Get Mystery Box with random crypto!

بر سکوی سکوت

لوگوی کانال تلگرام barsakooyesokoot — بر سکوی سکوت ب
لوگوی کانال تلگرام barsakooyesokoot — بر سکوی سکوت
آدرس کانال: @barsakooyesokoot
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 178
توضیحات از کانال

کانال اشعار و نوشته های سعید شیری

Ratings & Reviews

1.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

2


آخرین پیام ها

2022-07-29 18:53:43 .
باران آخر اسفند
۲
دیگر از کوچه هم راحت نمی‌شود گذشت، پر از آب است. همبازی‌ام اکبر، از خانه‌شان که روبه‌روی ماست، شتابان بیرون می‌آید. پشت حیاطشان قلمستان است. می‌گوید آبِ رودخانه تا قلمستان بالا گرفته است و از درِ پشتی دارد به داخل حیاط می‌آید. پشتِ طویله‌شان هم آب افتاده است. دیوار اگر بخیسد، سقف طویله فرو خواهد ریخت. ماده‌گاوهایشان را آورده‌اند داخل حیاط. حیاطِ ما با کوچه اختلاف سطح دارد و کفِ دالان خشک است. اکبر از آب رد می‌شود و زیر دالانِ ما می‌آید. سیلاب در حیاطشان بالا می‌گیرد و می‌رسد به داخلِ دالان. دیوانه‌وار تنهٔ بزرگِ درختِ توت را که ماه‌هاست بریده شده و زیر دالان به حال خود رها شده، از جا بلند می‌کند و با شتاب از در می‌آورد بیرون و می‌برد.سیلاب می‌رسد دمِ دروازهٔ حیاط ما.

حالا از جای‌جایِ دهکده صدای ویله و هیاهو می‌آید. پدرم را در خانهٔ نشیمنمان می‌بینم که با کلنگ قابِ پنجرهٔ پشتی را بیرون می‌آورد و راه باز می‌کند تا آرد و گندممان را به خانهٔ همسایهٔ بالادستی انتقال دهیم؛ از سمت کوچه دیگر سیلاب راه نمی‌دهد. همسایه‌های ساکنِ بالا دست می‌آیند و کیسه‌های آرد دست‌به‌دست می‌روند. زن‌ها همه نگرانند و ترس در نگاهشان موج می‌زند. دده حدیقه، با آن قد خمیده، از کنار پنجره رد می‌شود و پشتِ‌هم تکرار می‌کند " بلا نازل شده، بلا نازل شده".
سیلاب هنوز داخل حیاط ما نشده، اما محلهٔ پایین را یک‌سر تصرف کرده است. دیوار‌های خشت و گل، یکی‌یکی از پایه خیس می‌خورند و آوار خشت و خاک هُرّه‌کنان می‌ریزد، و تیرها و تخته‌ها شکسته می‌شوند. گرد و غبار و خاک و خُل، همه‌جا را اول می‌گیرد، اما بارانِ تند گرد و خاک را سریع محو می‌کند. از پشتِ هر بنا که فرو می‌ریزد، پهنای رودخانه آشکار می‌شود. آبِِ وسیع و گل‌آلود، مانند اژدهای خروشان، می‌‌پیچد و غضب‌آلود در درّهٔ بزرگ پیش می‌رود تا مردمان روستایی پایین‌ترها را هم بی‌خانمان کند؛ مردمانی را که در طول سال‌های سال، مهربان و فروتن، قوت و غذا و آب و نانشان را تأمین کرده است، این بار مثل مادری عصبانی، گویی خیالِ زهر‌چشم گرفتن دارد.

کم‌کم غروب نزدیک می‌شود. اکنون به‌جای نصفِ دهکده،تنها جزیره‌هایی از کلوخ و خشت، محصور در میان آب برجا مانده است. دیوارها به پهلو افتاده‌اند و تیر و تخته‌ها بیرون زده و در هوا معلق مانده است. یک تکه گچ به رنگ آبی پیداست. این بخشی از همان مهتابی‌یی‌ست که روزها روی ردیفّ نرده‌های چوبی‌اش لباس پهن می‌شد، شب‌ها هم از پشت پنجره‌هایش نور چراغ بیرون می‌تابید. حالا چه‌قدر سوت‌و‌کور افتاده‌است!

