2022-12-05 00:24:41
- چقدر کم حرف شدي؟!
+ حوصله ندارم!
- شايدم حرفات رو جاي ديگه زدي، واسه يكي ديگه!
+ بعد از اين همه مدت همديگه رو نديديم که اين حرفارو بزنيم
- واسه تو بعد از اين همه مدته، من احمق هر روز ميايستم کنج ديوار و رفت و آمدت رو نگاه ميکنم
+ اصلاً عوض نشدي... هنوز همون پسر بيمنطق ترم يکي!
- آره خب عوض شدن تخصص تو بود... يکدفعه عوض شدن، اونم با منطق با دليل با حرف... با دروغ!
- مشکلت اينه نميخواي فراموش کني!
+ نه... مشکلم اينه باور کردم... حرفات رو... خودت رو... چشمات رو…حالا نه اينکه نخوام... نميتونم فراموش کنم!
- پس بذار يه چيزي بگم که راحتتر بتوني فراموش کني... راستش همون روزا هم توي خلوت خودم نميتونستم دوستت داشته باشم... اما تو همهچيز رو جدي گرفته بودي...
اين جمله را که گفت از صحنهي نمايش زدم بيرون! هيچ کدام از آن ديالوگها براي نمايش نامه نبود... سر حرفمان بد باز شده بود! زدم بيرون و با همان گريم و سر و وضع رفتم گوشهاي از دانشگاه که پاتوق بعد از کلاسهايمان بود نشستم به سيگار.
نگاهي به نيمکت خالي کناريام انداختم و چشمانم را بستم... چند سال قبل... يکي از همين بعدازظهرهاي سرد آذر، باد شديدي ميوزيد...
يک مسير چند متري را هي ميرفتم و ميآمدم و دستانم را ها ميکردم...
نه از سرما، قرار بود ببينمش و فشارم افتاده بود!
ديدم از دور ميآيد... مثل دختر بچهاي که محصور جنگل شده و راهش را گم کرده، چشم دوخته بود به آسمان و ميآمد... به همان سبک مخصوص خودش قدم ميزد... باد موهايش را پخش کرده بود روي صورت و لبش... بدون پلک زدن خيره شدم به چشمانش... نزديکم شده بود و در فاصلهي يک متريام ايستاده بود اما من در چشمانم سير ميکردم در جغرافيايي که نميدانم چه از جانم ميخواست.
سردش بود... قدم زديم... او حرف ميزد و من دل دل ميکردم دستانش را بگيرم.
رسيديم به بوفهي دانشگاه... نشستيم کنار پنجره و جزوهاي که خواسته بود را روي ميز گذاشتم... جزوه را ورق زد و چشمش خورد به برگهي کوچکي که تمام دوست داشتنم را در چند جمله برايش نوشته بودم.
برگهاي که به خيال خودم قرار بود در تنهايياش بخواند، خواند و چند لحظهاي نگاهم کرد و بلند شد و رفت! کلاس بعدي را هم حاضر نبود.
آن شب با تمام قدم زدنهايم در باد و زير باران و پس از باران تمام شد.
فردا سر کلاس چشم دوخته بودم به در که وارد شد... آمد و بيحرف کنارم نشست... تا پايان کلاس جرات نگاه کردنش را نداشتم... او آرام و راحت جزوهاش را مينوشت و من صداي ضربان قلبم کلاس را برداشته بود.
کلاس تمام شد و موقع رفتن برگهي کوچکي را روي ميزم گذاشت. پشت همان برگه نوشته بود
«پاييز که تمام است... ميخواهم زمستان را آرام جان باشي»
با آتش سيگارم که به فيلتر رسيده بود به خودم آمدم... نيمکت کناريام را نگاه کردم پسر جواني را ديدم که شاخه گلي را بو ميکشيد
که دل در دلش نبود! که عشق را باور کرده بود... ياد آخرين حرفش سر صحنهي تئاتر افتادم... سردم شد،
آخر چرا گفت؟
الزامي نداشت بگويد در خلوتش هم دوستم نداشته.
من آن روزها را باور کرده بودم
ياد حرفهاي آخرش افتادم
سردم شد
گريم چهرهام به هم ريخت.
#على_سلطانى
چيزهايى هست كه نميدانى
@aliii_soltaniiii
4.2K viewsedited 21:24