Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azitazard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azitazard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azitazard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.19K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
پارتگذاری:روزی یک پارت به جز روز تعطیل
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 34

2021-05-06 14:31:20 #پارت_۹۷

_ببین نگار همچین دمار از روزگار مهدی در بیارم که نفهمه از کجا خورده.

_آفرین دختر همینه... سریع دست به کار شو... فقط مواظب باش زیاده روی نکنی که پسره مردم یکهو کنترلش رو از دست بده و حمله‌ور بشه طرفت و یه کاری دستت بده.
با شیطنت نگاه کردم
_اینم خوب فکریه ها؟...اصلاً چطوره یه نوه ی کاکل زری برای حاجی بیارم تا کیف کنه؟اینجوری جای پام قشنگ سفت میشه.
یکهو خیز برداشت سمتم و یکی کوبید توی فرق سرم
_آخ!!!!... چرا میزنی دیوونه
دستم رو گذاشتم روی سرم و آروم مالیدم
_ای خاک عالم توی فرق سرت...اینجوری بدبخت میشی دختر...میخوای یه دختر بچه به بغل با شناسنامه سفید بشی؟
_خاک بر سر خودت عفریته...کی گفته شناسنامه سفید میمونم؟...حاجی تا بفهمه درجا عقدمون میکنه.
سری با تاسف نشون داد و گفت:
_از دست تو و اون فکر های مزخرفت الین...آخر آبرومون رو میبری.
_ایش!!!!!خیلی خب بابا... برای من سر تکون نده اصلا کلا این قضیه بچه و نوه کنسل شد خوبه؟...حالا هم بلند شو برو یه چایی شربتی چیزی بیار بخورم... دهنم کف کرد از بس حرف زدم...اصلاً این چه جور مهمان‌نوازیه؟یکم یاد بگیر دختر مثلاً ازدواج کردی.
ایشی گفت و از جاش بلند شد
همین طور که به سمت آشپزخونه می رفت و گفت:
_حالا چی کوفت می‌کنی؟ چایی یا شربت؟
پام رو انداختم روی اون یکی پام و با خنده گفتم:
_ قهوه لطفاً...
513 viewsedited  11:31
باز کردن / نظر دهید
2021-05-06 14:31:20 #پارت_۹۶

_خفه شو نکبت... اگه همه این چیزی هایی که میگی رو داری پس چرا نگاتم نمیکنه؟
_چه میدونم؟....اصلا کی گفته نگام نمیکنه؟شاید زل نزنه ولی زیر چشمی همش منو میپاد...ببینم نکنه پسره ی خاکبرسر دلش پیش کسی دیگه ای گیره؟
زیر لب زمزمه کردم:البته اون موقع دیگه دل براش نمیذارم.
_نه بابا بعید میدونم کسی دیگه ای رو بخواد.
_چرا بعیده؟ مگه علم غیب داری و من خبر ندارم؟
_نه... ولی خب اگه کسی رو میخواست چرا تا الان مونده رو دست پدر مادرش؟ زودتر میرفت خواستگاری طرف دیگه؟
_پوف... چه میدونم والا.
_اصلاً تو چیکار داری اون کسیو میخواد یا نه... دست به کار شو مخش رو بزن دیگه دختر.
با چشمهای ریز شده نگاهش کردم
_ببینم تو که تا دیروز می‌گفتی مواظب باش تا یه وقت دخلت رو نیاره...چی شده حالا میگی مخش رو بزن و از این حرفا؟
_اون مال اون موقع بود احمق...وقتی همچین کیس خوبی گیرت اومده باید دو دستی بچسبیش تا یه وقت از دستت ندزدن...عزیزم مگه نمیدونی قطعی شوهر اومده و به این آسونیا هم گیر نمیاد؟
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
_ تو نگران نباش برنامه‌اش رو ریختم... یعنی نقشه ها دارم براش توپ...مو لای درزش هم نمیره... نمیذارم از دستم بپره ...همچین بند و بساطم رو پهن کنم و تلپ بشم که با جرثقیلم نتونن جمعم کنن...
450 views11:31
باز کردن / نظر دهید
2021-05-05 10:34:25 #پارت_۹۵

