Get Mystery Box with random crypto!

رمان #رنج_و_عشق نویسنده #آی_تک_احمدی پارت 11 تقریبا داشتم | رمان

رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 11

تقریبا داشتم داد میزدم حال خودمو نمی فهمیدم چرا نگین با برزو خوشو بش کرد؟ بدون اینکه خودم بخوام غیرتی شده بودم منی که به جز سیما تا حالا سابقه نداشت به خاطر کسی غیرتی بشم و این طور بهم بریزم دیگه تقریبا داشتم داد میزدم :
تو کی کار داشتی من خبر نداشتم؟
سیما و طنین و نگین به کلی جا خورده بودن و ا دعوای برزو و من سر در نمیاوردن که سیما گفت:
زشته بابا مثل بچه ها افتادین به جون هم...
من : باشه سیما بیا بریم.
سیما با بهت شانه ای بالا انداخت :
باشه بریم.
سپس رو به دوستاش کرد:
خدافظ
نگین با خنده :
باشه خدافظ فردا می بینمت... راستی چه پسرعموی باحالی داری خیلی خوش مشربه... قدرشو بدونین باهاش باشین پیر نمیشین...
با این حرفش خون به صورتم دوید :
بله... میدونستیم خیلی ممنون از یادآوریتون!
نگین از جواب من جا خورد.
رو به برزو کردم :
خب بیا بریم...
- مگه نگفتم من نمیام شماها برین...
- من باهات کار دارم...
برزو با ادا با دخترا بای بای کرد و سوار ماشین شد کنارم نشست سیما هم در صندلی عقب جا گرفت.
تا سوئیچ رو چرخوندم با حرص توپیدم :
با نگین به به و چه چه میکنی؟؟؟
- حق ندارم؟
- نه
- لابد باید از تو اجازه می گرفتم حق و حقوقمو هم تو تعیین میکنی؟!؟
صدام رو بالا بردم :
آره من تعیین میکنم... تو چه جور جونوری هستی برزو؟ بدتر از دشمنی این همه دختر...
برزو خیلی ریلکس :
آخه هر دختری یه عطر و بویی داره خودتم بهتر می دونی...
یک آن ترمز کردم :
چی؟ حیف که سیما اینجاس وگرنه...
نفس عمیقی کشیدم ماشین های پشت سرم همشون با حرص بوق می زدن و چندتاشون چند بد و بیراه هم گفتن... دوباره گاز دادم و با سرعت حرکت کردم.
دندونامو با حرص بهم فشار دادم :
واااای برزو.... برزو...
برزو هم در عین بی خیالی به تمسخر گفت :
چیه... چیه... پوریاااا... پوریاااا...
داد زدم :
تو چرا این قد نمک نشناسی آخه؟!؟ تو چطور میتونی به عشق دوستت چشم داشته باشی؟
تا اینو گفتم سیما با تعجب انگار که شاخ درآورده باشه با بهت گفت:
چی؟ عشق؟!؟ پس بگو... بگو چرا...
- الان دیگه حوصله تورو ندارما...
سیما آب دهانش رو قورت داد. خودش هم می دونست الان وقت جر و بحث کردن با من نبود برای همین دندون روی جیگر گذاشت تا در فرصت مناسب به من بتوپه...
برزو که انگار تازه متوجه چیزی شده باشه کمی سرخ و سفید شد بعد با نگاهی که سرشار از نگرانی و ترس بود به من چشم دوخت:
واقعا؟ عشق؟ عاشقش شدی؟!؟
چیزی نگفتم فقط نفس عمیق کشیدم خودمم نمی دونستم این حس تازه ای که داشتم چی بود چون تا حالا تجربه اش نکرده بودم.
- پوریا؟ واقعا من نمیدونستم فک کردم اینم مثل اون دوس دخترای...
حرفشو قطع کردم:
بس کن... نمی خوام توضیح بدی.
دیگه کسی چیزی نگفت برزو در سکوت با قیافه های عبوس و ابروهای گره خورده به جلو خیره شده بود و سیما هم عجیب به فکر فرو رفته بود.
بعد از پیاده شدن برزو جلوی همان قهوه خونه؛ سیما سرش رو بهم نزدیک کرد :
واقعا برادر من؟ قصدت از دنبال من اومدن همین بود؟!؟
_ ...
- پس بگو... ببین از الان بگم دور نگین رو خط بکش.
با تعجب : چی؟ خط بکشم؟ واسه همین لو نمیدادی که نگین دوستته؟!؟
- همین که گفتم دورشو خط بکش...
در حالیکه انگشتش رو به طرفم گرفته بود :
فهمیدی؟ خط بکش...
انگشت سیما رو در هوا گرفتم و فشار دادم :
برای چی؟ برای چی خط بکشم؟!؟ اصلا ببینم به تو چه مربوطه؟
- آی... روانی... دستمو ول کن...
سیما به سختی دستش رو از میان دستان قوب و پر زورم بیرون کشید و در حالیکه با دست دیگرش اونو نوازش می کرد گفت :
وحشی انگشتای دستم شکست...
- حقته جواب منو ندادی...
سیما با جدیت تمام دوباره حرفشو تکرار کرد :
همین که گفتم دورشو خط بکش... این همه دختر میخوای آبروی منو جلوی دوستام بریزی؟ هان؟ خوبه منم برم با امیر دوس شم؟ خوبه؟
عصبی شدم : جرات داری یه بار دیگه اسم امیر رو بیار چنان می کوبم تو دهنت که...
بازدمم رو با حرص از دهانم بیرون فرستادم : الله اکبر...
تا به حال این قدر برای دوست شدن با دختری اصرار نداشتم واقعا نمی دونستم چم شده.
مدتی در سکوت گذشت تا اینکه با حالت مضطرب و خجالت گفتم :
سیما ببین این قضیه فرق میکنه... اصلا میدونی بذار راحت بگم... دروغ چرا من راستش اولین بار که نگین رو دیدم یه احساس خاصی تو قلبم حس کردم که تا حالا تجربه نکرده بودم تا اون زمان شاید با صد تا دختر هم کلوم شده بودن ولی از هیچ کدوم یه ذره هم خجالت نمی کشیدم یا وقتی حرف می زدم استرس نداشتم... نگین واقعا واسه من فرق داره... باور کن سرکاری نیس دیگه...
سیما با تعجب پرسید :
واقعا پوریا؟ میدونی عشق مقدسه؟!؟ هر کسی یه احساسی پیدا کرد که نمیشه به اون گفت عاشق... ممکنه مال تو هم یه احساس زودگذر باشه مثل خیلی از جوونای امروزی که بعد یه دوره کوتاه تبش می افته و کم کم سرد میشن.

@AytakRoman