Get Mystery Box with random crypto!

#تابو_36 ۳روز از اون شب لعنتیه پرخاطره میگذره ومثل این افسرده | 𝙱𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙼𝙸𝙶𝙻𝙸

#تابو_36

۳روز از اون شب لعنتیه پرخاطره میگذره ومثل این افسرده ها خودمو تو خونه زندونی کردم وخودمم نمیدونم چه مرگم شده.. واقعا چه مرگم شده؟ چه بلایی سر لیلی شاد وسرزنده اومده..

صدای زنگ تلفنم بلند شد وبرای بار هزارم تماس مریمو ریجکت کردم.. پشت بندش اسمس فرستاد و برای هزارمین بار پرسید:
_لیلی چت شده تو؟ خب جواب بده ببینم چه مرگته!
دلم نمیخواست ناراحتش کنم یا ازم دلخوربشه جواب اسمس شو دادم:
_مریم جان چیزیم نیست... فقط دلم میخواد چندروز تنها باشم وحتی صدای پرنده ها هم نشونم!

مریم_ امیدوارم بخاطر اون موضوعی که من فکرمیکنم نباشه..
مامیخواستیم شب بیایم خونه ی شما وحالا که میخوای تنها باشی یه جوری کنسلش میکنم که راحت باشی، اینو بدون تو در بدترین شرایط هم مریمو داری وهمیشه خواهرت مثل کوه پشتته!

دلم ازاین همه مهربونی گرفت.. چه بلایی سرم اومده بود؟ من نباید ازجمع دوری میکردم.. نباید ضمینه ی افسردگی رو برای خودم فراهم میکردم.. پس واسش نوشتم..

_نه.. کنسل نکن.. بیا.. من میخوام تنهاباشم اما تو تنهام نذار!
چنددقیقه ای گذشت وخبری از جواب اسمس نشد.. خب حتما کنسل کرده! شونه ای بالا انداختم وازاتاقم زدم بیرون..

مامان انگار توآشپزخونه بود.. بوی سبزی قرمه نشون میداد شام قرمه سبزی داریم.. نگاهم به اتاق امیرحسین افتاد.. سه روزه که خونه نیومده.. خب معلومه که نمیاد.. باعشقش الان دارحال عشق وحاله..

خودبه خود دستم روی لبم کشیده شد وته دلم خالی شد.. یه حس قلقک.. هروقت به بوسه های تب دار اون شب فکرمیکنم حس میکنم تودلم خالی میشه وانگار از یه بلندی پرت میشم پایین.. یاشایدم سوار یه وسیله بازی پرهیجان میشم.. اوف.. چی دارم میگم اصلا!

چندتا فوش به خودم دادم ورفتم پیش مامان که خودمو سرگرم کنم..
بادیدن مریم ازتعجب دهنم باز موند.. این کی اومده ومن نفهمیدم؟

تکه کاهویی توی سبد برداشت وگاز زد وهم زمان گفت:
_های لیلی!!
_زهرمار.. تو کی اومدی نفهمیدم!
مامان با دلخوری گفت:
_تو مگه تواین خونه بمب هم بترکه متوجه میشی؟ یا بیرونی یامثل موش میری تو لونه ات..

مریم_ والابخدا.. دخترم دخترهای قدیم..
رفتم کنار مامان وبوسیدمش وگفتم:
_توهمه زندگی منی.. یه کم کسلم.. حس میکنم دارم مریض میشم.. ببخشی

مریم_آره زنعمو داره مریض منم این حدسو میزدم ولی فکرکنم کار ازکار گذشته ومریض شده.. اونم چه مریضی..
گوجه رو ازدست مامان که داشت می شست گرفتم وپرت کردم طرفش وهزمان گفتم:
_خفه میشی یا خودم دست به کار بشم!

مامان_ ع؟چه خبره؟ باهمون دست خیسش زد روی پیشونیمو گفت:
تب نداری که!
_نگفتم مریضم مامانی گفتم حس میکنم میخوام مریض بشم!

واسه عوض کردن بحث رفتم بامریم روبوسی کردم ویه دونه چاقو برداشتم و شروع کردم به پوست کندن خیارها..
مامان_ لیلی قشنگ تزیینش کن امشب مهمون داریم میخوام سنگ تموم بذارم..

_وا؟ مگه عمواینا غریبه ان؟ بیکاری ها!
مریم_ خاله نوشین اینا اومدن خونه ی ما زن عمو هم دعوتشون کرد!
(نوشین خواهر زنعمو بود وخونشون کرج بود)
ابرویی بالا انداختم وگفتم:
_و منم الان باید بفهمم..!!
مامان_ هنوز ساعت ۴بعدازظهره ومنم نخواستم آپولو هوا کنم خودمم یک ساعت پیش تصمیم گرفتم دعوتشون کنم!!
خیاری رو که نصفه پوست کنده بودم توی سبد انداختم وگفتم؛
_من میرم حموم.
مامان_ بفرما! مثلا دختر آوردم اعصای دستم باشه شده بلای جونم!
خندیدم وگفتم:
_ده دقیقه ای برمیگردم تاتویه کم از مریم کار بکشی من اومدم!
مریم_بله؟
مامان_ ولش کن شعور خانوادگی نداره!
خنده کنان رفتم توی اتاقم و بعدشم حموم ویه دوش حسابی!
نزدیک اومدن مهمونا بود که مامان اونقدر ازم کار کشید که دوباره حموم لازم شده بودم و اشکم دراومده بود وداشتم غر غر میکردم که زنگ آیفون زده شد ودیگه وقت نشد به ادامه غر هام برسم...

عمو وزن عمو ونوشین ومحمد شوهرش و پسرهاش کاوه وکامران و دخترشون کامیلا که هم سن وسال من ومریم بود جمع مهمون هامون بودن..

کامران وکامیلا دوقلو بودن و کاوه پسر بزرگشون بود وتقریبا ۵سالی ازمن بزرگ تربود.. هرچقدر کامران وکامیلا خوش طبع بودن کاوه بد اخلاق و اخمو بود.. تموم مدتی که همه درحال بگو بخند بودن اون اخم هاش توهم بود وفقط گاهی با جک های کامران لبخند میزد..

مریم کنار گوشم گفت:
_خوردی پسرخاله مو.. حناق بشه تو گلوت!
باتعجب به مریم نگاه کردم که خنده ی مسخره ای کرد وگفت:
_این دیگه امیرحسین نیستا.. مال خوده خودمه!

محکم زدم تو پهلوش تاخفه شه و با چندتافوش آبدار دیگه خفه شد..
کاوه خوش قیافه بود اما این دلیل نمیشد من ازش خوشم اومده باشه.. توهمین فکرها بودم که کامیلا گفت؛
_بچه ها حوصلتون سر نرفته؟

نوشین که انگار صدای کامیلا روشنیده بود گفت:
_بشین خرس گنده انگار نه انگار ۲۴سالشه..
کامران_ ع مامان چرا سن منو بالا میبری؟ وبازهم یه بحث جدید واسه سرگرم شدن..

شلوغی اطرافم باعث شده بود اون شب وامیرحسینو فراموش کنم..
هربار باشلوغ شدن