف به همۀ مهر و همۀ امیدهایی که به او داریم، بیدرنگ می‌ترسیم که مبادا او را خوش نیاییم، ونیز شرمند‌ه می‌شویم از این حس که زبانی که با او به کار بردیم برای شخص او شکل نگرفته و برای کسان دیگری به کار رفته است و خواهد رفت، شرمنده از این حس که اگر دوستمان نداشته باشد نمی‌تواند زبانمان را بفهمد، و در این صورت با او با بی‌ظراتی و بی‌پرواییِ آدم گنده‌گویی سخن گفته‌ایم که در گفتگو با نادانان جمله‌هایی پیچیده‌ای می‌گوید که در نمی‌یابند، و این ترس و این شرمندگی موج مخالفی، جریان عکسی برمی‌انگیزد، این نیاز را می‌انگیزد که ولو با عشق‌نشینی، با پس گرفتن قاطعانۀ محبتی که پیشتر به آن اعتراف کرده‌ایم، دوباره دست به تعرض بزنیم و احترام و سلطۀ خود را دوباره به کرسی بنشانیم؛ این تناوب دو هنگام را در دوره‌های مختلف یک عشق واحد، در همۀ دوره‌های مشابه عشق‌های همسان، و نزد همۀ کسانی می‌توان دید که خودکاوی‌شان بیشتر از خودستایی‌شان است. با این همه، اگر چیزهایی که داشتم به آلبرتین می‌گفتم این آهنگ متناوب حادتر و  شدیدتر از معمول بود تنها به این خاطر بود که بتوانم با شتاب و نیروی بیشتری به آهنگ مخالف آن بپردازم  که از مهرم به او دم می‌زد.




در جستجوی زمان از دست رفته(سد‌وم و عموره)|مارسل پروست|ترجمه:مهدی سحابی

@adabyate_digar
|#BookR|#Proust|#M_Sahabi
443 views13:01
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 18:23:57 تو ای خونین‌جگر مادر،
تو ای صانعِ ویرانگر،
تو ای زیر پل‌ها خوابیده در کنار آب‌ها.

تو ای فریادِ میدان‌های سوخته ...
تو ای شعرِ همه‌ شعرها، ای نوای همه‌ نواها ...
تو ای برادرم
تو ای داغِ لعنت خورده
تو ای نواله‌ی چوبه‌ی دار.

تو ای همه چیز،
ای گرسنگی!
پیشانی‌ام را بر پاهای برهنه‌ات می‌گذارم
قسم می‌خورم
و می‌گویم:
خواهم جنگید،
نه برای خودم، نه برای خودمان، نه برای او و نه آن‌ها
بلکه تا زمانی که شکم مقدس تو سیر شود...



ناظم حکمت|ترجمه:علی شهبازی‌زاده

@adabyate_digar
|#Poem|#Hikmat
698 viewsedited  15:23
باز کردن / نظر دهید