باران، غروب بند می‌آید، و ابرها در آسمان با باد تکه‌تکه می‌شوند؛ بادِ اواخرِ اسفند، لایِ جزیره‌های خشت و گلی می‌چرخد و بر آب‌ها چین می‌اندازد. کم‌کم هوا تاریک می‌شود. اکنون جزیره‌ها غریب و وهم‌انگیز‌اند، و زیر خاکشان فرش و اثاث و گاو و گوسفند مدفون مانده است. اطرافِ خانه‌های باقی‌مانده، ‌مردم هنوز هم به رفت‌وآمداند؛ عینا شبیه مورچه‌هایی سرگردان، سرخورده از تلاش و تقلّایی بی‌حاصل. حالا ما خانه‌مان کنار دهکده است و روبه‌رویمان دیگر چراغی روشن نیست؛ تنها جزیره‌های خشت و گلی هستند که اولین شبِ غربت را آغاز کرده‌اند و بعد از این چراغ را مگر به خواب ببینند.


سعید شیری

@barsakooyesokoot
3.1K views15:53
باز کردن / نظر دهید
2022-07-29 18:52:30 .
باران آخر اسفند

(بازنشر به مناسبت سیلاب‌های مردادماه ۱۴۰۱)

۱

یک هفته می‌شود که آسمانِ باز رو نشان نداده است و خورشید پشت ابرها پنهان مانده است. در روزهای اول، باران یکی دو ساعتی، به‌تناوب می‌بارد، و بعد قطع می‌شود.اما دوباره ابرها سر می‌رسند و آسمان را می‌پوشانند.حالا دو روز می‌شود که یک‌سره باران می‌بارد. خُلق پدربزرگ خیلی تنگ است. بی‌حوصله مدام تکرار می‌کند" بارُن! بارُن مگه ئی‌جور می‌شه! طوفان نوحه، مُخوا مخلوقِ غِر کُنه. بارُن، یه‌ ساعته، دو ساعته، ده ساعته. نه ده شِو و روز!" پدرم "چِل‌قاف" را بر کاغذی نوشته است و بر ستونِ چوبیِ بهاربند بسته است. جارویی را هم وارونه زیر ناودان گذاشته‌ایم، اما اثر نکرده است و همچنان باران می‌بارد. پایین‌دستِ دهکده، قلمستان‌هایی‌ست که منتهی به رودخانه می‌شود، بالا هم ابتدا زمین‌های کشاورزی‌ست، و بعد شیب تپه‌ها، و دور دست تر هم کوه. پدربزرگ از سیل خاطره‌ها دارد. بارانِ تند او را به یاد سال‌هایی می‌اندازد که از دو درهٔ بالادست سیلاب آمده و گاوها و گوسفندها را برده، یا خانه‌های دهکده را ویران کرده است. ترس از سیل در چشم‌هایش پیداست. دائم کنارِ در می‌آید، به آسمان نگاه می‌کند و زیر لب دعا می‌خواند. یک ساعت پیش، با تند تر شدن باران، گله به دهکده برگشته، و گوسفندها بع‌بع کنان و خیس، سمت طویله دویده‌اند و بعد کم‌کم صدایشان افتاده است. حالا ولی از نو صدایشان درآمده. گرسنه‌اند. روزهای آخر اسفند است، و کاه و یونجه ته‌کشیده است. گوسفند را باید برای چَرا بیرون برد، اما باران امان نمی‌دهد.

با این همه، من می‌خواهم باران ادامه داشته باشد. دنبال حادثه می‌گردم. یک هفته است با بچه‌های دهکده بازی نکرده‌ام؛ باران مجال نداده است. دَمِ دروازه، زیر طاقی ایستاده‌ام و به خطوط تند و موّربِ باران نگاه می‌کنم که همچنان پایین می‌آیند و چاله‌چوله‌های کوچه را پر می‌کنند و برکه‌های کوچک می‌سازند.کم‌کم تمام چاله‌ها پر می‌شوند و آبِ جو هم بالا می‌آید. اکنون تمام کوچه جویِ گل‌آلودی‌ست که سطحِ پر تلاطمش میدانِ جنب‌وجوش و بازیِ حباب‌هاست. باران مدام شدّت می‌گیرد.

