Get Mystery Box with random crypto!

𝙱𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙼𝙸𝙶𝙻𝙸

لوگوی کانال تلگرام bigli_migli — 𝙱𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙼𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙱
لوگوی کانال تلگرام bigli_migli — 𝙱𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙼𝙸𝙶𝙻𝙸
آدرس کانال: @bigli_migli
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 21
توضیحات از کانال

🌸خوش آمدید🌸
Create: 98.3.25
#photo 📸
#music🎼
#movie🎬
#wall🎆
#فونت_اسم ✏️
#رمان📚
#دانستنی🧐
#شخصیت_شناسی🎭
#بیو 📄
#تم_منو 📱
#کرم_ریختن 🤫
لفت نده 👈🔇

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2019-07-11 13:57:44 #تابو_38

هنگ کرده به مریم نگاه کردم.. این دیگه چه سوالی بود که توی جمع پرسید؟
نگاهم به کاوه که خیره نگاهم میکرد افتاد..
بااخم گفتم: این دیگه چه سوالیه؟
مریم کش دارگفت_ آره یانه!
من باخودم سرجنگ داشتم چون نمیدونستم چه مرگمه واین دیوانه داره سوالی رو که خودمم قبولش نداشتم می پرسه!!

یه لحظه سرمو بالا گرفتم که چشمم به پنجره ی بازاتاق امیرحسین افتاد.. برق خاموش بود اما مطمئن بودم تا قبل از اومدنش اون پنجره بسته بود پس حتما یه گوشه همین دور وبرها بود..

باقاطعیت گفتم:
_معلومه که نه.. چه علاقه ای میتونه بین منو پسرداییم باشه؟ امیرحسین نامزد داره وخیلی هم نامزدشو دوست داره!

مریم_ وا؟ کی نامزد کرد؟
_داریم بازی میکنیم یاداری تخلیه اطلاعاتی میکنی؟
کامیلا_ نوبت منه.. من میپرسم!
نگاهی به پنجره انداختم و با صدای آرومی گفتم:
_ سخت نپرسیا..
کامیلا_ تابحال عاشق شدی؟ یعنی الان عاشق کسی هستی؟
_اوممم عاشق که نه.. اما دلم میخواد تجربه اش کنم!

کامیار_ این یعنی دلت شوهرمیخواد وهمه بااین حرفش زدن زیر خنده ومنم خندیدم..
کامیار_ کاوه نوبت توئه توبپرس..
باخجالت به کاوه نگاه کردم.. اما همه ی حواسم به پنجره بود!

کاوه_ آخرین اشتباهی که ازش خیلی پشیمون باشی چی بوده؟
لبخندی زدم وگفتم:
_ازهمه سخت تر پرسیدی..
کاوه_ میتونی جواب ندی!
کامیلا_ نمیشه باید جواب بده..
_همین چندشب پیش.. مهمونی دوستم دعوت بودیم و هرروز دارم خودمو لعنت میکنم که ای کاش نمیرفتم!

مریم_وا؟ چرا؟
_دیگه بقیه اش خصوصیه.. وخندیدم!
مریم_یادم باشه تخلیه اطلاعاتیت کنم!
نوبت کاوه شد که جرات رو انتخاب کردو گفت اگر حقیقتو انتخاب کنه میدونه کامیار میخواد چه سوال هایی بپرسه وترجیح میده جرات رو انتخاب کنه!!

اول ازهمه هم کامیار ‌دست به کار شد!
کاوه_ قبل از هرکاری حواست باشه مهمونی تموم میشه وما برمیگردیم خونه..

کامیار_ آقا این داره تهدید میکنه من خوف جانی دارم..
همه خندیدن.. حتی خود کاوه..
کامیار_ پاشو ادای تارزان رو دربیار..
بااین حرفش اخم های کاوه توهم رفت وشلیک خنده ها بلند شد!



