Get Mystery Box with random crypto!

𝙱𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙼𝙸𝙶𝙻𝙸

لوگوی کانال تلگرام bigli_migli — 𝙱𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙼𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙱
لوگوی کانال تلگرام bigli_migli — 𝙱𝙸𝙶𝙻𝙸 𝙼𝙸𝙶𝙻𝙸
آدرس کانال: @bigli_migli
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 21
توضیحات از کانال

🌸خوش آمدید🌸
Create: 98.3.25
#photo 📸
#music🎼
#movie🎬
#wall🎆
#فونت_اسم ✏️
#رمان📚
#دانستنی🧐
#شخصیت_شناسی🎭
#بیو 📄
#تم_منو 📱
#کرم_ریختن 🤫
لفت نده 👈🔇

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2019-07-08 13:03:51 #تابو_34

بی حوصله نگاهی به موهای طلاییش انداختم.. باخودم فکرکردم چقدر شبیه هری پاتره.. البته موهای این روشن تره!!!!
_سلام!
دستشو سمتم دراز کرد وگفت:
_صابری هستم.. پدرام صابری!
دستشو فشوردم و لبخندی زورکی روی لبم نشوندم وگفتم:
_خوش بختم! هدایت هستم!

پدرام_ میتونم اسم خانوم به این زیبایی رو بدونم؟
نگاهی کوتاه به امیرحسین انداختم ونگاهمون باهم قفل شد..

اخم روی پیشونیش بود.. برزخی نگاهم میکرد.. بی هوا دستمو ازدست پدرام بیرون کشیدم وگفتم:
_لیلی هستم! ازجام بلند شدم. میخواستم برگردم پیش مریم اینا که پدارم گفت:
_لیلی خانم میشه یه دور توی رقص همراهیم کنی؟

وای خدا.. من اینجوری رقصیدن های مسخره رو بلد نبودم واصلا دلم نمیخواست همپای رقص یه غریبه باشم!
به سختی گفتم؛
_منو ببخشید اما من اهلش نیستم!
پدرام_کاری نمیکنیم که.. یه رقص ساده اس!

مریم_لیلی جان؟
وای خداروشکر.. مریم همیشه به دادم میرسید..
به مریم اشاره کردم وگفتم: می بینید که باید برم!

پدرام ناامید سرشو تکون داد وگفت:
_درهرصورت خوشحال شدم!
بااحترام باهم خداحافظی کردیم وبامریم به سمت بچه ها رفتیم!
مریم_لیلی امیرحسین داره باچشم قورتت میده!

بدون نگاه کردن بهش گفتم:
_بره به جهنم!
مریم_ چیزی شده؟
_یه کاری کن برگردیم خونه..
مریم_ وا؟ هنوز سرشب هم نشده! چت شده تو؟
به پدرام که هنوزم نگاهم میکرد خیره شدم!
کاش پیشنهادشو قبول میکردم.. لبخندی دندون نما زدم واونم لیوانشو به نشونه ی سلامتی بالا گرفت و نوشید!

به امیرحسین نگاه کردم.. با اخم واسم سرتکون داد!
مثل خودش اخم کردم ونگاهمو ازشون گرفتم..
مرتکیه ی جلف وهوس با‌ز! حالا خوبه عاشقه خبر مرگش!



اونقدر عصبی بودم که شام ازگلوم پایین نرفت واصلا نفهمیدم غذا چی بود.. تموم نگاهم به ادا اطوار های دریا بود و نگاه های پراز اخم امیرحسین!
موقع شام بهم اسمس داد که بیا کنار من بشین ومن بخاطر حضور دریا وترس از اینکه نتونم جلوی زبونمو بگیرم دور ترین نقطه نشستم و شاهد اخم های مسخره اش بودم!

خلاصه مهمونی تموم شد وموقع خداحافظی واسه پوشیدن لباس هام به اتاق رختکن رفتمو آرایشمو تمدید کردم..
مریم_ لیلی میشه من ازاینجا آژانس بگیرم برم؟ بابا اسمس داده باید برگردم خونه!

