Get Mystery Box with random crypto!

رمان #رنج_و_عشق نویسنده #آی_تک_احمدی پارت 15 سیما نتونست جل | رمان

رمان #رنج_و_عشق
نویسنده #آی_تک_احمدی

پارت 15

سیما نتونست جلوی اشک ریختنش رو بگیره و این کارش عصبی ترم کرد :
چی تو اون گوشی وا موندته؟
سیما به هق هق افتاد ...
دستام رو مشت کردم صورتم از حرص رنگ خون شده بود.
خون خونم رو می خورد داد زدم :
با توام اون گوشی رو بده به من...
سیما با هق هق گفت :
میگه... به بابا میگه... من چیکار کنم حالا؟
عصبی از جام بلند شدم و به سمت سیما رفتم بازوهای سیما رو گرفتم و هر چی زور داشتم فشار دادم :
چیکار کردی؟
- ولم کن...
عصبی فشار دستام رو بیشتر کردم و در حالی که دیوونه وار سیما رو تکان می دادم تقریبا داد زدم :
گفتم چه غلطی کردی؟ چرا چیزی نمیگی؟
نمی دونستم دارم چیکار میکنم عصبی بودم و کنترلم رو از دست داده بودم هر لحظه داشتم فشار دستامو بیشتر می کردم یه لحظه به خودم اومدم و بازوهای سیما رو ول کردم قدمی به عقب برداشتم. سیما بی اختیار روی زمین نشست و هق هقش اوج گرفت :
به خدا ... بخدا من فقط دوسش دارم... همین...
نفسم رو با حرص بیرون دادم و روی لبه ی تخت نشستم و منتظر شدم تا سیما کمی آروم تر بشه. سیما مدتی همان جور روی زمین نشست و گریه کرد بعد دستاش رو روی بازوانش کشید :
خیلی محکم گرفتی جاش کبود میشه...
- بی خود حاشیه نرو ... داشتی می گفتی دارم گوش میکنم...
سیما مظلومانه به صورتم چشم دوخت :
باور کن رابطه خاصی باهاش ندارم... یعنی هر از گاهی می بینمش اونم جلوی مدرسه...
نگاه مظلومش کمی آروم ترم کرد :
واجب بود حالا؟ حتما با یکی باید دوس می شدی؟ آخه اگه نمیشد می مردی؟
سیما با ترس گفت :
پوریا ... مامان... می خواد به بابا بگه...
- حق داره خب ... بابا هم باید بدونه دخترش داره چه غلطایی میکنه...
سیما مظلومانه گفت :
آخه... پوریا...
نفسم رو بیرون دادم :
باشه بهش میگم دوست منه... داشتم تلفنی باهاش حرف می زدم ازش شماره جدیدشو خواستم کاغذ و قلم نداشتم به ناچار به سیما که پیشم بود گفتم تو گوشیش سیو کنه تا بعدا ازش بگیرم و از تو گوشیش پاک کنم که یادم رفته...
سیما تا این رو شنید گل از گلش شکفت :
آی... من قربون داداش مهربونم بشم...
خیلی جدی گفتم :
خودتو لوس نکن... حالا دیگه برو از جلو چشام تا کاری دستم ندادی...
یه لحظه مکث کردم و چیزی به ذهنم رسید دوباره بدجنس شدم و گفتم :
البته تو هم باید جبران کنی میدونی که در مورد چی دارم حرف میزنم؟
سیما با درماندگی گفت : چی؟
با بدجنسی گفتم : نگین رو واسم جور کن تو مخ زنیش کمکم کن.
سیما چشمکی زد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و به اتاق خودش که روبروی اتاقم بود رفت.

@AytakRoman