گوشیم زنگ خورد.. به صفحه اش نگاه کردم.. شماره ی امیرحسین بود.. اول به پنجره نگاه کردم وبعد جواب دادم:
_بله؟
امیرحسین_ اگه دلبری کردنت واسه آقا گاوه تموم شد بیا بالا کلید کمدو بده میخوام لبتابمو بردارم..
ازجام بلند شدم وازجمع دور شدم..
_چه طرز حرف زدنه؟ کلید کمد تو دست من چیکار میکنه؟

امیرحسین_ تو نه شما.. جلو اون تیره برق خوب رسمی حرف میزدی!
_دلیل این همه پرخاش رو نمیفهمم.. واقعا نمیدونم چه دلیلی داره که اینقدر عصبی هستی.. کاوه بیچاره رو چیکار داری؟

امیرحسین باصدای بلند اما کنترل شده ای گفت:
_میای یا درکمدو بشکنم؟
_نمیام کلیدشم دست من نیست.. هرکاری میخوای بکن! خداحافظ
گوشی رو قطع کردم که متوجه بچه ها شدم که دارن میان سمت من!

_کجا؟
مریم_ کاوه جرزنی کرد بازی به هم خورد!
_باشه ای گفتم و همراهشون برگشتیم خونه..
بارفتنمون به داخل خونه خاله نوشین عزم رفتن کرد و همه آماده ی رفتن شدن..

موقع خداحافظی امیرحسینم واسه بدرقه کردن اومد و همه رفتن..
دلم میخواست مریم بمونه اما زشت بود کامیلارو تنها بذاره!
مامان اینا مثل همیشه بعداز رفتن مهمونا نشستن و ازاتفاقات روز حرف زدن و منم رفتم تو اتاقم تا لباس هامو عوض کنم و آرایشمو پاک کنم..

داشتم میرفتم تواتاقم وهمزمان به حرف های مامان اینا گوش میدادم..
مامان_ امیر جان مطمئنی شام خوردی؟ غذای خوشمزه درست کردما..
امیرحسین_ آره عمه جان شام خوردم.. اومدم لباس هامو ببرم.. وسایل خونه امروز صبح اومد وچیده شد..

مامان_ع؟ جدی؟ مبارکتون باشه عزیزدلم.. ولی چرا میخوای لباس هاتو ببری؟ یعنی دیگه نمیخوای بیای پیشم؟
امیرحسین_ واسه اومدن که مگه میشه نیام اما بیشترلباس هام اینجاس تو خونه بهشون احتیاج دارم!

دراتاقمو بستم وتادیگه صداشونو نشوم..
اونقدر توی صداش غرور هست که آدم حرصش میگیره..
لباس هامو بالباس خواب عوض کردم ورفتم توی سرویس دستشویی آرایشمو پاک کنم..
بعداز مسواک زدن اومدم بیرون که بادیدن امیرحسین توی اتاقم یک متر پریدم هوا وازترس جیغ خفه ای کشیدم
805 viewsᗷᕼᖇ , 10:57
باز کردن / نظر دهید
2019-07-11 13:57:21 #تابو_37

جمعمون معنی تنهایی رو درک میکنم وبه این نتیجه میرسم چقدر تنهایی بده...
با پیشنهاد مریم و کامیلا رفتیم توی حیاط پشتی خونه که خلوت بود وکسی اونجا عبور ومرور نداشت و جرات یاحقیقت بازی کردیم..

هنوز یه کم از بازی نگذشته بود که کامران گفت:
_آقا اینجوری نمیشه من تنهایی گیرافتادم توی ۳تا دختر صبرکنید برم کاوه روهم بیارم!!

مریم_ اون نمیاد بیا اعترافتو بکن از زیر کار درنرو!
کامران باید بزرگترین سوتی که توی رابطه با دوست دخترش داده بودو اعتراف میکرد و داشت اززیرش درمیرفت!