_وا؟ خب بیا خونه ی ما فردا برمیگردی دیگه!
مریم_نه بابا میگه برگرد خونه نمیخوام محدودم کنه!
به لباس هاش اشاره کردم وگفتم:
_بااین اوضاع میخوای بری خونه؟
مریم_ لباس هامو آوردم زحمت اینارو توبکش وببر خونه!

پوف کلافه ای کشیدم وگفتم؛
_باشه برو آماده شو واست آژانس میگیرم!
چند دقیقه ای اماده شد و لباس هاشو جلوم گرفت!

با خنده به ساک دستیش نگاهی کردم!
_مارمولک مجهز اومدی؟
مریم_بابارو که میشناسی باید احتمال همه چی روبدم همیشه!
خلاصه با آژانس مریمو راهی کردم و خودمم رفتم سوار ماشین امیرحسین شدم..

داشت با تلفن حرف میزد.. بااومدن من گفت بعدا باهم حرف میزنیم وخداحافظی کرد.. حرصم گرفت.. از مرد های خیانتکار متنفر بودم!

بانفرت گفتم؛
_چندتا چندتا؟ توگلوت گیر نمیکنه؟
امیرحسین بااخم نگاهی به تموم اجزای صورتم انداخت وگفت:
_این سوال منم هست!
_منظورت چیه؟
امیرحسین_ خوب با پسرا تیک میزنی.. خوشم اومد.. شناگرماهری هستی.. امشب من اگر نبودم یه دور باهمشون چیک توچیک شده بودی!
163 viewsᗷᕼᖇ , 10:03
باز کردن / نظر دهید
2019-07-08 13:03:28 #تابو_33

یک ساعتی طول کشید تا به آدرسی که چکاوک بهمون داده بود رسیدیم..
یه خونه ی ویلایی خیلی شیک بود.. انتظار داشتم صدای موزیک بیاد اما خیلی ساکت بود واین از چکاوک شر وشیطون بعید بود!

وارد خونه که شدیم متوجه ازدهام جمعیت شدیم و موزیک خارجی مسخره آرومی هم درحال پخش بود..
چکاوک با خوش رویی به استقبالمون اومد و ازامیرحسین بخاطر اومدنش تشکر کرد که احساس غریبی نکنه.. دریا،بهرخ،کیانا،ژاله هم به اومدن و احوال پرسی ها بالا گرفت وباشوهرهاشون آشنا شدیم و نامزد چکاوک هم خیلی پسر باحالی بود درست مثل چکاوک شاد وپر انرژی!

همه چی خوب بود جز لباس های ناجور مهمونا.. ونگاه های خیره ی دریا به امیرحسین!
چکاوک واسه عوض کردن لباس هامون راهنماییمون کرد وقبل از رفتنم امیر حسین دستمو گرفت وکنار گوشم گفت:
_اینجاپره پسره شالتو در نیار وآرایشتم یه کم کمرنگ کن!

بدون حرف چشمامو گرد کردن وباتعجب نگاهش کردم که گفت کلافه گفت؛
_اونجوری نگاه نکن.. برو دارن نگات میکنن!

مریم دستمو کشید وهمراه چکاوک وارد اتاقی که پراز لباس بود شدیم!
چند تادختر بالباس های افتضاح هم توی اتاق بودن!
فکرمن اما پیش دریایی بود که کنار امیرحسین بود!

چراحس میکردم روی من تعصب داره و چرا من احساس غیرتی بودن بودن میکردم؟ چه مرگم شده بود؟
پانچمو فقط درآوردم ومریم هم همینطور.. به لب های مریم که رژش کمرنگ شده بود نگاه کردم.. یعنی منم باید کمرنگ کنم؟ چرا اونوقت؟؟؟؟

اگه روم غیرت داره باید بفهمم.. وای خدایا چه مرگم شده.. انگار بین زمین وآسمون معلق موندم.. باصدای چکاوک به خودم اومدن:
_بریم؟
لبخندی اجباری زدم وباسرتایید کردم.. وارد سالن شدیم و بادیدن دریا وامیر حسین که مشغول حرف زدن بودن حرصم گرفت!

