Get Mystery Box with random crypto!

❄️ بهشت

لوگوی کانال تلگرام best_stories — ❄️ بهشت
موضوعات از کانال:
Dn
لائوتسه
ناتانیل
آلبر
لوگوی کانال تلگرام best_stories — ❄️ بهشت
موضوعات از کانال:
Dn
لائوتسه
ناتانیل
آلبر
آدرس کانال: @best_stories
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 23.17K
توضیحات از کانال

✺ جهت ارتباط با ادمین و تبادلات با مدیریت کانال بهشت
👇👇
.
@Hmirmohammady.
@Hoseiniimirmohamadi.
.
✺ کانال تخصصیِ داستان‌های کوتاه و داستانک‌های ایران و جهان...
@Best_Stories
https://t.me/ 1O1ELxy66AVlZjY0

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


آخرین پیام ها 18

2022-07-07 15:48:42هویت ایرانی و زبان فارسی
فصل دوم، قسمت چهارم

«زبان فارسی» در طی قرن‌ها چه نقشی در شکل‌گیری هویت ملّی و جهان‌بینی مردم ایران داشت؟ زبان فارسی چگونه توانست مردمانی از گردنه‌های سخت‌گذر تاریخ عبور دهد و به امروز برساند؟ چه عوامل و زمینه‌های تاریخی‌ای دست به دست هم داد تا زبان فارسی قوام گرفت و آبستن ده‌ها حماسه و صدها دیوان شعر و تاریخ و متون علمی شد؟ چرا ضرورت دارد که امروز به گذشتهٔ این زبان و طیِ طریقِ تاریخی‌اش نگاه کنیم و جنبه‌هایی از زندگی و زمانهٔ اکنونِ خود را در آینهٔ گذشتهٔ این زبانِ بزرگ نظاره کنیم؟

[برای شنیدنِ پادکست، فایلِ ضمیمه را دانلود کنید.]

□ نویسنده: شاهرخ مسکوب | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | نسخه‌پرداز: علیرضا آبیز | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی تهیه‌کننده: نشر نو

@Radio_Now | @Nashrenow
4.3K views12:48
باز کردن / نظر دهید
2022-07-07 15:48:33
4.8K views12:48
باز کردن / نظر دهید
2022-07-05 20:37:46 ❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )


@Best_Stories
#داستانک

از میان پنجره

مرد از پنجره پرید. نه شاد. نه ناراضی.
ساختمان صد طبقه داشت؛ برای هر طبقه که رد می‌کرد داستانی در چنته داشت.
بعضی مضحک. بعضی غمگين. بعضی دیوانه‌وار، بعضی حاکی از خرد.
در شرف دیدن چیزی بود که پیش از این هیچگاه ندیده بود.


نویسنده: الِکس ماسارنهاس
مترجم: مازیار ناصری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
5.6K views17:37
باز کردن / نظر دهید
2022-07-04 20:52:24 گم کرده‌ام تو را، کجایی؟


این بار زنده می‌‌خواهمت
نه در رویا، نه در مجاز
این که خسته بیایی
بنشینی در برابرم در این کافه‌‌ی پیر
نه لبخند بزنی، آن‌ گونه که در رویاست
و نه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم
صندلی‌‌ات را عوض کنی
در کنارم بنشینی
سر خسته‌‌ات را روی شانه‌‌ام بگذاری
و به‌ جای دوستت دارم بگویی:
گم کرده‌ام تو را، کجایی؟


آ.کلوناریس | مترجم: احمد پوری


@Best_Stories
6.1K views17:52
باز کردن / نظر دهید
2022-07-04 20:52:08
@Best_Stories
5.3K views17:52
باز کردن / نظر دهید
2022-07-03 16:48:02 ❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )


@Best_Stories
#داستانک

دوست داشتنی

زن می‌توانست ببیند که به فردی نه چندان دوست داشتنی تبدیل می‌شود. هر بار که دهانش را باز می‌کرد، چیزی زشت می‌گفت، و علاقه‌ی هر فردی که نزدیک‌اش بود به او کمتر می‌شد. این افراد می‌توانست شامل غریبه‌ها باشد، شامل کسانی که برایشان ارزشی قائل بود و یا کسانی که به ندرت می‌شناخت و امید داشت که روزی با آن‌ها رفاقتی به هم بزند. حتی اگر چیزی نمی‌گفت، حتی تمام کارهایی که به شکلی مشخص انجام می‌داد، مثل حالت چهره‌اش یا ایجاد صدایی نرم به عنوان عکس العمل، همواره ناجور جلوه می‌کرد.
جز چند باری که سعی می‌کرد برای چند ثانیه هم که شده به شکلی مناسب رفتار کند (بیشتر از این زمان غیر ممکن بود)،
و بعضی وقت‌ها این کار جواب می‌داد،
ولی همیشگی نبود.
چرا نمی‌توانست دوست داشتنی‌تر باشد؟ مشکل کجا بود؟
مسئله این بود که دیگر از زندگی لذت نمیبرد؟ دنیا از او گرفته شده بود؟ دنیا تبدیل به جای بدتری شده بود؟ (شاید. نه لزوماً. یا شاید یک جورهایی اینطور بود، اما به شکل‌هایی که باعث می‌شد او از دنیا خوشش نیاید). آیا خودش را دوست نداشت؟ (خب البته که نداشت، اما چیز جدیدی در این خصوص وجود نداشت.)
یا شاید همزمان با بالا رفتن سن و سالش غیر قابل دوست داشتن میشد_ پس شاید باید همانطور که همیشه رفتار می‌کرده به زندگی ادامه دهد، اما چون حالا ۴۱ ساله بود و نه ۲۰ ساله، شاید این اتفاق می‌افتاد چون هر زنی در ۴۱ سالگی هر کاری انجام دهد مسلماً ناجورتر از انجام دادن همان کار در ۲۰ سالگی می‌بود؟ و آیا خودش این مسئله را احساس می‌کرد؟ آیا می‌دانست به شکل درونی کمتر ناخوشایند است و به جای مقاومت باید با این جریان کنار می‌آمد؟ مثل خو گرفتن به یک بادِ سرد زمستانی.
شاید (احتمالاً) در گذشته مقاومت می‌کرد اما حالا به بیهودگی این کار اطمینان داشت. پس هر روز صبح وقتی که دهانش را باز می‌کرد، غیر قابل دوست داشتن می‌شد. و با افتخار به این جریان، هر شب قبل از خواب غیر قابل دوست داشتن می‌شد. و روزها و شب‌ها جریان به همین روال ادامه پیدا می‌کرد. هر ساعت ناجورتر می‌شد، تا جایی که یک روز صبح به حدی مشمئز کننده شد که مجبور شد به یک سوراخ بخزد و همانجا بماند.


نویسنده: دِب اُلین آنفِرس
ترجمه: مازیار ناصری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
5.7K views13:48
باز کردن / نظر دهید
2022-06-28 09:41:02
بدترین زندان، قلبی بسته است ...


کارل‌ جوزف | @Best_Stories
7.0K views06:41
باز کردن / نظر دهید