کامران_ میگم بابا بذار برم کاوه روبیارم وبیام!
کامیلا_ بشین بهش زنگ میزنم..
کامران_ ای بابا..
کامیلا باگوشیش شماره رو گرفت وچند دقیقه صبرکرد...
کامیلا_ داداش بیا بیرون توحیاط کارت داریم...
......
کامیلا_ توبیا بهت میگم....
.....
کامیلا_ توحیاط پشتی هستیم کسی نیست...
.....
کامیلا_ باشه به لیلی میگم بیاد راهنماییت کنه.. گوشی روقطع کرد وروبه من گفت:
_میری جلوی دربیاریش؟
ای بابا.. یکی نیست بگه به من چه آخه.. باعجز به مریم نگاه کردم که خودشو زدبه کوچه ی معروف...
ناراضی بلند شدم و رفتم تا عروس خانومو بیارم!

جلوی درایستاده بودم که تشریف آورد.. خدایش هم خوشگل بود هم هیکل..
کاوه_ چیزی شده؟
لبخند زورکی زدم وگفتم:
_نه.. کامیار یار کم آورده گفت شما هم بیاید..
لبخندی بانمک زد وگفت: ازدست این پسر! باهم راه افتادیم سمت حیاط پشتی که صدای امیرحسین مانعم شد..
_لیلی؟
باشنیدن صدای امیرحسین باتعجب برگشتم وبه قیافه ی عصبیش نگاه کردم.. این اینجا چیکارمیکنه؟ چرا هردفعه می بینمش عصبیه؟
_سلام..
سوالی به کاوه که اخم هاش توهم بود نگاه میکرد..
کاوه به احترام سلام کرد اماخیلی خشک وسرد و امیرحسین هم جواب سلام سرد ترازخودش داد!

روبه کاوه گفتم:
_ایشون امیرحسین پسردایی من هستن وروبه امیرحسین کردم وادامه دادم:
_ایشون هم آقا کاوه پسرخاله ی مریم و خواهر زاده ی زنعمو...
بازهم خیلی خشک باهم دست دادن وابراز خوشبختی کردن!

امیرحسین روبه من_ جایی میرفتین؟
میخواستم بگم به تو ربطی نداره اما گفتم:
_بابچه ها حیاط پشتی نشستیم.. خواستید شماهم میونید بیاید..
امیرحسین که تابلو بود از رسمی حرف زدن من عصبی شده بود رسمی جواب داد؛
_نه مزاحمتون نمیشم.. اومده بودم لباس هامو ببرم.. شما بفرمایید..
وروبه کاوه ادامه داد:
_فعلا بااجازه دوباره دست دادن و بدون نگاه کردن به من رفت..

چی گفت؟ گفت اومدم لباس هامو ببرم؟ یعنی واسه همیشه داره میره؟ عقلم بهم نهیب زد..
خب بره.. به درک.. نکنه میخوای نامزدشم بیاره وبیاد اینجا کنگر بندازه؟

باصدای مریم به خودم اومدم..
مریم_ شما اینجایین؟ فکرکردم لیلی هم گم شده!
کاوه_ نه داشتیم میومدیم..
مریم سوالی به من که هنوز گیج میزدم نگاه کرد وباچشم وابرو پرسید که چی شده!

بیخیال گفتم _امیرحسینو دیدیم مشغول احوال پرسی شدیم بریم به بقیه ی بازی برسیم.. اعتراف کامیار باید شنیدنی باشه.. ۳تایی برگشتیم توی آلاچیق و طولی نکشید که دوباره بازی بالا گرفت..

بااعتراف کامیار اونقدر خندیدم که فراموش کردم امیرحسین واسه چی اومده بود..
وسط های بازی بودیم که نوبت به من رسید ومن حقیقتو انتخاب کردم..

مریم سریع گفت:
_اول من میپرسم اول من..
بااخم نگاهش کردم تا سوال مسخره و آبرو بری رو نپرسه که خندید وگفت:
_باید راستشو بگی چون راستشو میدونم..

_اگه راستشو میدونی مرض داری میپرسی؟
مریم_ میخوام ازخودت اعتراف بگیرم!
_بفرما بپرس..
مریم_ امیرحسینو دوست داری؟
464 viewsᗷᕼᖇ , 10:57
باز کردن / نظر دهید
2019-07-09 18:09:24 دوست دارم
واقعے ، دیوونہ وار ، عمیق‌ ...