ظهر این خبر شنیده می‌شود که رودخانه طغیان کرده است و آب در قلمستان‌ها افتاده و‌نزدیک خانه‌ها رسیده است. وقتی که گوش می‌دهی، صدای مهیبش از پشت شرشر باران، واضح شنیده می‌شود؛ طوری که فکر می‌کنی همین نزدیکی‌ست. پایینِ دِه سر و صدا بلند می‌شود، و چند لحظه بعد مردهای کوچهٔ پایین را می‌بینم که با الاغ‌هایشان از کوچه بالا می‌آیند. بارِ الاغ‌ها جوال‌های گندم است و آرد.مردمِ محلهٔ پایین دارند آرد و گندمشان را از تاپو بیرون می‌آورند و می‌برند خانه‌های بالادست. الاغ‌ها آب از یال و گوششان راه افتاده است. باران روی جوال‌های آرد و گندم را هم خیسانده است. زن‌ها و بچه‌ها هم از کوچه بالا می‌آیند. یک عدّه گاو و گوسفندهایشان را هم می‌آورند. حالا تمام دِه به تکاپو افتاده است. بعد از یک هفته خانه‌ماندن و بی‌همبازی بودن، این خود غنیمت است و من از این تحرک خوشحالم.

ما خانه‌مان وسط آبادی‌ست؛ از سیل کوهپایه نمی‌ترسم، و فکر می‌کنم طغیانِ رودخانه هم دستش به ما نمی‌رسد. با این خیال، زیر طاقیِ دروازه همچنان می‌ایستم، و‌کوچه را نگاه می‌کنم. مردم وحشت‌زده، به رفت‌و‌آمداند؛ عینا به مورچه‌هایی می‌مانند که آب در لانه‌شان نفوذ کرده باشد. باران بی‌وقفه و به‌شدت می‌بارد. حالا دیگر پدربزرگ سر به آسمان بلند کرده است و آشکارا کفر می‌گوید" رحمت! بارُنِ رحمت! رحمت اگه اینه، مُخوام هفتاد سالِ سیا نبا، رحمت نی، ئی غضبه. مُخوا دنیانِ زیر و رو‌کنه، کن‌فیکون کنه". از حرف‌های او من هم می‌ترسم. احساس می‌کنم پدرم هم ترسیده است.

دنباله در فرستهٔ بعدی

@barsakooyesokoot
3.0K views15:52
باز کردن / نظر دهید
2022-07-19 19:47:39 .


روزی دوباره واژه‌ها به اصل خود برمی‌گردند
و هر کلام‌ معنیِ خود را می‌یابد.
آن روز
انسان دوباره همان انسان خواهد شد
باران همان، هوا همان
شادی و دوستی همان.

روزی دوباره واژه‌ها
از انحصار شرارت، بیرون می‌آیند
از حبسِ واژگونگی
از دخمهٔ دروغ و از طلسم تحکّم.

روزی دوباره واژه‌ها به معنی برمی‌گردند
همچون پرندگان شاد بهاری
از کوچِ ناگزیرِ زمستانه.

روزی دوباره دنیا، دنیا خواهد شد.


سعید شیری


@barsakooyesokoot
264 viewsedited  16:47
باز کردن / نظر دهید
2022-07-11 08:30:54 .


عنکبوت


تور گسترده به راهِ همه ٬ شهر
توری از کوچه ٬ خیابان ٬ میدان
‌توری از دغدغه‌های پیدا
توری از وسوسه‌های پنهان.

دستمان می رود از وسوسه پیش
پایمان می‌کشد از دغدغه پس
در پیِ راه‌ِ فرار از این تور
روز تا شب دائم
دست و پا می‌زند این جا همه کس
به عبث ٬ عین مگس.



سعید شیری

@barsakooyesokoot
596 viewsedited  05:30
باز کردن / نظر دهید
2022-07-05 10:34:20 .
بختک

آسمانِ بالاسر
بختکِ نفس‌تنگی
حسّ‌و‌هوشمان بیدار
جسم‌و‌جانمان سنگی

در گلو نفس محبوس
از رها شدن مأیوس
پیشِ چشممان کابوس
تا هزارفرسنگی

بغضِ بی‌صدایِ ما
بسته راهِ نایِ ما
نَطع، زیرِ پایِ ما
تیغ در کفِ زنگی

کرد‌ و‌ کارمان خنثا
پشتِ کار ناپیدا
پیشِ رویمان برجا
دیو و قلعهٔ‌سنگی.


سعید شیری


@barsakooyesokoot
204 views07:34
باز کردن / نظر دهید
2022-06-21 12:07:47 .

