Get Mystery Box with random crypto!

رمان #رنج_و_عشق نویسنده #آی_تک_احمدی پارت 10 تا توی ماشین | رمان

رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 10

تا توی ماشین نشستیم :
آخیش داشتم اونجا خفه می شدم.
- هیس... جای دیگه این حرفو نزنیا... دوستام مسخرم میکنن...
شاکی شدم :
خوبه خوبه پس برو پیش همون دوستات منو دیگه میخوای چیکار؟!؟
- ناراحت نشو پوریا جون... تو این زمونه پسرا سبیل درنیاورده سیگار دستشون می گیرن تو این حرفو بزنی فک میکنن بچه ننه ای...
- خب حالا اصل حرفتو بزن...
- هفته ی دیگه هم قراره یکی از دخترا تو خونشون پارتی بگیرن نمی دونی پوریا چه دخترای باحالی هستن... همه ی اون دخترایی که تا به حال مخشونو زدی یه طرف اینا هم یه طرف هیچ کدوم به گرد پاش هم نمی رسن... نمیدونی هم خوشگل هم خوش مشرب هم خوش اخلاق هم روشن فکر هم ...
نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه :
بسه دیگه چه خبره؟؟؟ فهمیدم دیگه... خلاصش کن..!
برزو دستی به ته ریشش کشید :
خلاصه دیگه حسابی زدم به لونشون... منبع دخترا اون جاس میخواستم هفته دیگه باهم بریم...
- چیه این قدر هولی؟ انگار سگ صاحبشو پیدا کرده...
- بی تربیت... تو هم بودی هول میشدی نمیدونی راه به راه پیشنهاد رقص بهم می دادن من نمیخواستم دیگه فرزین گفت زشته دخترا این قد اصرار میکنن لااقل پاشو یه دور برقص منم دیگه نتونستم حرف فرزین رو زمین بندازم.
براش قیافه گرفتم :
جدا ؟!؟
بعد دستمو زدم به صورتم :
این تن بمیره؟!؟
- باور کن من که نمیخواستم تازه خودشون اصرار میکردن زور که نبود.
- نگو تو هم که از خدات بوده و از آب گل آلود ماهی گرفتی!
برزو خندید :
خب دیگه چیکار میشه کرد؟ جوونیه دیگه... حالا خودت هفته دیگه میای میبینی... شنیدن کی بود مانند دیدن.
- باشه حالا بریم یه کم بگردیم بعدش درمورد اینجور حرفا بحث میکنیم تازه عصر یادم بنداز برم دنبال سیما...
- سیما چرا؟ مگه کجاس؟!؟
- کجا میخوای باشه؟ مدرسه دیگه...
- مگ ه خودش سرویس نداره؟!؟
- چرا داره... یادته درباره یه دختره به اسم نگین بهت گفتم؟
برزو کنجکاوانه :
خب؟
نیشم تا بنا گوش باز شد :
امروز فهمیدم هم مدرسه ای سیماس...
- آهان پس بگو دیگه... در اصل داری می ری دنبال نگین...
با خنده :
خب دیگه...
سوئیچ رو چرخوندم :
حالا بریم...
- بریم...

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

طرف های عصر بود و سیما با دو تن از دوستاش بیرون از مدرسه جلوی در ایستاده بودن.
ماشین رو همان حوالی پارک کردم و با برزو پیاده شدیم و به طرف سیما رفتم.
سیما تا منو دید جا خورد :
ا وا اومدی؟ فک نمیکردم بیای...
یکی از دوستان سیما که کنارش ایستاده بود رو به سیما گفت :
سیما داداشته؟!؟
- آره فک نمیکردم بیاد.
لبخندی زدم و اول به سیما بعدشم به دوستاش سلام کردم.
نگین تا تو صورتم دقیق شد جا خورد :
شما همونی هستین که امروز ظهر دیدم... چه جالب شما داداش سیما هستین؟
سیما با تعجب :
شما ظهر همدیگرو دیدین؟!؟
پوزخندی تحویل دادم و بعد از کمی گپ و گفت برزو هم به جمع ما اضافه شد و سلام کرد.
سیما : إ سلام پسرعمو شما هم با پوریا اومدین؟!؟
- خب آره اشکالی داره؟
- نه نداره فقط من موندم این پوریا چطور اومده دنبال من؟!؟ آخه کی باورش میشه؟!؟
برزو با خنده گفت :
ای بسوزه پدر عشق...
چشم غره ای بهش رفتم و برزو خودش رو جمع و جور کرد.
دختری که میان نگین و سیما بود با تعجب گفت:
چی؟ عشق؟
برزو خنده ای کرد و خواست چیزی بگه که با آرنجم به پهلوش زدم و با لبخندی تصنعی رو به اون دختر گفتم :
خب شما خودتون رو معرفی نکردین...
- آره ببخشین یادم رفت من طنین هستم.
برزو با پوزخند :
چه اسم با مسمایی...
نگین رو به برزو : منم نگین هستم.
برزو با خنده گفت :
یعنی به شما هم بگم چه اسم با مسمایی دارین؟
بچه ها خندیدن کمی عصبی شدم ولی به روی خودم نیاوردم نگاهی به برزو انداختم و دوباره چشم به نگین دوختم که چه با شوق با برزو گپ و گفت می کرد مدتی بعد که از گپ و گفت برزو و نگین گذشت با حرص گفتم :
اااا بسه دیگه چه قد حرف می زنین... تمومش کنین دیگه می خوایم بریم.
نگین و برزو جا خوردن.
برزو : خب برین چیکار به ماها دارین؟
حرصم گرفت : یعنی تو نمیای؟
- نه خودم میرم یه جا کار دارم.

@AytakRoman