با حرص دندوناش و روی هم سایید
خنده ای کردم و گفتم:
_ خب چه خبرا؟ چیکارا می کنین؟
پوفی کشید و گفت:
_ هیچی... من که از صبح تا شب توی خونه نشستم داریوش هم از صبح تا شب میره سرکار.
_پس یعنی هنوزم بچه مچه خبری نیست؟ بابا من می خوام خاله بشم.
_ببند ببینم؟ تو فعلاً غلط کردی بخوای خاله بشی... توی این هیر و ویر بچه داشتنمون کجا بود؟
_چرا؟ تو که به قول خودت صبح تا شب توی خونه نشستی یه بچه رو نمیتونی نگه داری؟
_چی بهت بگم الین؟ بحث نگهداری از بچه نیست...پولشو می‌خواهیم از کجا بیاریم؟ میدونی چقدر خرج داره؟...فعلاً دستمون تنگه...حالا این حرف ها رو ولش کن... از تو چه خبر؟توی اون خونه بهت خوش میگذره؟ دامادمون چطوره؟

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ آره با اون اخم و تخم هایی که دامادتون به من میکنه خیلی داره بهم خوش میگذره ...ایش انگاری یه چاقو برداشتم و گذاشتم بیخ گلوش و گفتم بیا صیغه ام کن که اینجوری میکنه...بابا تو اگه عرضه داشتی جلوی حاجی رو میگرفتی... والا.
با تمام شدن حرفم هلیا با صدای بلند زد زیر خنده
_کوفت چرا میخندی؟ مگه دارم برات جوک تعریف می کنم؟
در همون حینی که می خندید گفت:
_ آخه وقتی داشتی می گفتی قیافه ات خیلی خنده دار بود.
چشم غره ای بهش رفتم که ادامه داد:
_حالا چرا اخم و تخم میکنه؟ دردش چیه؟ از تو بهتر از کجا می خواست گیرش بیاد؟
_آی خدا از دهنت بشنوه خواهر... من به این خوشگلی...هلویی...تو دل برویی...
هیکل میزونی... صندق عقب جلو بیست...دیگه چی میخواد که اینجوری میکنه؟
نگار_نه بابا...همه اینایی که گفتی خودتی یعنی؟
_ایش!!!!! معلومه که خودمم... اصلا می خوای جلوت لخت بشم و همه بند و بساطم رو بریزم روی دایره تا ببینی...
514 views07:34
باز کردن / نظر دهید
2021-05-05 10:34:25 #پارت_۹۴

با عصبانیت تمام اومد داخل خونه و در و محکم به هم کوبید...
نفس نفس زنون به سمتم قدم برداشت و خشم گفت:
_کثافت عنتر میدونی چقدر نگران شدم که یه وقتی اتفاقی افتاده باشه؟
با خنده عقب عقب رفتم
_یکم جنبه داشته باش عزیزم فقط داشتم باهات شوخی میکردم.
با خشم غرید:
_آخه بیشعور اینم شد شوخی؟نزدیک بود از ترس سکته کنم.
خیز برداشت طرفم... جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم...دویدم طرف مبل و اونم افتاد دنبالم...کمی دور مبل چرخیدیم که بالاخره یه گوشه گیرم آورد.
آخرش هم یه چند تا چک و لگد کوبید به ماتحتم و ولم کرد.
با او و اوخ رفتم روی مبل نشستم.
_آی!!! لهم کردی نگار...انشالله خیر نبینی.
اومد کنارم روی مبل نشست و گفت:
_حقت بود... تا تو باشی از این شوخی های دهن سرویس کن با من نکنی.
_دِ آخه لامصب نمی تونستی جای دیگه ای رو بزنی؟...ببین چجوری زدی ماتحتم رو داغون کردی؟دختر تو نمیگی من تازه شوهر کردم و به ماتحتم احتیاج دارم؟
با حالتی که انگار چندش شده باشه صورتش جمع شد.
_ای بدبخت منحرف...اخه اون پسر به ماتحت تو چیکار داره؟
سرم رو انداختم پایین و مثلاً با خجالت ادامه دادم:
_ یعنی همش رو بگم؟ آخه روم نمیشه...یکم خاکبرسریه
با حرص نگام کرد
_خفه شو الین...بلند میشم میزنم توی فرق سرت ها.
خندیدم و گفتم:
_باشه حالا آنقدر جوش نزن...یه وقت گوشت تنت آب میشه داریوش از چشم من میبینه...
436 views07:34
باز کردن / نظر دهید
2021-05-04 11:03:10 #پارت_۹۳