مریم_ نگاه کن توروخدا دریا ایت دفعه تورشو واسه امیرپهن کرده!
خودبه خود اخم کردم وقدم هامو بلندتر کردم..
بهشون رسیدیم.. امیرحسین بادیدنم اخم کرد ودریا آهسته درحالی که خودشو لوس کرده بود گفت:
_لیلی نگفته بودی پسردایی به این خوشتیپی داری!
چرادست هام یخ زده ؟ چرا دلم میخواد برگردم خونه؟ چه بلایی داره سرم میاد خدایا..



باانزجار گفتم:
_دیروز دیدمت.. بذار چندروز بگذره....
مریم که انگار متوجه عصبانیتم شده بود باخنده حرفمو قطع کرد وگفت:
_لیلی جان من میخوام آب میوه بردارم واسه توهم بیارم؟

باید خودمو جمع میکردم وازاین حال مزخرفم بیرون میومدم.. نفس عمیقی کشیدم و لبخند به لب گفتم:
یه دونه پروپیمونشو بیارعشقم ممنون!
روی صندلی کنار دریا نشستم و سعی کردم به ادا اطوار هاش توجه نکنم..

چند دقیقه ای گذشت..
امیرحسین و مهدی (نامزد چکاوک) گرم حرف زدن بودن وماهم با دوستان دوباره گرد هم جمع شده بودیم و من تموم حواسم به دریایی بود که هنوزم روی صندلی کنار امیرحسین نشسته بود و با عشوه خودشو تکون میداد!

ژاله باخنده گفت:
_دریاچرا نمیاد پیش ما؟
باحرصی نامحسوس گفتم؛
_درحال ماهی گیریه!
چکاوک با این حرفم زد زیر خنده وگفت:
_داره تمساح میگیره..

مهدی رفت واون دوتا دوباره تنها شدن.. بی اراده به سمتشون رفتم که هنوز نرسیده بودم بلند شدن و دست تودست هم رفتن وسط و تانگو رقصیدن..

وای خدایا.. چه مرگم شده.. غلط کردم اومدم اینجا.. خدایا کمکم کن خودمو پیدا کنم..
بانفرت اما ظاهری بی خیال به امیر حسین که داشت نگاهم میکرد نگاه کردم وبه لیوان آبمیوه ام خیره شدم..

پسری تقریبا ۲۵ساله خیلی بور اومد کنارم نشست و لیوانی رو جلوم گرفت و گفت:
_سلام..
128 viewsᗷᕼᖇ , 10:03
باز کردن / نظر دهید
2019-07-07 19:10:00
116 viewsᗷᕼᖇ , 16:10
باز کردن / نظر دهید
2019-07-07 18:54:09 #تابو_32

داشتم توی آینه آرایشمو برسی میکردم که مریم گفت:
_قلبشو نشونه گرفتیا!!
_قلب کی رو؟
مریم_ هیچکی.. میگم خوشگل شدی!
پشت چشمی نازک کردم وگفتم:
_خوشگل بودم چشم نداشتی ببینی!

میدونستم منظور مریم امیرحسینه و انگاری ته دلم حرف های مریمو تایید میکرد واین اصلا خوشایند نبود!
مریم_ اووو کی بره این همه راهو!
بی توجه به مریم نگاه دقیق تری توی آینه به خودم انداختم..
کت دامن مشکی آستین ۳رب توی تنم میدرخشیدو با تضاد قشنگی رو باپوست سفیدم ایجاد کرده بود..

لباسم فیت نتم بود وبخاطر دامن جذب وکوتاهش جوراب شلواری پوشیده بودم اما چیزی از زیباییش کم نکرده بود..
آرایشمم سعی کرده بودم با مات کشیدن سایه ی مشکی رنگم لایتش کنم اما آرایش های من از نظر مامان اینا هیچوقت لایت وکم رنگ نیست!