@bigli_migli
334 views 🇸 🇭 🇦 🇩 🇮 , 15:09
باز کردن / نظر دهید
2019-07-09 18:07:13 دست هات یه جوری
توی دستهام جفت میشه
که انگار برای من ساخته شده

@bigli_bigli
324 views 🇸 🇭 🇦 🇩 🇮 , 15:07
باز کردن / نظر دهید
2019-07-09 11:09:37 #تابو_36

۳روز از اون شب لعنتیه پرخاطره میگذره ومثل این افسرده ها خودمو تو خونه زندونی کردم وخودمم نمیدونم چه مرگم شده.. واقعا چه مرگم شده؟ چه بلایی سر لیلی شاد وسرزنده اومده..

صدای زنگ تلفنم بلند شد وبرای بار هزارم تماس مریمو ریجکت کردم.. پشت بندش اسمس فرستاد و برای هزارمین بار پرسید:
_لیلی چت شده تو؟ خب جواب بده ببینم چه مرگته!
دلم نمیخواست ناراحتش کنم یا ازم دلخوربشه جواب اسمس شو دادم:
_مریم جان چیزیم نیست... فقط دلم میخواد چندروز تنها باشم وحتی صدای پرنده ها هم نشونم!

مریم_ امیدوارم بخاطر اون موضوعی که من فکرمیکنم نباشه..
مامیخواستیم شب بیایم خونه ی شما وحالا که میخوای تنها باشی یه جوری کنسلش میکنم که راحت باشی، اینو بدون تو در بدترین شرایط هم مریمو داری وهمیشه خواهرت مثل کوه پشتته!

دلم ازاین همه مهربونی گرفت.. چه بلایی سرم اومده بود؟ من نباید ازجمع دوری میکردم.. نباید ضمینه ی افسردگی رو برای خودم فراهم میکردم.. پس واسش نوشتم..

_نه.. کنسل نکن.. بیا.. من میخوام تنهاباشم اما تو تنهام نذار!
چنددقیقه ای گذشت وخبری از جواب اسمس نشد.. خب حتما کنسل کرده! شونه ای بالا انداختم وازاتاقم زدم بیرون..

مامان انگار توآشپزخونه بود.. بوی سبزی قرمه نشون میداد شام قرمه سبزی داریم.. نگاهم به اتاق امیرحسین افتاد.. سه روزه که خونه نیومده.. خب معلومه که نمیاد.. باعشقش الان دارحال عشق وحاله..

خودبه خود دستم روی لبم کشیده شد وته دلم خالی شد.. یه حس قلقک.. هروقت به بوسه های تب دار اون شب فکرمیکنم حس میکنم تودلم خالی میشه وانگار از یه بلندی پرت میشم پایین.. یاشایدم سوار یه وسیله بازی پرهیجان میشم.. اوف.. چی دارم میگم اصلا!

چندتا فوش به خودم دادم ورفتم پیش مامان که خودمو سرگرم کنم..
بادیدن مریم ازتعجب دهنم باز موند.. این کی اومده ومن نفهمیدم؟

تکه کاهویی توی سبد برداشت وگاز زد وهم زمان گفت:
_های لیلی!!
_زهرمار.. تو کی اومدی نفهمیدم!
مامان با دلخوری گفت:
_تو مگه تواین خونه بمب هم بترکه متوجه میشی؟ یا بیرونی یامثل موش میری تو لونه ات..

مریم_ والابخدا.. دخترم دخترهای قدیم..
رفتم کنار مامان وبوسیدمش وگفتم:
_توهمه زندگی منی.. یه کم کسلم.. حس میکنم دارم مریض میشم.. ببخشی

مریم_آره زنعمو داره مریض منم این حدسو میزدم ولی فکرکنم کار ازکار گذشته ومریض شده.. اونم چه مریضی..
گوجه رو ازدست مامان که داشت می شست گرفتم وپرت کردم طرفش وهزمان گفتم:
_خفه میشی یا خودم دست به کار بشم!