به سمت آیفون رفتم...دستم رو دراز کردم و دکمه طبقه مورد نظر رو فشار دادم...چند لحظه بعد صداش پشت آیفون پیچید.
_بله؟
دستم رو گذاشتم روی بینیم و کمی صدام رو تغییر دادم
_سلام خانوم از اداره آگاهی خدمت میرسم... یه چند لحظه تشریف بیارید پایین.
صداش کمی نگران شد و گفت:
_چیزی شده خانوم؟ نکنه اتفاقی افتاده؟
_خانم بفرمایید پایین براتون توضیح میدم
هول و دستپاچه سریع گفت:
_باشه... باشه... الان میام دم در.
به محض گذاشتن آیفون شروع کردم به خندیدن...وای خدا مردم از خنده...عجب سرکارش گذاشتمش ها چقدرم سریع باور کرد...یعنی صدام رو نشناخت؟خب احمق صدات رو تغییر دادی دیگه؟آره ولی دیگه نه تا اون حد.
یک لحظه سرم رو چرخوندم و نگاهی به پشت سرم انداختم...با دیدن محمدمهدی که هنوز نرفته بود و داشت نگام میکرد متعجب ابرویی بالا انداختم...وا این چرا هنوز نرفته؟یعنی همه حرفام رو با نگار شنیده؟
احتمالاً شنیده... برای همین با چشمای از حدقه بیرون اومده داره نگام میکنه.
با خنده و ناز چشمکی حواله اش کردم و دستم و به نشانه خداحافظ براش تکون دادم.
با تاسف سری برام تکون داد و سریع گازشو گرفت و رفت.
ایش!!!پسره ی پررو...برو برای خودت متاسف باش.
ناگهان در به شدت باز شد و قیافه نگران نگار جلوی در نمایان شد...
سریع پریدم جلوش رو با خنده گفتم:
_سورپرایز
کمی با بهت نگام کرد.. کم کم صورتش به قرمزی زد و یک دفعه مثل وحشی ها حمله ور شد طرفم.
زدم زیر خنده و سریع جا خالی دادم... از زیر دستش رد شدم و به طرف راه پله ها دویدم.
_کوفت...وایسا الین میکشمت کثافت... منو سرکار میذاری؟
در خونه رو باز کردم و پریدم داخل...
495 views08:03
باز کردن / نظر دهید
2021-05-04 11:03:10 #پارت_نود_دو