ما که پیوسته در تب‌و‌تابیم
نقش‌بازانِ نقش‌بر‌آبیم

در شبِ جاودانهٔ دنیا
لحظه‌ای کورسویِ شب‌تابیم

در ضمیرِ جنون‌مزاجِ جهان
نقشی از یک خیال یا خوابیم

بر سرِ موجِ مرگ چون پرِ کاه
طعمهٔ ناگزیر گردابیم

قهرمانانِ قصهٔ تلخِ
نوشدارو و مرگِ سهرابیم

هرچه هم مشق آفتاب کنیم
باز نیلوفران مردابیم

در فراخای لُختِ این برهوت
بی‌هدف پاره‌سنگِ پرتابیم

مرغِ صحرا شویم و ماهیِ آب
عاقبت صید دام و قلابیم


سعید شیری


@barsakooyesokoot
528 viewsedited  09:07
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 08:27:17 .
سرو کاشمر به روایت ثعالبی

در قریهٔ کاشمر از روستای بُستِ نیشابور سروی بود تناور که گشتاسب کاشته بود. در بلندی و پهنا و راستی و سرسبزی کسی مانند آن ندیده، و به‌جهت همین بی‌همتایی مایهٔ سرافرازی و نازش خراسان بود، و در زیبایی و شگفتناکی بدان مثل می‌زدند و سایهٔ آن به یک فرسخ می‌رسید.
در نشستنگاه متوکل بارها از آن سخن رفته بود و از آن‌روی متوکل خواست که آن را ببیند و چون خود نتوانست به خراسان آید به طاهربن عبدالله نوشت و فرمان داد که سرو را ببرند و تکه‌های تنه و شاخه‌های آن را در نمد پیچیده و بر اشتران نهاده به پیشگاه وی بفرستند تا درودگران آن‌ها را بر هم سوار کرده، در پیش دیدگان وی بگذارند، چنان که حتی یک برگ از آن کم و گم نشود، همدمان و همنشینان وی از او خواستند از این رای درگذرد و او را از پایان کار بیم دادند و از ناخجستگی چنین کار آگاه کردند اما این سخنان نه تنها او را از رایَش باز نگردانید بلکه تو گویی او را بر آن کار بر می‌آغالند. و بدین‌سان خواهش خواهشگران به حال سرو سودی نبخشید و طاهر نیز ناگزیر شد از متوکل فرمان ببرد. پس درودگران فرستاد تا درخت را ببرند و بر اشتران نهند و به بغداد برند. گویند مردم روستا مالی کلان به کردن گرفتند تا به طاهر دهندتا از بریدن درخت بگذرد. طاهر سر باز زد و گفت اگر به جای هر درم دینار بنهید مرا یارای نافرمانی از خلیفه نیست.
و چون درخت را بریدند، سوگ و اندوه آن بر مردم گران آمد و شیون و فغان به آسمان رسید. شاعران در آن مصیبت شعرها گفتند. سرانجام تکه‌های سرو در نمدها پیچیده شد و بر روی سیصد اشتر به بغداد روانه گردید. ... [ اما]پیش از رسیدن سرو به بغداد متوکل کشته شد.

ثمارالقلوب فی‌المضاف والمنسوب، تألیف ابو منصور ثعالبی نیشابوری، پارسی‌گردان: رضا انزابی‌نژاد، مشهد: دانشگاه فردوسی ۱۳۷۶، صص ۲۷۷-۲۷۸. با کمی تلخیص.

@barsakooyesokoot
219 viewsedited  05:27
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 08:27:17 .
داستان سرو کاشمر
به‌ روایت تاریخ بیهق

