Get Mystery Box with random crypto!

. باران آخر اسفند ۲ | بر سکوی سکوت

.
باران آخر اسفند
۲
دیگر از کوچه هم راحت نمی‌شود گذشت، پر از آب است. همبازی‌ام اکبر، از خانه‌شان که روبه‌روی ماست، شتابان بیرون می‌آید. پشت حیاطشان قلمستان است. می‌گوید آبِ رودخانه تا قلمستان بالا گرفته است و از درِ پشتی دارد به داخل حیاط می‌آید. پشتِ طویله‌شان هم آب افتاده است. دیوار اگر بخیسد، سقف طویله فرو خواهد ریخت. ماده‌گاوهایشان را آورده‌اند داخل حیاط. حیاطِ ما با کوچه اختلاف سطح دارد و کفِ دالان خشک است. اکبر از آب رد می‌شود و زیر دالانِ ما می‌آید. سیلاب در حیاطشان بالا می‌گیرد و می‌رسد به داخلِ دالان. دیوانه‌وار تنهٔ بزرگِ درختِ توت را که ماه‌هاست بریده شده و زیر دالان به حال خود رها شده، از جا بلند می‌کند و با شتاب از در می‌آورد بیرون و می‌برد.سیلاب می‌رسد دمِ دروازهٔ حیاط ما.

حالا از جای‌جایِ دهکده صدای ویله و هیاهو می‌آید. پدرم را در خانهٔ نشیمنمان می‌بینم که با کلنگ قابِ پنجرهٔ پشتی را بیرون می‌آورد و راه باز می‌کند تا آرد و گندممان را به خانهٔ همسایهٔ بالادستی انتقال دهیم؛ از سمت کوچه دیگر سیلاب راه نمی‌دهد. همسایه‌های ساکنِ بالا دست می‌آیند و کیسه‌های آرد دست‌به‌دست می‌روند. زن‌ها همه نگرانند و ترس در نگاهشان موج می‌زند. دده حدیقه، با آن قد خمیده، از کنار پنجره رد می‌شود و پشتِ‌هم تکرار می‌کند " بلا نازل شده، بلا نازل شده".
سیلاب هنوز داخل حیاط ما نشده، اما محلهٔ پایین را یک‌سر تصرف کرده است. دیوار‌های خشت و گل، یکی‌یکی از پایه خیس می‌خورند و آوار خشت و خاک هُرّه‌کنان می‌ریزد، و تیرها و تخته‌ها شکسته می‌شوند. گرد و غبار و خاک و خُل، همه‌جا را اول می‌گیرد، اما بارانِ تند گرد و خاک را سریع محو می‌کند. از پشتِ هر بنا که فرو می‌ریزد، پهنای رودخانه آشکار می‌شود. آبِِ وسیع و گل‌آلود، مانند اژدهای خروشان، می‌‌پیچد و غضب‌آلود در درّهٔ بزرگ پیش می‌رود تا مردمان روستایی پایین‌ترها را هم بی‌خانمان کند؛ مردمانی را که در طول سال‌های سال، مهربان و فروتن، قوت و غذا و آب و نانشان را تأمین کرده است، این بار مثل مادری عصبانی، گویی خیالِ زهر‌چشم گرفتن دارد.

کم‌کم غروب نزدیک می‌شود. اکنون به‌جای نصفِ دهکده،تنها جزیره‌هایی از کلوخ و خشت، محصور در میان آب برجا مانده است. دیوارها به پهلو افتاده‌اند و تیر و تخته‌ها بیرون زده و در هوا معلق مانده است. یک تکه گچ به رنگ آبی پیداست. این بخشی از همان مهتابی‌یی‌ست که روزها روی ردیفّ نرده‌های چوبی‌اش لباس پهن می‌شد، شب‌ها هم از پشت پنجره‌هایش نور چراغ بیرون می‌تابید. حالا چه‌قدر سوت‌و‌کور افتاده‌است!

باران، غروب بند می‌آید، و ابرها در آسمان با باد تکه‌تکه می‌شوند؛ بادِ اواخرِ اسفند، لایِ جزیره‌های خشت و گلی می‌چرخد و بر آب‌ها چین می‌اندازد. کم‌کم هوا تاریک می‌شود. اکنون جزیره‌ها غریب و وهم‌انگیز‌اند، و زیر خاکشان فرش و اثاث و گاو و گوسفند مدفون مانده است. اطرافِ خانه‌های باقی‌مانده، ‌مردم هنوز هم به رفت‌وآمداند؛ عینا شبیه مورچه‌هایی سرگردان، سرخورده از تلاش و تقلّایی بی‌حاصل. حالا ما خانه‌مان کنار دهکده است و روبه‌رویمان دیگر چراغی روشن نیست؛ تنها جزیره‌های خشت و گلی هستند که اولین شبِ غربت را آغاز کرده‌اند و بعد از این چراغ را مگر به خواب ببینند.


سعید شیری

@barsakooyesokoot