Get Mystery Box with random crypto!

#تابو_30 هول کرده به سمت صدا برگشتم وبادیدن صورت پرازخم اما چ | 𝙱𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙼𝙸𝙶𝙻𝙸

#تابو_30

هول کرده به سمت صدا برگشتم وبادیدن صورت پرازخم اما چشمای خندونش تعجب کردم..
این مگه قرار نبود برگرده خونه خودشون؟ اینجا چیکارمیکرد؟ یعنی به خاطر حرف من اومده بود؟ بخاطر من؟؟؟؟

مامان بغلش کرد و باخوش رویی جواب سلامشو داد وباباهم مردونه بغل کرد ومامان گفت:
_چرا نمیگی میخوای بیای؟ اگه میدونستم نمیرفتم جایی!

بابا_ تازنگ زدی مثل فنر بلندشده که بدو پسرم اومده وفلان و...
پس مامان اینا میدونستن امیرحسین خونه اس وبخاطر اون زودتر بلند شدن و ازهمه مهم تر مامان بخاطر امیرحسین منو مجبور کرد باهاشون برگردم!

سلام کوتاهی کردم وبه اتاقم برگشتم..
ته دلم یه جوری بود.. حس میکردم امیرحسین بخاطر من اومده و این واسم خیلی باارزش بود
گوشیمو برداشتم وبهش پیام دادم:
_خوش اومدی!

تانزدیکی های صبح منتظر جوابش شدم اما جوابمو نداد وبازم حرصم گرفته بود.. نمیدونم چه مرگم شده بود که کارهای امیرحسین وبی محلی هاش عذابم میداد.. دلم میخواست خودمو سرگرم کنم تصمیم گرفتم به دوست های قدیمیم زنگ بزنم ودوره بذاریم که هم من سرگرم بشم هم ازدست این بیشعور حرص نخورم

شماره ی یکی از دوست های قدیمیم که اسمش چکاوک بود برداشتم وبهش زنگ زدم.. بعداز کلی قربون صدقه رفتن با خوشحالی از پیشنهادم استقبال کرد و قرارشد بعدازظهر همو ببینیم..
بعداز قطع کردن گوشی دستامو محکم به هم کوبیدم و باخوشحالی یه دوش اساسی گرفتم..

تموم روز چشمم به امیرحسین نیوفتاد دلم میخواست بی محلش کنم اما یا خونه نبود یا ازاتاقش بیرون نیومده بود
بعداز آرایش کردن وآماده شدنم بامامان خداحافظی کردم و اومدم از در بزنم بیرون که باامیرحسین سینه به سینه شدم..
چه عطری هم زده بی صاحب.. پس خونه نبود..
امیرحسین_کجا؟



پشت چشمی نازک کردم وگفتم:
_بادوستام قرار دارم..
یه جوری که مامان نشنوه گفت: دوست پسرهات؟
اخم هام خودبه خود توهم کشیده شد!
بی توجه بهش اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت وگفت:
_نمیری!

باتعجب وچشمای گرد شده گفتم؛
_وا؟ به توچه؟
امیرحسین_ یادت نرفته که باید از من اجازه میگرفتی..

_یادم نرفته سیرتاپیازو گذاشته بودی کف دست مامان..
مامان_چه خبره باز؟
آروم وپچ پچ کنان کنار گوشم گفت:
_مامانت میدونه کجا میخوای بری؟ یا امشبم پیچوندیش!

محکم بازومو ازدستش بیرون کشیدم وصدامو بالا بردم وروبه مامان گفتم:
_فکرمیکنه میخوام با پسر برم بیرون! بااینکه به ایشون ربطی نداره ولی قانعش کن.... وسریع ازخونه زدم بیرون!

تودلم یه جوری بود.. انگاریکی قلقلکم میداد.. حس میکردم روم غیرت داره واین حس واسم خوشایند بود..
سوارماشینم شدم و روندم سمت کافی شاپی که بادوست هام قرار گذاشته بودم..
ازاونجایی که دلم نمیومد بدون مریم جایی برم طبق قرارمون اول رفتم دنبال مریم وبعدم کافی شاپ..

وقتی دوست های دوره ی دبیرستانمو دیدم انگار بهترین قسمت خوشبختی بهم رو کرده بود..
بهرخ.. کیانا.. ژاله.. چکاوک ودریا دوست های صمیمی دوره دبیرستانم بودن و بادیدنشون واقعا ازته دل خوش حال شده بودم..

بهرخ وژاله ازدواج کرده بودن وژاله یه دختر ۲ساله داشت.. چکاوک نامزد داشت وبقیه هم همچنان مشغول دوست پسر بازی بودن..
خلاصه بهترین شب زندگیم باحضور دوست هام ودلقک بازی های مریم وچکاوک سپری شد وقرار شد ازاین به بعد بیشتر همو ببینیم و ارتباطمونو بیشتر کنیم...

ساعت ۱۰شب بود که داشتم بامریم برمیگشتم خونه خودمون که مریم گفت:
_لیلی میشه من نیام اونجا؟ منو برگردون خونه؟

_چرا؟ فرداشب مهمونی دعوتیم نمیتونم بیام دنبالت..
مریم_ امیرحسین اونجاس ازش خجالت میکشم!
باشنیدن اسم امیرحسین خود به خود دلم یه جوری شد.. من چه مرگم شده بود.. بابیخیالی گفتم:
_خجالت نکش چون به اون ربطی نداره..