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_ مگه چطوری گفتم؟ای بابا توهم که همش بهت بر میخوره...باشه بابا اصلا لازم نکرده بیای دنبالم خودم تنهایی برمیگردم خوبه؟راضی شدی؟
با تندی گفت:
_لازم نکرده تنهایی راه بیفتی ...خودم میام دنبالت.
کلافه پوفی کشیدم و از درون حرص خوردم...معلوم نیست این مرد با خودش چند چنده...میگم بیا دنبالم اخم میکنه
میگم باشه نیا خودم تنهایی میام بازم اخم میکنه دیگه از دستش رد دادم و نمیدونم چیکار کنم.
_حالا آخر میای یا نه؟چون هر دفعه یه چیزی میگی.
_گفتم که میام؟دیگه چرا بحث رو ادامه میدی؟
_باشه بابا جوش نزن.
با لبخند خودم رو کشیدم طرفش... سرمو خم کردم توی صورتش و سریع بوسه ای روی گونه اش زدم...
زل زدم توی چشماش و با نیش باز گفتم:
_حالا که میای دستت درد نکنه .
با حرص نگام کرد... دستشو گذاشت روی شونه ام و هلم داد عقب.
_چیکار داری می کنی دختر... هیچی سرت نمیشه نه؟ مگه نمیبینی توی خیابونیم.
زدم زیر خنده و دوباره سر جام نشستم.
_ای کلک یعنی اگه الان توی خونه بودیم مشکلی نبود؟
تشر زد:
_الین!!!
_باشه بابا ...مگه چیکار کردم که اینجوری قاطی کردی؟ یه ماچت کردم دیگه؟
مگه نگفتی راننده ام نیستی؟ خب شوهرم که هستی...این ماچ رو هم به خاطر کرایه بهت دادم...بد کردم که فکرت بودم؟...ایش لیاقت نداری که؟
با فکی منقبض شده داشت نگاهم میکرد.
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_راستی مهدی ببخشید تعارفت نزدم ها؟چون جمع دخترونه ست عزیزم...فعلا خداحافظ و بوس...بوس
سریع در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم...
434 views08:03
باز کردن / نظر دهید
2021-05-03 10:43:08 #پارت_نود_یک

نگاه تندی بهم انداخت و زیر لب چیزی زمزمه کرد بعدم سریع از پله ها پایین رفت و به طرف پارکینگ راه افتاد.
ایش!!! برای من زیر لبی چیز میز بلغور میکنه...اصلا هر چی که گفتی خودتی والا..
از پله ها پایین رفتم و وسط حیاط ایستادم تا ماشینش رو بیاره.
سرم رو بلند کردم و نگاهی به آسمون انداختم‌...بارش بارون کمتر شده بود و حالا نم نم میزد...چشمام رو بستم تا نفس عمیقی بکشم که با صدای بوق ماشین درست جایی نزدیکیم...از ترس یک متر پریدم توی هوا و سریع چشمام رو باز کردم...لعنتی نزدیک بود سکته کنم...
نگام به محمد مهدی افتاد که پشت فرمون نشسته بود و با لبخند خبیثی داشت نگاهم میکرد.
با حرص دندونام رو روی هم ساییدم...پسره ی عوضی نزدیک بود به کشتنم بده تازه نیشش هم تا بناگوش بازه...الدنگ بی خاصیت...با عصبانیت تمام به سمت ماشینش رفتم...در جلو رو باز کردم و به محض سوار شدن در رو محکم به هم کوبیدم که صدای اعتراضش بلند شد.
_آرومتر در ماشین رو شکوندی
چشم غره ای نثارش کردم و توپیدم:
_ به درک که شکست فهمیدی؟ایشی گفتم و سرم رو چرخوندم سمت پنجره.
یه چند ثانیه ای گذشت ولی ماشین حرکت نکرد...یه هوا سرم رو چرخوندم و زیر چشمی نگاش کردم...کلافه به نظر میرسید...باز چش شده؟ کلاً معلوم نیست فازش چیه این بشر...بالاخره به خودش اومد و در رو با ریموت باز کرد...پاشو گذاشت روی گاز‌ که ماشین با تیکافی از جا کنده شد وبا سرعت از خونه زد بیرون...با ترس چهار چنگولی خودم رو چسبوندم به صندلی...پسره الدنگ یکهو جنی میشه...
با سرعتی که مهدی داشت زیاد طول نکشید که رسیدیم دم در خونه نگار...دستم رو سمت دستگیره در بردم و گفتم:
_برو یه دوری بزن سه ساعت دیگه بیا همینجا دنبالم.
اخماش توی هم میره و میگه:
_ مگه راننده ات هستم که اینجوری میگی؟...
481 views07:43
باز کردن / نظر دهید
2021-05-03 10:41:16 #پارت_نود