مامان_ ع؟چه خبره؟ باهمون دست خیسش زد روی پیشونیمو گفت:
تب نداری که!
_نگفتم مریضم مامانی گفتم حس میکنم میخوام مریض بشم!

واسه عوض کردن بحث رفتم بامریم روبوسی کردم ویه دونه چاقو برداشتم و شروع کردم به پوست کندن خیارها..
مامان_ لیلی قشنگ تزیینش کن امشب مهمون داریم میخوام سنگ تموم بذارم..

_وا؟ مگه عمواینا غریبه ان؟ بیکاری ها!
مریم_ خاله نوشین اینا اومدن خونه ی ما زن عمو هم دعوتشون کرد!
(نوشین خواهر زنعمو بود وخونشون کرج بود)
ابرویی بالا انداختم وگفتم:
_و منم الان باید بفهمم..!!
مامان_ هنوز ساعت ۴بعدازظهره ومنم نخواستم آپولو هوا کنم خودمم یک ساعت پیش تصمیم گرفتم دعوتشون کنم!!
خیاری رو که نصفه پوست کنده بودم توی سبد انداختم وگفتم؛
_من میرم حموم.
مامان_ بفرما! مثلا دختر آوردم اعصای دستم باشه شده بلای جونم!
خندیدم وگفتم:
_ده دقیقه ای برمیگردم تاتویه کم از مریم کار بکشی من اومدم!
مریم_بله؟
مامان_ ولش کن شعور خانوادگی نداره!
خنده کنان رفتم توی اتاقم و بعدشم حموم ویه دوش حسابی!
نزدیک اومدن مهمونا بود که مامان اونقدر ازم کار کشید که دوباره حموم لازم شده بودم و اشکم دراومده بود وداشتم غر غر میکردم که زنگ آیفون زده شد ودیگه وقت نشد به ادامه غر هام برسم...

عمو وزن عمو ونوشین ومحمد شوهرش و پسرهاش کاوه وکامران و دخترشون کامیلا که هم سن وسال من ومریم بود جمع مهمون هامون بودن..

کامران وکامیلا دوقلو بودن و کاوه پسر بزرگشون بود وتقریبا ۵سالی ازمن بزرگ تربود.. هرچقدر کامران وکامیلا خوش طبع بودن کاوه بد اخلاق و اخمو بود.. تموم مدتی که همه درحال بگو بخند بودن اون اخم هاش توهم بود وفقط گاهی با جک های کامران لبخند میزد..

مریم کنار گوشم گفت:
_خوردی پسرخاله مو.. حناق بشه تو گلوت!
باتعجب به مریم نگاه کردم که خنده ی مسخره ای کرد وگفت:
_این دیگه امیرحسین نیستا.. مال خوده خودمه!

محکم زدم تو پهلوش تاخفه شه و با چندتافوش آبدار دیگه خفه شد..
کاوه خوش قیافه بود اما این دلیل نمیشد من ازش خوشم اومده باشه.. توهمین فکرها بودم که کامیلا گفت؛
_بچه ها حوصلتون سر نرفته؟

نوشین که انگار صدای کامیلا روشنیده بود گفت:
_بشین خرس گنده انگار نه انگار ۲۴سالشه..
کامران_ ع مامان چرا سن منو بالا میبری؟ وبازهم یه بحث جدید واسه سرگرم شدن..

شلوغی اطرافم باعث شده بود اون شب وامیرحسینو فراموش کنم..
هربار باشلوغ شدن
328 viewsᗷᕼᖇ , 08:09
باز کردن / نظر دهید
2019-07-09 11:09:15 #تابو_35

دست هام ازشدت عصبانیت یخ زده بود ومثل بید میلرزیدم..
این عوض چی داره میگه؟
باصدای جیغ مانند گفتم:
_صبرکن ببینم.. چی میگی تو؟ نکنه فکرکردی لنگه ی خودتو پیدا کردی؟ میخوای بگی اون من بودم تو بغل دخترا داشتم خودمو تیکه وپاره میکردم که عقده هام خالی بشه؟

امیرحسین_ فکرنمیکنی اون دخترهابودن که میومدن پیش من؟ اصلا متوجه من بودی چقدر دلم میخواست ازاون جمع لعنتی بیام بیرون؟ هه.. چی دارم میگم.. معلومه که نبوده چون حواست فقط پیش اون پسره ی زرد بی ریخت بود!

