Get Mystery Box with random crypto!

#تابو_37 جمعمون معنی تنهایی رو درک میکنم وبه این نتیجه میرسم | 𝙱𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙼𝙸𝙶𝙻𝙸

#تابو_37

جمعمون معنی تنهایی رو درک میکنم وبه این نتیجه میرسم چقدر تنهایی بده...
با پیشنهاد مریم و کامیلا رفتیم توی حیاط پشتی خونه که خلوت بود وکسی اونجا عبور ومرور نداشت و جرات یاحقیقت بازی کردیم..

هنوز یه کم از بازی نگذشته بود که کامران گفت:
_آقا اینجوری نمیشه من تنهایی گیرافتادم توی ۳تا دختر صبرکنید برم کاوه روهم بیارم!!

مریم_ اون نمیاد بیا اعترافتو بکن از زیر کار درنرو!
کامران باید بزرگترین سوتی که توی رابطه با دوست دخترش داده بودو اعتراف میکرد و داشت اززیرش درمیرفت!

کامران_ میگم بابا بذار برم کاوه روبیارم وبیام!
کامیلا_ بشین بهش زنگ میزنم..
کامران_ ای بابا..
کامیلا باگوشیش شماره رو گرفت وچند دقیقه صبرکرد...
کامیلا_ داداش بیا بیرون توحیاط کارت داریم...
......
کامیلا_ توبیا بهت میگم....
.....
کامیلا_ توحیاط پشتی هستیم کسی نیست...
.....
کامیلا_ باشه به لیلی میگم بیاد راهنماییت کنه.. گوشی روقطع کرد وروبه من گفت:
_میری جلوی دربیاریش؟
ای بابا.. یکی نیست بگه به من چه آخه.. باعجز به مریم نگاه کردم که خودشو زدبه کوچه ی معروف...
ناراضی بلند شدم و رفتم تا عروس خانومو بیارم!

جلوی درایستاده بودم که تشریف آورد.. خدایش هم خوشگل بود هم هیکل..
کاوه_ چیزی شده؟
لبخند زورکی زدم وگفتم:
_نه.. کامیار یار کم آورده گفت شما هم بیاید..
لبخندی بانمک زد وگفت: ازدست این پسر! باهم راه افتادیم سمت حیاط پشتی که صدای امیرحسین مانعم شد..
_لیلی؟
باشنیدن صدای امیرحسین باتعجب برگشتم وبه قیافه ی عصبیش نگاه کردم.. این اینجا چیکارمیکنه؟ چرا هردفعه می بینمش عصبیه؟
_سلام..
سوالی به کاوه که اخم هاش توهم بود نگاه میکرد..
کاوه به احترام سلام کرد اماخیلی خشک وسرد و امیرحسین هم جواب سلام سرد ترازخودش داد!

روبه کاوه گفتم:
_ایشون امیرحسین پسردایی من هستن وروبه امیرحسین کردم وادامه دادم:
_ایشون هم آقا کاوه پسرخاله ی مریم و خواهر زاده ی زنعمو...
بازهم خیلی خشک باهم دست دادن وابراز خوشبختی کردن!

امیرحسین روبه من_ جایی میرفتین؟
میخواستم بگم به تو ربطی نداره اما گفتم:
_بابچه ها حیاط پشتی نشستیم.. خواستید شماهم میونید بیاید..
امیرحسین که تابلو بود از رسمی حرف زدن من عصبی شده بود رسمی جواب داد؛
_نه مزاحمتون نمیشم.. اومده بودم لباس هامو ببرم.. شما بفرمایید..
وروبه کاوه ادامه داد:
_فعلا بااجازه دوباره دست دادن و بدون نگاه کردن به من رفت..

چی گفت؟ گفت اومدم لباس هامو ببرم؟ یعنی واسه همیشه داره میره؟ عقلم بهم نهیب زد..
خب بره.. به درک.. نکنه میخوای نامزدشم بیاره وبیاد اینجا کنگر بندازه؟

باصدای مریم به خودم اومدم..
مریم_ شما اینجایین؟ فکرکردم لیلی هم گم شده!
کاوه_ نه داشتیم میومدیم..
مریم سوالی به من که هنوز گیج میزدم نگاه کرد وباچشم وابرو پرسید که چی شده!

بیخیال گفتم _امیرحسینو دیدیم مشغول احوال پرسی شدیم بریم به بقیه ی بازی برسیم.. اعتراف کامیار باید شنیدنی باشه.. ۳تایی برگشتیم توی آلاچیق و طولی نکشید که دوباره بازی بالا گرفت..

بااعتراف کامیار اونقدر خندیدم که فراموش کردم امیرحسین واسه چی اومده بود..
وسط های بازی بودیم که نوبت به من رسید ومن حقیقتو انتخاب کردم..

مریم سریع گفت:
_اول من میپرسم اول من..
بااخم نگاهش کردم تا سوال مسخره و آبرو بری رو نپرسه که خندید وگفت:
_باید راستشو بگی چون راستشو میدونم..

_اگه راستشو میدونی مرض داری میپرسی؟
مریم_ میخوام ازخودت اعتراف بگیرم!
_بفرما بپرس..
مریم_ امیرحسینو دوست داری؟