دوباره به اتاقم برگشتم...با حرص لباسام رو از تنم بیرون اوردم و عوضشون کردم... موهام را با گیره ای بالای سرم بستم و شال را انداختم روی سرم...
دستمالی از روی میز برداشتم و بعد از پاک کردن رژم از اتاقم زدم بیرون...
به محض خارج شدنم از خونه با محمدمهدی روبرو شدم.. پیراهنش رو عوض کرده بود و روی راه پله ها ایستاده بود.
سرفه مصلحتی کردم
_من اومدم...بریم؟
ما شنیدن صدام سرش چرخید طرفم...
دوباره نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و وقتی دید زدنش تموم شد بازم اخم ریزی روی پیشونیش نشست ولی
چیزی نگفت.
ایش اصلا مگه جراتم داره که چیزی بگه؟ خدایی اگه یک کلمه دیگه از دهنش در بیا و بگه که لباست ناجور و از این حرفا
کفشم رو از پام در میارم و میکوبم توی فرق سرش...همینجوریشم بیشتر از کوپنش باهاش راه آمدم.
دوباره نگاهی بهش انداختم...هنوزم ایستاده بود و بر و بر زل زده بود بهم..
کلافه صداش زدم
_مهدی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_چرا ایستادی و بر و بر زدی به من؟ خب برو اون لگنت رو بیا سوار شیم بریم دیگه؟
پوزخندی زد و گفت:
_ مگه نمیگی لگنه؟ پس چرا می خوای سوارش بشی؟
_وا...مهدی؟ باز بهت برخورد؟خب چیکار کنم؟ مجبوری حاضرم سوار بشم... حداقل چهار تا لاستیک را که داره آدم را تا جایی برسونه؟...حالا هم سریع برو بیارش دیرم شده.الان یه ساعته اینجا به خاطر تو معطل شدم...
426 views07:41
باز کردن / نظر دهید
2021-05-02 22:30:47 #پارت_هشتاد_نه

خواستم از کنارش رد بشم و به طرف پله ها برم که سریع مچ دستم رو گرفت و کشید طرف خودش.
_کجا؟ اول لباست رو عوض می کنی بعد میریم.
حرصی دستمو از دستش کشیدم بیرون
_آه...خیلی خب باشه دیوونه ام کردی مهدی...ولی یادت باشه ها؟ خیلی داری بهم گیر میدی... یه جا تلافیش رو روی سرت در میارم.
ایشی گفتم و از کنارش رد شدم... خواستم برم داخل که یک دفعه توی جام ایستادم و با بهت برگشتم طرفش.
چشمام رو ریز کردم و با دقت نگاه بلوزش انداختم...کم کم نیشم تا ته باز شد و با صدای بلند زدم زیر خنده...
گیج شده و مات به قهقهه زدنم نگاه کرد و کم کم صورتش جمع شد و توی هم رفت ...با دیدن قیافه مچاله شده اش بیشتر زدم زیر خنده... لابد فکر کرده جنی شدم که دارم اینجوری میخندم.
در همون حین خندیدن گفتم:
_میگم مهدی...فکر کنم تو هم لباس جدید لازم شدی.
گیج تر از قبل نگام کرد...اشاره ای به پیراهنش کردم و ادامه دادم:
_یه نگاه بنداز متوجه میشی.
سرش رو خم کرد و نگاهی به پیراهنش انداخت... با دیدن جای رژ لبم روی پیراهنش اونم درست روی قلبش درجا قرمز شد و اخماش به شدت رفت توی هم.
کلافه و حرصی سریع دست بکار شد تا جای رژم رو پاک کنه...ولی هرچی روش دست می‌کشید فایده ای نداشت...
با لبخند دستم رو گذاشتم روی دستش
_زحمت نکش‌ مهدی پاک بشو نیست.
خصمانه نگام کرد و دستم رو پس زد.
لبخند شطنت آمیزی زدم و ادامه دادم:
_ببین چطوری خوشگل روت نشونه گذاری کردم؟...انگاری با عشق تمام روی قلبت رو بوسیدم.
با فکی منقبض شده غرید:
_بس کن الین...ببین پیراهنم رو چیکار کردی؟
_ایش!!!!...مگه از قصدی قلبت رو بوسیدم؟وقتی یکدفعه جلوی آدم سبز میشی نتیجه اش میشه این.
کفری گفت:
_آه آنقدر این جمله رو تکرار نکن.
_چرا؟نکنه حالی به حولی میشی؟
نگاه تندی بهم انداخت‌که لبخندی روی لبام نشست... دوباره دستم رو جلو بردم نوازش وار روی جای رژم کشیدم...با برخورد دستم روی تنش یه لحظه تموم عضلاتش بدنش منقبض شد...کلافه و عصبی پوفی کشید و سریع دستم رو پس زد... از کنارم رد شد و رفت داخل خونه.
به محض رفتنش با صدای بلند زدم زیر خنده...آخی بچه ریشوم رژی شده... اونم چه رژی از اون آتیشی هاش...طفلک حالا چه جوری میخواد جواب زهره خانوم رو که لباسش رو میشوره بده؟...
450 views19:30
باز کردن / نظر دهید
2021-05-02 22:30:47 #پارت_هشتاد_هشت