باجیغ بلند که گوش خودمو اذیت میکرد گفتم:
_من باپدرام چیکار کردم که باعث شده جنابعالی این فکرو بکنی؟ آره حواسم بود.. متاسفانه همه ی حواسمم سمت جلف بازی های شما دوتا بود..

دستمو سمت دستیگره بردم و با جیغ بیشتری گفتم؛
_اصلا نگه دار میخوام پیاده شم! اشتباه کردم باتو هم مسیر شدم.. تموم شبو دارم ازدستت حرص میخورمممم!

قفل مرکزی رو زد وکنار خیابون نگه داشت!
هنگ کرده اما با نگاهی خاص که معنیشو نمیدونستم گفت؛
_روانی نمیگی میوفتی پایین بلایی سرت میاد؟
_به درک! بازکن درو میخوام پیاده شم!

دیدم بی حرکت داره فقط نگاهم میکنه خیز برداشتم سمت دکمه ی زیر فرمونش که قبل ازرسیدنم به فرمون صورتش جلو آورد دستشو قفل گردنم کرد وبا ولع شروع به بوسیدن لب هام کرد..

ازکارش شکه شدم.. چشمام تا جایی که ممکن بود باز شد ودست هام از حرکت ایستاد..
تنها صدایی که سکوتو میشکست صدای ملچ ومولوچ لب بازی هاش بود..

این دفعه ی سومه که داره بی هوا منو می بوسه..
قلبم مثل گنجشک میزد وبدتراز اون مثل ماست بی حرکت ایستاده بودم و دلم نمیخواست ازش جدا بشم...

دستش روی دکمه ی پانچم رسید که سریع به خودم اومدم وازش جدا شدم!
جفتمون به نفس نفس افتاده بودیم..
بالکنت گفتم:
_چه غلطی داری میکنی؟
دستی به لب هاش کشید وسرشو روی فرمون گذاشت وآهسته گفت؛
_نمیدونم!

هنگ کرده بودم.. دیگه حرف زدنم انگار ازیادم رفته بود.. باهمون لکنت گفتم:
_م.. منو بر.. گردون خونه..
امیرحسین_ اینجوری حرف نزن!

چش شده بود.. مگه من چطوری حرف زدم؟
سوالمو باهمون لحن ترسیده به زبون آوردم.. جوابی نداد..
باترس اسمشو صدا زدم که سرشو بلند کرد ودستمو کشید و دوباره افتادم توی بغلش
نگاهی توچند چندسانتی ازصورتم به چشمام انداخت وگفت:
دارم دیوونه میشم و دوباره لبمو به بالب های داغش به بازی گرفت..
داشتم زیر دست امیرحسین مثل یه جوجه ی چندروزه میلرزیدم که با صدای زنگ تلفنش به خودش اومد وازم جدا شد..
باخجالت ولهنی پیشمون گفت:
_معذرت میخوام.. منو ببخش..
ازماشین پیاده شد وگوشیشو جواب داد!

من چه مرگم شده بود.. دارم دیوونه میشم خدایا.. چندتا زدم توصورتم تابه خودم بیام.. آینه رو پایین کشیدم وبه لبم نگاه کردم.. تموم رژم دور لبم پخش شده بود.. چرا معذرت خواهی کرد؟ یعنی پیشمون شد؟ تند تند بادستمال لبمو پاک کردم وخودمو لعنت کردم.. چرا گذاشتم این کارو بکنه لعنت به تو لیلی.. لعنت!

