Get Mystery Box with random crypto!

. باران آخر اسفند (بازنشر به مناسبت سیلاب‌ها | بر سکوی سکوت

.
باران آخر اسفند

(بازنشر به مناسبت سیلاب‌های مردادماه ۱۴۰۱)

۱

یک هفته می‌شود که آسمانِ باز رو نشان نداده است و خورشید پشت ابرها پنهان مانده است. در روزهای اول، باران یکی دو ساعتی، به‌تناوب می‌بارد، و بعد قطع می‌شود.اما دوباره ابرها سر می‌رسند و آسمان را می‌پوشانند.حالا دو روز می‌شود که یک‌سره باران می‌بارد. خُلق پدربزرگ خیلی تنگ است. بی‌حوصله مدام تکرار می‌کند" بارُن! بارُن مگه ئی‌جور می‌شه! طوفان نوحه، مُخوا مخلوقِ غِر کُنه. بارُن، یه‌ ساعته، دو ساعته، ده ساعته. نه ده شِو و روز!" پدرم "چِل‌قاف" را بر کاغذی نوشته است و بر ستونِ چوبیِ بهاربند بسته است. جارویی را هم وارونه زیر ناودان گذاشته‌ایم، اما اثر نکرده است و همچنان باران می‌بارد. پایین‌دستِ دهکده، قلمستان‌هایی‌ست که منتهی به رودخانه می‌شود، بالا هم ابتدا زمین‌های کشاورزی‌ست، و بعد شیب تپه‌ها، و دور دست تر هم کوه. پدربزرگ از سیل خاطره‌ها دارد. بارانِ تند او را به یاد سال‌هایی می‌اندازد که از دو درهٔ بالادست سیلاب آمده و گاوها و گوسفندها را برده، یا خانه‌های دهکده را ویران کرده است. ترس از سیل در چشم‌هایش پیداست. دائم کنارِ در می‌آید، به آسمان نگاه می‌کند و زیر لب دعا می‌خواند. یک ساعت پیش، با تند تر شدن باران، گله به دهکده برگشته، و گوسفندها بع‌بع کنان و خیس، سمت طویله دویده‌اند و بعد کم‌کم صدایشان افتاده است. حالا ولی از نو صدایشان درآمده. گرسنه‌اند. روزهای آخر اسفند است، و کاه و یونجه ته‌کشیده است. گوسفند را باید برای چَرا بیرون برد، اما باران امان نمی‌دهد.

با این همه، من می‌خواهم باران ادامه داشته باشد. دنبال حادثه می‌گردم. یک هفته است با بچه‌های دهکده بازی نکرده‌ام؛ باران مجال نداده است. دَمِ دروازه، زیر طاقی ایستاده‌ام و به خطوط تند و موّربِ باران نگاه می‌کنم که همچنان پایین می‌آیند و چاله‌چوله‌های کوچه را پر می‌کنند و برکه‌های کوچک می‌سازند.کم‌کم تمام چاله‌ها پر می‌شوند و آبِ جو هم بالا می‌آید. اکنون تمام کوچه جویِ گل‌آلودی‌ست که سطحِ پر تلاطمش میدانِ جنب‌وجوش و بازیِ حباب‌هاست. باران مدام شدّت می‌گیرد.

ظهر این خبر شنیده می‌شود که رودخانه طغیان کرده است و آب در قلمستان‌ها افتاده و‌نزدیک خانه‌ها رسیده است. وقتی که گوش می‌دهی، صدای مهیبش از پشت شرشر باران، واضح شنیده می‌شود؛ طوری که فکر می‌کنی همین نزدیکی‌ست. پایینِ دِه سر و صدا بلند می‌شود، و چند لحظه بعد مردهای کوچهٔ پایین را می‌بینم که با الاغ‌هایشان از کوچه بالا می‌آیند. بارِ الاغ‌ها جوال‌های گندم است و آرد.مردمِ محلهٔ پایین دارند آرد و گندمشان را از تاپو بیرون می‌آورند و می‌برند خانه‌های بالادست. الاغ‌ها آب از یال و گوششان راه افتاده است. باران روی جوال‌های آرد و گندم را هم خیسانده است. زن‌ها و بچه‌ها هم از کوچه بالا می‌آیند. یک عدّه گاو و گوسفندهایشان را هم می‌آورند. حالا تمام دِه به تکاپو افتاده است. بعد از یک هفته خانه‌ماندن و بی‌همبازی بودن، این خود غنیمت است و من از این تحرک خوشحالم.

ما خانه‌مان وسط آبادی‌ست؛ از سیل کوهپایه نمی‌ترسم، و فکر می‌کنم طغیانِ رودخانه هم دستش به ما نمی‌رسد. با این خیال، زیر طاقیِ دروازه همچنان می‌ایستم، و‌کوچه را نگاه می‌کنم. مردم وحشت‌زده، به رفت‌و‌آمداند؛ عینا به مورچه‌هایی می‌مانند که آب در لانه‌شان نفوذ کرده باشد. باران بی‌وقفه و به‌شدت می‌بارد. حالا دیگر پدربزرگ سر به آسمان بلند کرده است و آشکارا کفر می‌گوید" رحمت! بارُنِ رحمت! رحمت اگه اینه، مُخوام هفتاد سالِ سیا نبا، رحمت نی، ئی غضبه. مُخوا دنیانِ زیر و رو‌کنه، کن‌فیکون کنه". از حرف‌های او من هم می‌ترسم. احساس می‌کنم پدرم هم ترسیده است.

دنباله در فرستهٔ بعدی

@barsakooyesokoot