رژ لب قرمز جیغم کارو خراب کرده بود اما به زیباییش می ارزید..
به نظرخودم عالی شده بودم.. کفش های پاشنه ۷سانت مشکی چرممو پوشیدم وکیف ستش هم دستم گرفتم ودوباره توی آینه خودمو برانداز کردم!

مریم_کشی خودتو بابا یه نگاهم به من بندازعالی شدی بخدا.. بیا منو بچسب!
به مریم نگاه کردم..
کت شلوار بادمجانی خوش دوختش واقعا هیکل بی نقضشو به رخ میکشید.. هیکل هامون شبیه به هم بود اما پایین تنه من یه کوچولو درشت تر بود وقوس کمرم باعث زیبایش شده بود..

آرایشش مات اما شیک بود.. باخودن فکر کردم یه چیزی توی صورت مریم کمه وبا دیدن لباسش به سمت میزآرایشم رفتم و رژ لب بادمجانی رو برداشتم!
مریم بادیدن رژ دستشو به نشونه ی ایستادن جلوم گرفت وگفت:
_اونو نزنی ها.. بابا ببینه زنده به گورم میکنه خیلی تنده..

_تندنیست کمرنگ میکشم رژت به لباست نمیاد صورتتو دهاتی کرده..
الکی گفتم چون صورت مریم جز صورت های شیک بود و چون میدونستم روی کلمه ی دهاتی ضعف داره ازش استفاده کردم!
صورتش با کشیدن رژ قشنگ ترشد و باپوشیدن پانچ های بلند روی لباس هامون اتاقو ترک کردیم..



مامان بادیدنمون اخم کرد وگفت:
_میرین عروسی؟ این آرایش وبزک دوزک واسه عروسیه یا شام دوستانه ودور همی‌؟

_وامامان چیکارکردیم؟ لباس مرتب پوشیدیم دیگه!
مامان_ نکنه ازاین مهمونی پارتی ومارتیه؟
مریم کنارگوشم گفت:
_زنعمو خیلی باهوشه ها!
با آرنجم زدم توپهلوش و رفتم سمت مامان وگفتم:
_عشقم یه امشبو گیرنده بخدا پارتی نیست یه مهمونی دوستانه اس فقط همین!

مریم_تازه امیرحسینم باهامونه!
مامان_ باشه برین حواستون به خودتون باشه!
_چشم.. حالا کوش این آقا امیرحسین؟
مامان_ نمیدونم رفت بیرون..
پوف کلافه ای کشیدم وشماره شوگرفتم!
امیرحسین_ بله؟
_کجایی؟
امیرحسین_ بلدنیستی سلام کنی؟
_بلدم توبعضی مواقع لازم نمیدونم.. میگی کجایی یانه؟
امیرحسین_ من توروآدم نکنم اسمم امیرنیست!

دلم خنک میشد حرصشو درمیاوردم.. باخنده ای که خودبه خود روی لبم نشسته بود گفتم:
_بیخودتلاش نکن فرشته ها آدم نمیشن! مابریم؟

لااله الا اللهی زیرلب گفت وادامه داد:
_بیاین پایین!
بدون خداحافظی قطع کردم وبی توجه به نگاه های پرازسرزنش مامان راه خروجی روپیش گرفتم وهمراه مریم ازخونه زدیم بیرون..

تادرو بازکردم ماشین امیرحسینم جلوی در ایستاد..
وای خدایا چی خلق کردی.. چقدر این بشرخوشگل وخوش تیپه آخه.. مرتیکه بیشعور یه ذره شعورش به قیافه اش نرفته..
شلوارکتان مشکی و پیراهن سورمه وکت تک مشکی اسپرت پوشیده بود.. موهاشم کوتاه کرده بود وبه بالا سشوار کشیده بود..
الهی دوست دختر فرنگیت قربونت بشه ازبس تو نچسب وبیشعوری..