باتلفن حرف میزد وتند تند به موهاش چنگ میزد.. انگاری داشت با یه نفر جروبحث میکرد!
قلبم مثل گنجشک میزد.. خدایا آرومم کن.. یه دونه محکم زدم توسرم وادامه دادم:
_خاک توسرت کنن لیلی آخه این چه غلطی بود!
بایدباهاش دعوا کنم تادیگه ازاین کارا نکنه.. مرتیکه فکرنمیکنه ممکنه با این کارهاش دلی رو گرفتار خودش کنه!
ای خدا ازسرزمین برت داره مرتیکه ی بیشعور!
ده دقیقه ای خودمو سرزنش کردم واونم باتلفنش مشغول حرف زدن بود.. میخواستم پیاده بشم که اومد سوار شد وگوشیشو پرت کرد روی داشبرد..
عصبی بود.. باید یه حرفی میزدم اما جرات نداشتم نطق کنم!
ماشینو روشن کرد وبه سرعت شروع به حرکت کرد.. اونقدر سرعت می رفت که نتونستم خودمو کنترل کنم وگفتم:
_میشه آروم بری؟
امیرحسین_ باید خودمو به فرودگاه برسونم.. معذرت میخوام یه کم تحمل کن برسومنت خونه!
_چیزی شده؟
امیرحسین_ فریال اومده ایران..
گیج پرسیدم_ فریال؟ کی هست؟
امیرحسین_ نامزدم!
باکلمه ی نامزدم یه لحظه حس کردم قبلی که تاچند دقیقه ی پیش خودشو به سینه ام میکوبه دیگه نمیزنه!
هنگ کرده ومات بودم..گلوم خشک شد وانگار سالهاست آب نخورده بودم!
به سختی آب نداشته ی دهنمو قورت دادم ودیگه سوالی نپرسیدم..
جلوی خونه ترمز کرد و بدون هیچ حرفی پیاده شدم..
قبل ازاینکه پیاده بشم دستمو گرفت ومانعم شد..
بغض داشتم.. حتی دلم نمیخواست برگردم وبهش نگاه کنم اما برگشتم.. به دستم نگاه کردم که اسیر دستش بود.. صدای آرومش به گوشم رسید:
امیرحسین_ امشبو فراموش کن.. خواهش میکنم فراموش کن! نباید اون کارو میکردم!

آهسته ترازخودش گفتم:
_مهم نیست..
امیرحسین_ معذرت میخوام! نباید اونقدر مشروب میخوردم که ازخود..
میون حرفش پریدم ومحکم گفتم:
_توجیه نکن.. سریع پیاده شدم و زنگو فشار دادم!

فشاردادم وقطره اشکم صورتمو نوازش کرد! مثل سگ دروغ گفت.. بهونه کرد که مست بوده درصورتی که تموم مدت چشمم بهش بود وحتی یک قطره هم نوشیدن
239 viewsᗷᕼᖇ , 08:09
باز کردن / نظر دهید
2019-07-08 13:26:17
180 viewsᗷᕼᖇ , 10:26
باز کردن / نظر دهید
2019-07-08 13:20:12
Be Enemy but don't act like a friend
دشمن باش ولی ادای دوستا رو در نیار

@bigli_migli
173 viewsᗷᕼᖇ , 10:20
باز کردن / نظر دهید
2019-07-08 13:07:21 #فونت_اسم #نیلوفر

ᑎᏆᏞᝪᖴᗩᖇ ภเɭ๏Ŧคг
Ռɨʟօʄaʀ ňıʟoғѧя
NᏆᏞϴҒᎪᎡ ᴺiˡoᶠaʳ
ᏁᎲlᏫᎰᎯr ɴɪʟᴏғᴀʀ

@bigli_migli
172 viewsᗷᕼᖇ , 10:07
باز کردن / نظر دهید
2019-07-08 13:05:33 #فونت_اسم #اسما

aˢᵐa ᎪՏᎷᎪ
ѧsmѦ ᗩᔑᗰᗩ
คร๓ค ԹՏʍԹ

@bigli_migli
162 viewsᗷᕼᖇ , 10:05
باز کردن / نظر دهید