Get Mystery Box with random crypto!

رمان #رنج_و_عشق نویسنده #آی_تک_احمدی پارت 12 با تردید بهش نگ | رمان

رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 12

با تردید بهش نگاه کردم :
راستش خودمم مطمئن نیستم نمیدونم... ولی هر چی که هس فقط دلم میخواد داشته باشمش...
- خب پس دیدی خودتم که...
حرفش رو قطع کردم : تو نگران آبروتی؟ باشه اگه فقط مشکل همینه من قول میدم که آبروتو نبرم...
- من نگرانم... نگین دخترا احساس و در عین حال شکاکه... نمیشه بخدا سه روز نشده دستتو با دخترای دیگه رو میکنه...
- کدام دخترای دیگه؟!؟ من دیگه دوس دخترای ندارم که... همشونو ردشون کردم رفت... حالا فقط میخوام نگین رو داشته باشم.
سیما پوزخندی تحویلم داد :
آهان... پس قضیه جدیه...
به شوخی زدم توی کله ی سیما :
حرف نزن... بچه...
سیما خندید :
راستش من هنوز تو شوکم... باورم نمیشه... داداش منم بعله؟
کمی سرخ و سفید شدم و چیزی نگفتم.
- پس بعله...
این بار خندیدم از خجالت می خندیدم :
حالا بس کن دیگه... تو هم گیر دادی...
سیما دستش رو دراز کرد و لپم رو کشید و با خنده گفت :
باشه...
دیگه تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد و من تموم راه رو به نگین و احساسی که تازگیا داشتم فکر می کردم. یعنی واقعا این عشق بود؟
نکنه واقعا چیزی که سیما میگه باشه یه احساس زودگذر؟!؟ نمی دونم به هر حال هر چی که بود این احساس تازه رو دوس داشتم چون داشت تغییرم می داد. دیگه زندگیم پوچ نبود. انگار یه چیزی واسم مهم شده بود.

@AytakRoman