2019-07-07 18:53:50
#تابو_31
باصورت های خندون وارد خونه شدیم و مامان ایناهم توی پذیرایی گرم صحبت بودن.. باهیجان وسروصدا سلام کردم که همه جوابمو دادن جز امیر حسین!
تودلم به درکی گفتم و بعداز عوض کردن لباس هامون بامریم رفتیم توی پذیرایی ووارد بحثشون شدیم..
هرچی بیشتر وارد بحث میشدم بیشتر صورتم توهم میرفت و تلخ تر میشدم!
امیرحسین به زندگی اروپایی عادت کرده بود وانگار قصد داشت مانع اومدن دایی بشه و برگرده امریکا!
حالت تهوع گرفته بودم.. حرکاتم دست خودم نبود..
مامان_ بذار یکسال از اومدنت بگذره اونوقت اگه عادت نکردی برگرد..
بدون فکر کردن به حرفم گفتم:
_راست میگه.. چرا میخوای برگردی؟
بااخم چپ چپ نگاهم کرد که باپررویی گفتم:
_فکرمیکنی اینجا جاهای قشنگ نداره؟ میخوای من هزارتا جابهت معرفی کنم؟
بابا_موضوع قشنگی نیست.. امیربه زندگی کردن اونور آب عادت کرده!
بااسترس شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_درصورت اگه خواستی من کمکت میکنم بیشتر اینجا رو بشناسی.. هرچند بچه ی همین آب وخاکی!
بابابهم اشاره کرد که سکوت کنم ومنم خفه خون گرفتم..
گوشی امیرحسین زنگ خورد وباگفتن با اجازه ازجاش بلندشد ورفت توی اتاقش..
مامان آهسته:
_همش تقصیر این دختره ی عفریته اس زنگ میزنه از راه به درش میکنه..
مریمم مثل مامان آهسته گفت:
_کدوم دختر؟
مامان_ یه دختره اس قرار بود بیاد ایران باهم باشن اما انگار نشده!
_النا که ایرانه!
مامان عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_اون مگه پاشو از شاه ابدالعظیم بیرون گذاشته که خارج ازکشورم بره!
خنده ام گرفت.. اما دلم آشوب شد.. یعنی امیرحسین اونقدر عاشقه که میخواد بخاطر اون دختر که حتی اسمشو نمیدونم ازکشورش دست بکشه!
خب اگه اینجوریه به درک که میخواد بره! توهمین فکرها بودم که استکان چاییمو محکم روی میز کوبیدم ومامان یک متر پریدوعصبی گفت:
_عععع؟ چته تو؟ دیوونه شدی؟
چایی پرید توی گلوی مریم وصدای شلیک خنده هامون بالا گرفت!
اونقدر خندیدم که یادم رفت داشتم به چی فکرمیکردم..
ده دقیقه بعد امیر حسین برگشت ومن حس بدی نسبت بهش پیدا کردم.. پس ازجام بلندشدم وگفتم:
_من میرم بخوابم شب بخیر!
مریمم بامن بلند شد وبه اتاقم رفتیم..
مریم_ خیلی تابویی لیلی!
_چی؟
مریم_ هیچی میگم قشنگ معلومه از امیرحسین بدت میاد!
نفهمیدم منظور مریم چی بود اما فکرکردم اگر ادامه پیدا کنه چیز خوبی نمیشه پس سکوت کردم..
باهر بدبختی بود خودمو خوابوندم وصبح باصدای زنگ گوشیم ازخواب بیدارشدم..
بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله؟
امیرحسین_ سرحرف دیشبت هستی هنوز؟
_چی؟
امیرحسین_ اینکه جاهای قشنگ این شهرو نشونم بدی؟
یه لحظه از حرفی که زد هنگ کردم و توی جام نشستم..
_نمیری دیگه؟
امیرحسین_ فعلا که نرفتم!
یاد عشقش به اون دختره افتادم و دل زده گفتم:
_من وقت ندارم..
امیرحسین_ اوکی..! میخواست قطع کنه که سریع اسمشو صدا شدم!
باخودم فکرکردم بهترین فرصته که ازخودش درباره عشقش بپرسم اما امشب مهمونی دعوت بودیم پس گفتم؛
_امشب مهمونی دعوتیم.. مریمم هست! چون میدونم نمیای بهت نمیگم که بیای اما واسه فردا...
میون حرفم پرید:
_مهمونی؟ چه مهمونی؟
_یکی از دوست های قدیمی هرماه مهمونی میگیره وامشب ماهم دعوتیم!
امیرحسین_ ازاون مهمونی های مختلط و.. دیگه آره؟
نمیدونم چرا داشتم واسش توضیح میدادم ونمیدونم چرا اون اینقدر راحت ازم سوال هایی که بهش مربوط نبود می پرسید!
_نمیدونم.. تا بحال نرفتم توی مهمونی هاش واین اولین باره.. آخه بعداز چندسال دیدمش و..
امیرحسین_ خب منم میام!
هنگ کرده گفتم:
_مریمم هستا!
امیرحسین_ چرا فکرکردی بامریم مشکل دارم؟
_نداری؟
امیرحسین_نه! فقط یه چیز.. مجرد میرین یا بادوست پسرهاتون؟
وقتش بود ازاین فکرمسخره بیرون بیارمش...
_شوخی میکردم باهات من دوست پسر ندارم.. منو چه به این کارها؟
امیرحسین بالحن خاصی که علتشو نمیدونستم گفت:
_ع؟ جدی؟
_اوهوم؟
امیرحسین_ پس منم میام..
_اوکی.. اما آقا امیرحسین این یه رازه! اوکی؟ راززز! یعنی مامان اینا نمیدونن ودلمم نمیخواد بدونن چون مامان از مهمونی رفتن خوشش نمیاد!
امیرحسین_ تاهرجا که خودم باشم مشکلی نیست!
بچه پر رو چه رویی داره خدایا میگی بزنم توفکش این همه اعتماد به نفسش بریزه پایین ها!
91 viewsᗷᕼᖇ , 15:53