Get Mystery Box with random crypto!

#تابو_38 هنگ کرده به مریم نگاه کردم.. این دیگه چه سوالی بود ک | 𝙱𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙼𝙸𝙶𝙻𝙸

#تابو_38

هنگ کرده به مریم نگاه کردم.. این دیگه چه سوالی بود که توی جمع پرسید؟
نگاهم به کاوه که خیره نگاهم میکرد افتاد..
بااخم گفتم: این دیگه چه سوالیه؟
مریم کش دارگفت_ آره یانه!
من باخودم سرجنگ داشتم چون نمیدونستم چه مرگمه واین دیوانه داره سوالی رو که خودمم قبولش نداشتم می پرسه!!

یه لحظه سرمو بالا گرفتم که چشمم به پنجره ی بازاتاق امیرحسین افتاد.. برق خاموش بود اما مطمئن بودم تا قبل از اومدنش اون پنجره بسته بود پس حتما یه گوشه همین دور وبرها بود..

باقاطعیت گفتم:
_معلومه که نه.. چه علاقه ای میتونه بین منو پسرداییم باشه؟ امیرحسین نامزد داره وخیلی هم نامزدشو دوست داره!

مریم_ وا؟ کی نامزد کرد؟
_داریم بازی میکنیم یاداری تخلیه اطلاعاتی میکنی؟
کامیلا_ نوبت منه.. من میپرسم!
نگاهی به پنجره انداختم و با صدای آرومی گفتم:
_ سخت نپرسیا..
کامیلا_ تابحال عاشق شدی؟ یعنی الان عاشق کسی هستی؟
_اوممم عاشق که نه.. اما دلم میخواد تجربه اش کنم!

کامیار_ این یعنی دلت شوهرمیخواد وهمه بااین حرفش زدن زیر خنده ومنم خندیدم..
کامیار_ کاوه نوبت توئه توبپرس..
باخجالت به کاوه نگاه کردم.. اما همه ی حواسم به پنجره بود!

کاوه_ آخرین اشتباهی که ازش خیلی پشیمون باشی چی بوده؟
لبخندی زدم وگفتم:
_ازهمه سخت تر پرسیدی..
کاوه_ میتونی جواب ندی!
کامیلا_ نمیشه باید جواب بده..
_همین چندشب پیش.. مهمونی دوستم دعوت بودیم و هرروز دارم خودمو لعنت میکنم که ای کاش نمیرفتم!

مریم_وا؟ چرا؟
_دیگه بقیه اش خصوصیه.. وخندیدم!
مریم_یادم باشه تخلیه اطلاعاتیت کنم!
نوبت کاوه شد که جرات رو انتخاب کردو گفت اگر حقیقتو انتخاب کنه میدونه کامیار میخواد چه سوال هایی بپرسه وترجیح میده جرات رو انتخاب کنه!!

اول ازهمه هم کامیار ‌دست به کار شد!
کاوه_ قبل از هرکاری حواست باشه مهمونی تموم میشه وما برمیگردیم خونه..

کامیار_ آقا این داره تهدید میکنه من خوف جانی دارم..
همه خندیدن.. حتی خود کاوه..
کامیار_ پاشو ادای تارزان رو دربیار..
بااین حرفش اخم های کاوه توهم رفت وشلیک خنده ها بلند شد!



گوشیم زنگ خورد.. به صفحه اش نگاه کردم.. شماره ی امیرحسین بود.. اول به پنجره نگاه کردم وبعد جواب دادم:
_بله؟
امیرحسین_ اگه دلبری کردنت واسه آقا گاوه تموم شد بیا بالا کلید کمدو بده میخوام لبتابمو بردارم..
ازجام بلند شدم وازجمع دور شدم..
_چه طرز حرف زدنه؟ کلید کمد تو دست من چیکار میکنه؟

امیرحسین_ تو نه شما.. جلو اون تیره برق خوب رسمی حرف میزدی!
_دلیل این همه پرخاش رو نمیفهمم.. واقعا نمیدونم چه دلیلی داره که اینقدر عصبی هستی.. کاوه بیچاره رو چیکار داری؟

امیرحسین باصدای بلند اما کنترل شده ای گفت:
_میای یا درکمدو بشکنم؟
_نمیام کلیدشم دست من نیست.. هرکاری میخوای بکن! خداحافظ
گوشی رو قطع کردم که متوجه بچه ها شدم که دارن میان سمت من!

_کجا؟
مریم_ کاوه جرزنی کرد بازی به هم خورد!
_باشه ای گفتم و همراهشون برگشتیم خونه..
بارفتنمون به داخل خونه خاله نوشین عزم رفتن کرد و همه آماده ی رفتن شدن..

موقع خداحافظی امیرحسینم واسه بدرقه کردن اومد و همه رفتن..
دلم میخواست مریم بمونه اما زشت بود کامیلارو تنها بذاره!
مامان اینا مثل همیشه بعداز رفتن مهمونا نشستن و ازاتفاقات روز حرف زدن و منم رفتم تو اتاقم تا لباس هامو عوض کنم و آرایشمو پاک کنم..

داشتم میرفتم تواتاقم وهمزمان به حرف های مامان اینا گوش میدادم..
مامان_ امیر جان مطمئنی شام خوردی؟ غذای خوشمزه درست کردما..
امیرحسین_ آره عمه جان شام خوردم.. اومدم لباس هامو ببرم.. وسایل خونه امروز صبح اومد وچیده شد..

مامان_ع؟ جدی؟ مبارکتون باشه عزیزدلم.. ولی چرا میخوای لباس هاتو ببری؟ یعنی دیگه نمیخوای بیای پیشم؟
امیرحسین_ واسه اومدن که مگه میشه نیام اما بیشترلباس هام اینجاس تو خونه بهشون احتیاج دارم!

دراتاقمو بستم وتادیگه صداشونو نشوم..
اونقدر توی صداش غرور هست که آدم حرصش میگیره..
لباس هامو بالباس خواب عوض کردم ورفتم توی سرویس دستشویی آرایشمو پاک کنم..
بعداز مسواک زدن اومدم بیرون که بادیدن امیرحسین توی اتاقم یک متر پریدم هوا وازترس جیغ خفه ای کشیدم