نیشخندی بهم زد و گفت:
_اگه دادو هوارت تموم شد... بیا برو داخل
با حرص پام رو محکم کوبیدم روی زمین و با لجبازی گفتم:
_نمی خوام... نمیرم...من میخوام برم خونه نگار.
کلافه پوفی کشید و گفت:
_خیلی خب باشه...بیا اول برو لباست رو عوض کن و اون آرایشتم پاک کن بعدش خودم میرسونمت.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_تو میخوای برسونیم؟مگه اصلاً ماشین داری؟...والا تا اونجایی که من میدونم حاجی ماشین رو با خودش برد...ببینم نکنه می خوای تا دم خونه نگار منو بندازی روی کولت و ببری؟
لبخند شیطنت آمیزی زدم و ادامه دادم:
_البته من که راضیم ولی برای خودت سخت میشه.
اخم ریزی روی پیشونیش نشست
_نخیر...با ماشین من میریم.
_چی؟ با ماشین تو؟مگه تو ماشین داری؟پس چرا من تا حالا ندیدیم؟
_آره دارم توی پارکینگه
با ذوق و فراوان گفتم:
_واقعا ماشین داری؟ بابا پس چرا زودتر نمیگی؟ حالا ماشینت چیه؟ از اون ماشین باکلاس هاست؟...اوم!!!!اسمش چی بود؟آهان... از اون شاسی بلند ها ست؟
کلافه نگام کرد:
_نه شاسی بلند نیست... یه پراید سفید دارم
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ایش!!!! پرایدم شد ماشین آخه؟
حالا همچین باغرور گفتی با ماشین من میریم فکر کردم ماشینت چی هست حالا...
والا میگفتی با فرقون میریم باکلاس تر بود.
پوزخندی روی لباش نشست
_باشه حالا که ماشینم مورد پسند جناب عالی واقع نشد میتونیم اصلاً نریم... ولی تو هم حق نداری با این سر و وضع تنهایی پاتو از خونه بذاری بیرون فهمیدی؟
با حرص و عصبانیت دندون هام روی هم فشار دادم...بچه ریشوی الدنگ با این گیرای بیخودش دیگه قشنگ داره روی مخم اسکی میره...آخه به تو چه من چی می پوشیدم؟تا دیروز که میگفتی فقط صوری زنتم؟حالا چی شد یکهویی رگ گردنت برام قلمبه شده؟...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم کمی به اعصابم مسلط باشم...برای دیدن نگار هم که شده فعلا باید کمی خودمو کنترل کنم و کوتاه بیام...ولی بعدا تلافیش رو روی سرش در میارم.
نیشم رو باز کردم و لبخند مسخره ای تحویلش دادم
_خیلی خب حالا نمی خواد بهت بر بخوره...ماشینت خیلی هم خوبه... اصلا مگه بهتر از پرایدم ماشین داریم؟...حالا برو لگنت رو بیار تا بریم....
410 viewsedited  19:30
باز کردن / نظر دهید