خلاصه دست از آنالیزکردن کشیدم وسعی کردم به پرستیژش پشت فرمون دقت نکنم..
من جلو نشستم ومریم هم رفت صندلی عقب نشست.. وسلام کرد

جواب سلام مریمو داد و یه نگاه کوتاهم به من انداخت وآهسته گفت:
_مطمئنی مهمونیه؟
درحالی که داشتم نفس های عمیق میکشیدم که ازبوی عطر داخل ماشین لذت ببرم گفتم _چطور؟
نگاهی به سرتاپام انداخت و آهسته تر گفت: هیچی!

موزیک ملایمی که درحال پخش بودو یه کوچولو بیشتر کرد وحرکت کرد..
فکرم مشغول نگاه بی تفاوت امیرحسین شد.. انتظار چیز دیگه ای داشتم اما.. پوووف! ولش کن به درک!
112 viewsᗷᕼᖇ , 15:54
باز کردن / نظر دهید
2019-07-07 18:53:50 #تابو_31

باصورت های خندون وارد خونه شدیم و مامان ایناهم توی پذیرایی گرم صحبت بودن.. باهیجان وسروصدا سلام کردم که همه جوابمو دادن جز امیر حسین!

تودلم به درکی گفتم و بعداز عوض کردن لباس هامون بامریم رفتیم توی پذیرایی ووارد بحثشون شدیم..
هرچی بیشتر وارد بحث میشدم بیشتر صورتم توهم میرفت و تلخ تر میشدم!

امیرحسین به زندگی اروپایی عادت کرده بود وانگار قصد داشت مانع اومدن دایی بشه و برگرده امریکا!
حالت تهوع گرفته بودم.. حرکاتم دست خودم نبود..

مامان_ بذار یکسال از اومدنت بگذره اونوقت اگه عادت نکردی برگرد..
بدون فکر کردن به حرفم گفتم:
_راست میگه.. چرا میخوای برگردی؟

بااخم چپ چپ نگاهم کرد که باپررویی گفتم:
_فکرمیکنی اینجا جاهای قشنگ نداره؟ میخوای من هزارتا جابهت معرفی کنم؟

بابا_موضوع قشنگی نیست.. امیربه زندگی کردن اونور آب عادت کرده!
بااسترس شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_درصورت اگه خواستی من کمکت میکنم بیشتر اینجا رو بشناسی.. هرچند بچه ی همین آب وخاکی!

بابابهم اشاره کرد که سکوت کنم ومنم خفه خون گرفتم..
گوشی امیرحسین زنگ خورد وباگفتن با اجازه ازجاش بلندشد ورفت توی اتاقش..

مامان آهسته:
_همش تقصیر این دختره ی عفریته اس زنگ میزنه از راه به درش میکنه..
مریمم مثل مامان آهسته گفت:
_کدوم دختر؟
مامان_ یه دختره اس قرار بود بیاد ایران باهم باشن اما انگار نشده!
_النا که ایرانه!
مامان عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_اون مگه پاشو از شاه ابدالعظیم بیرون گذاشته که خارج ازکشورم بره!

خنده ام گرفت.. اما دلم آشوب شد.. یعنی امیرحسین اونقدر عاشقه که میخواد بخاطر اون دختر که حتی اسمشو نمیدونم ازکشورش دست بکشه!
خب اگه اینجوریه به درک که میخواد بره! توهمین فکرها بودم که استکان چاییمو محکم روی میز کوبیدم ومامان یک متر پریدوعصبی گفت:
_عععع؟ چته تو؟ دیوونه شدی؟
چایی پرید توی گلوی مریم وصدای شلیک خنده هامون بالا گرفت!

اونقدر خندیدم که یادم رفت داشتم به چی فکرمیکردم..
ده دقیقه بعد امیر حسین برگشت ومن حس بدی نسبت بهش پیدا کردم.. پس ازجام بلندشدم وگفتم:
_من میرم بخوابم شب بخیر‌!
مریمم بامن بلند شد وبه اتاقم رفتیم..
مریم_ خیلی تابویی لیلی!
_چی؟
مریم_ هیچی میگم قشنگ معلومه از امیرحسین بدت میاد!
نفهمیدم منظور مریم چی بود اما فکرکردم اگر ادامه پیدا کنه چیز خوبی نمیشه پس سکوت کردم..
باهر بدبختی بود خودمو خوابوندم وصبح باصدای زنگ گوشیم ازخواب بیدارشدم..

بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله؟
امیرحسین_ سرحرف دیشبت هستی هنوز؟
_چی؟
امیرحسین_ اینکه جاهای قشنگ این شهرو نشونم بدی؟



یه لحظه از حرفی که زد هنگ کردم و توی جام نشستم..
_نمیری دیگه؟
امیرحسین_ فعلا که نرفتم!
یاد عشقش به اون دختره افتادم و دل زده گفتم:
_من وقت ندارم..
امیرحسین_ اوکی..! میخواست قطع کنه که سریع اسمشو صدا شدم!
باخودم فکرکردم بهترین فرصته که ازخودش درباره عشقش بپرسم اما امشب مهمونی دعوت بودیم پس گفتم؛
_امشب مهمونی دعوتیم.. مریمم هست! چون میدونم نمیای بهت نمیگم که بیای اما واسه فردا...

میون حرفم پرید:
_مهمونی؟ چه مهمونی؟
_یکی از دوست های قدیمی هرماه مهمونی میگیره وامشب ماهم دعوتیم!

امیرحسین_ ازاون مهمونی های مختلط و.. دیگه آره؟
نمیدونم چرا داشتم واسش توضیح میدادم ونمیدونم چرا اون اینقدر راحت ازم سوال هایی که بهش مربوط نبود می پرسید!

_نمیدونم.. تا بحال نرفتم توی مهمونی هاش واین اولین باره.. آخه بعداز چندسال دیدمش و..
امیرحسین_ خب منم میام!
هنگ کرده گفتم:
_مریمم هستا!
امیرحسین_ چرا فکرکردی بامریم مشکل دارم؟
_نداری؟
امیرحسین_نه! فقط یه چیز.. مجرد میرین یا بادوست پسرهاتون؟
وقتش بود ازاین فکرمسخره بیرون بیارمش...

_شوخی میکردم باهات من دوست پسر ندارم.. منو چه به این کارها؟
امیرحسین بالحن خاصی که علتشو نمیدونستم گفت:
_ع؟ جدی؟
_اوهوم؟
امیرحسین_ پس منم میام..

_اوکی.. اما آقا امیرحسین این یه رازه! اوکی؟ راززز! یعنی مامان اینا نمیدونن ودلمم نمیخواد بدونن چون مامان از مهمونی رفتن خوشش نمیاد!
امیرحسین_ تاهرجا که خودم باشم مشکلی نیست!
بچه پر رو چه رویی داره خدایا میگی بزنم توفکش این همه اعتماد به نفسش بریزه پایین ها!
91 viewsᗷᕼᖇ , 15:53
باز کردن / نظر دهید
2019-07-06 12:40:15 Forever
Your existence will stay the bedt event!

برای همیشه،
وجود تو بهترین اتفاق خواهد بود!

@bigli_migli
83 views 🇸 🇭 🇦 🇩 🇮 , 09:40
باز کردن / نظر دهید
2019-07-06 12:29:27 یه سری تضادها
میتونن خیلی قشنگ باشن
مثلا تو
که قوی‌ترین
نقطه‌ضعف منی!

@bigli_migli
97 views 🇸 🇭 🇦 🇩 🇮 , 09:29
باز کردن / نظر دهید
2019-07-06 12:19:01
76 viewsᗷᕼᖇ , 09:19
باز کردن / نظر دهید
2019-07-06 12:15:55 #تابو_30

هول کرده به سمت صدا برگشتم وبادیدن صورت پرازخم اما چشمای خندونش تعجب کردم..
این مگه قرار نبود برگرده خونه خودشون؟ اینجا چیکارمیکرد؟ یعنی به خاطر حرف من اومده بود؟ بخاطر من؟؟؟؟

مامان بغلش کرد و باخوش رویی جواب سلامشو داد وباباهم مردونه بغل کرد ومامان گفت:
_چرا نمیگی میخوای بیای؟ اگه میدونستم نمیرفتم جایی!