زردشت که صاحب‌المجوس بود دو طالع اختیار کرد و فرمود تا بدان دو طالع دو درخت سرو بکِشتند، یکی در دیه کشمر طریثیث [= ترشیز ] ، یکی در دیه فریومد. و در کتاب ثِمار‌القلوب، خواجه ابومنصور ثعالبی چنین آرد که این دو درخت گشتاسب مَلِک فرمود تا بکِشتند. المتوکل علی‌الله جعفر بن المعتصم خلیفه را این درخت وصف کردند، و او بنای جعفریه آغاز کرده بود، نامه نوشت به عامل نیشابور خواجه ابوالطیّب و به امیر طاهربن عبدالله‌بن طاهر که باید آن درخت ببرند و بر گردون نهند و به بغداد فرستند تا درودگران در بغداد آن درخت راست بازنهند و شاخها به میخ به هم بازبندند چنان که هیچ شاخ و فرع از آن درخت ضایع نشود، تا وی آن ببیند آنگاه در بنا به‌کار برند.
پس گبرکان جمله جمع شدند و خواجه ابوالطیّب را گفتند: ما پنجاه هزار دینار زر نیشابوری خزانهٔ خلیفه را خدمت کنیم، درخواه تا از بریدن درخت درگذرد، چه هزار سال زیاد است تا این درخت کشته‌اند ... و از آن وقت که این درخت کشته‌ بودند تا بدین وقت هزار و چهارصد و پنج سال بود، و گفتند که قلع و قطع این، مبارک [نیاید] و بدین انتفاع دست ندهد. پس عامل نیشابور گفت: متوکل نه از آن خلفا و ملوک بود که فرمان وی بر وی رد توان کرد، پس خواجه ابوالطیّب امیر عتاب بن ورقاء الشاعر الشیبانی را ... بدین عمل نصب کرد، و استادی درودگر بود در نیشابور که مثل او نبود، او را حسین نجّار گفتند، مدتی روزگار صرف کردند تا ارّهٔ آن بساختند و اسباب آن مهیا کردند. و استدارهٔ ساق این درخت چنان‌که در کتب آورده‌اند، مساحت بیست‌ و هفت تازیانه بوده است، هر تازیانه رشی و ربعی به ذراع شاه، و گفته‌اند در سایهٔ آن درخت زیادت از ده هزار گوسفند قرار گرفتی و وقتی که آدمی نبودی و گوسپند و شبان نبودی، وحوش و سباع آنجا آرام گرفتندی، و چندان مرغ گوناگون بر آن شاخها مأوی داشتند که اعداد ایشان کسی در ضبط حساب نتواند آورد. چون بیوفتاد، در آن حدود زمین بلرزید و کاریزها و بناهای بسیار خلل کرد، و نماز شام انواع و اصناف مرغان بیامدند چندان‌که [ آسمان‌] پوشیده گشت، و به انواع اصوات خویش نوحه و زاری می‌کردند، بر وجهی که مردمان از آن تعجب کردند و گوسپندان که در ظِلال آن آرام گرفتندی همچنان ناله و زاری آغاز کردند.
پانصد هزار درم صرف افتاد در وجوه آن تا اصل آن درخت از کشمر به جعفریه بردند و شاخها و فروع آن بر هزار و سیصد اشتر نهادند، آن روز که به یک منزلیِ جعفریه رسید، آن شب غلامان، متوکل را بکشتند و آن اصل سرو ندید و از آن برخورداری نیافت.
... و آن بر یک منزلی جعفریه بماند تا عهدی نزدیک، و در آن عهد و سال والی نیشابور که آن فرمود - ابوالطیّب طاهر - و هرکه در آن سعی کرده بود، جمله پیش از حولان حول [ به‌سر آمدنِ سال] هلاک شدند، درودگر و آهنگر و شاگردان و اصحاب نظاره و ناقلان آن چوب هیچ‌کس نماند، و این از عجایب است.

تاریخ بیهق/ ابوالحسن علی بن زید، معروف به ابن فُندق؛ تصحیح و تحقیق سلمان ساکت. تهران: مؤسسهٔ پژوهشی میراث مکتوب، ۱۴۰۰، صص۳۹۲-۳۹۵. با تلخیص.

توضیحِ [= ترشیز] و [ به‌سر آمدن سال ]افزودهٔ ماست.

@barsakooyesokoot
162 viewsedited  05:27
باز کردن / نظر دهید
2022-06-11 08:12:22 .
سرو شهید کاشمر

بود در کاشمر به عهد کهن
زادْسَروی ستبر و‌ سایه‌فکن

سروی از دوردست‌ها پیدا
قرن‌ها استوار مانده‌ به‌ جا

سر به اوج هوا برآورده
سایه بر خاک، پهن گسترده

تنه چون برج، گرد و‌ دایره‌وار
برده سر سوی گنبدِ دوّار

شاخه‌ها سر فراکشیده به ابر
هر یکی‌شاخه خود درختِ ستبر

سایه‌‌سارش بهار و تابستان
بُنه و‌ گلّه‌خُفتِ چوپانان

هرچه مرغِ هوا گروه‌گروه
آشیان ساخته در آن انبوه

سایه‌اش بر درخت و بوته و سنگ
عصرها رفته تا به یک‌فرسنگ

مردمانش خجسته دانسته
قرن‌ تا قرن دل بر او بسته

همگان گفته پشت‌اندرپشت
کاین درختی‌ست کِشتهٔ زرتشت

وصف آن آمده به دفترها
رفته آوازه‌اش به کشور‌ها

این‌چنین بود و بود تا چندان
که عرب چیره گشت بر ایران

متوکّل، خلیفه چون گردید
قصهٔ سرو کاشمر بشنید

از سرِ خبثِ‌طینت آن خودکام
کرد حکمی شگفت‌ و بدفرجام

که ببُرّند آن درختِ سپند
تنه‌اش تکّه‌تکّه خرد کنند

پس به گردون نهندش و به‌مراد
از خراسان برند در بغداد

وندر آن‌جا دوباره آخرِ کار
تکّه‌ها را به‌هم کنند سوار

تا خلیفه بدون رنجِ سفر
بیند آن سرو نادره‌پیکر

این خبر سوی کاشمر چو رسید
دل مرد و زن از هراس تپید

در پی راهِ‌چاره‌ای شدنی
کار وابسته شد به رایزنی

عاقبت تا از آن ستم برهند
عزمشان شد بر آن که باج دهند

عامل اما سخن قبول نکرد
هیچ از عزم خود عدول نکرد

چون که حکم خلیفه بود روان
جای چون و چرا نبود در آن

بر نشابور حکم او راندند
چند نجّار را فرا خواندند

عاقبت ارّ‌ه‌ها به‌کار افتاد
رعشه بر سروِ استوار افتاد

قامتش چون‌ به خاک در غلتید
زیر ثقلش همه زمین لرزید

از افق تا افق طنین افتاد
کوهی انگار بر زمین افتاد

صحنه پوشیده شد به گرد و غبار
آسمان تیره گشت و منظره تار

هرچه کاریزِ کهنه بود و زهاب
شد از آن رعشهٔ مهیب خراب

عصرگاهان که روز شد کوتاه
آسمان از پرنده گشت سیاه

هریکی نوحه‌گوی و مرثیه‌خوان
در پی آشیانه‌ سرگردان

گفتی آن روز آسمان و زمین
کرد بر آن ستمگری نفرین

دستِ بیداد، جسمِ سروِ شهید
تکّه بر تکّه در نمد پیچید

بارِ گردونه کرد و جمّازه
کرد راهی به موضعِ تازه

لیک موکب، سفر نبرده‌به‌سر
بازیی کرد چرخ بازیگر

تختِ نخوت به خون شد آغشته
متوکّل شبانه شد کشته

مرگ، ناگه گلوی او بفشرد
وان خیالِ‌عبث به خاک سپرد

جسم سرو شهید هم در راه
سال‌ها ماند تا که گشت تباه


باری آن سروِ سرفرازِ کبود
راست، گفتی نماد ایران بود

که از آن ایلغار ننگ‌آگین
شد چنین جاودانه خاک‌نشین

ما هم اینک به سوگ اگر سمریم
سوگواران سرو کاشمریم

همگی سوخته از آن داغیم
همه سرو شهید این باغیم

باغ سبزی که نخوت تازی
کرد با جانش آنچنان بازی

زخم آن ارّه همچنان ممتد
بر تن و جان ماست تا به ابد

همچنان زیر ارّهٔ ستمیم
همچنان جاودانه متهمیم


سعید شیری
خرداد ۱۴۰۱

@barsakooyesokoot
551 viewsedited  05:12
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 10:14:33 .

... تو را چه سود
فخر به فلک بر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ نفرین شده نفرینت می کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفته‌ای.

آن‌جا که قدم بر‌نهاده‌باشی
گیاه از رُستن تن‌می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی 

فغان! که سرگذشت ما
سرودِ بی اعتقادِ سربازان تو بود
که از فتحِ قلعه روسپیان
 باز می‌آمدند.

باش تا نفرینِ شب از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
ـ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ـ
هنوز از سجاده‌ها
سر بر‌نگرفته‌اند!

 
احمد شاملو

@barsakooyesokoot
227 viewsedited  07:14
باز کردن / نظر دهید