بابا_ تازنگ زدی مثل فنر بلندشده که بدو پسرم اومده وفلان و...
پس مامان اینا میدونستن امیرحسین خونه اس وبخاطر اون زودتر بلند شدن و ازهمه مهم تر مامان بخاطر امیرحسین منو مجبور کرد باهاشون برگردم!

سلام کوتاهی کردم وبه اتاقم برگشتم..
ته دلم یه جوری بود.. حس میکردم امیرحسین بخاطر من اومده و این واسم خیلی باارزش بود
گوشیمو برداشتم وبهش پیام دادم:
_خوش اومدی!

تانزدیکی های صبح منتظر جوابش شدم اما جوابمو نداد وبازم حرصم گرفته بود.. نمیدونم چه مرگم شده بود که کارهای امیرحسین وبی محلی هاش عذابم میداد.. دلم میخواست خودمو سرگرم کنم تصمیم گرفتم به دوست های قدیمیم زنگ بزنم ودوره بذاریم که هم من سرگرم بشم هم ازدست این بیشعور حرص نخورم

شماره ی یکی از دوست های قدیمیم که اسمش چکاوک بود برداشتم وبهش زنگ زدم.. بعداز کلی قربون صدقه رفتن با خوشحالی از پیشنهادم استقبال کرد و قرارشد بعدازظهر همو ببینیم..
بعداز قطع کردن گوشی دستامو محکم به هم کوبیدم و باخوشحالی یه دوش اساسی گرفتم..

تموم روز چشمم به امیرحسین نیوفتاد دلم میخواست بی محلش کنم اما یا خونه نبود یا ازاتاقش بیرون نیومده بود
بعداز آرایش کردن وآماده شدنم بامامان خداحافظی کردم و اومدم از در بزنم بیرون که باامیرحسین سینه به سینه شدم..
چه عطری هم زده بی صاحب.. پس خونه نبود..
امیرحسین_کجا؟



پشت چشمی نازک کردم وگفتم:
_بادوستام قرار دارم..
یه جوری که مامان نشنوه گفت: دوست پسرهات؟
اخم هام خودبه خود توهم کشیده شد!
بی توجه بهش اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت وگفت:
_نمیری!

باتعجب وچشمای گرد شده گفتم؛
_وا؟ به توچه؟
امیرحسین_ یادت نرفته که باید از من اجازه میگرفتی..

_یادم نرفته سیرتاپیازو گذاشته بودی کف دست مامان..
مامان_چه خبره باز؟
آروم وپچ پچ کنان کنار گوشم گفت:
_مامانت میدونه کجا میخوای بری؟ یا امشبم پیچوندیش!

محکم بازومو ازدستش بیرون کشیدم وصدامو بالا بردم وروبه مامان گفتم:
_فکرمیکنه میخوام با پسر برم بیرون! بااینکه به ایشون ربطی نداره ولی قانعش کن.... وسریع ازخونه زدم بیرون!

تودلم یه جوری بود.. انگاریکی قلقلکم میداد.. حس میکردم روم غیرت داره واین حس واسم خوشایند بود..
سوارماشینم شدم و روندم سمت کافی شاپی که بادوست هام قرار گذاشته بودم..
ازاونجایی که دلم نمیومد بدون مریم جایی برم طبق قرارمون اول رفتم دنبال مریم وبعدم کافی شاپ..

وقتی دوست های دوره ی دبیرستانمو دیدم انگار بهترین قسمت خوشبختی بهم رو کرده بود..
بهرخ.. کیانا.. ژاله.. چکاوک ودریا دوست های صمیمی دوره دبیرستانم بودن و بادیدنشون واقعا ازته دل خوش حال شده بودم..

بهرخ وژاله ازدواج کرده بودن وژاله یه دختر ۲ساله داشت.. چکاوک نامزد داشت وبقیه هم همچنان مشغول دوست پسر بازی بودن..
خلاصه بهترین شب زندگیم باحضور دوست هام ودلقک بازی های مریم وچکاوک سپری شد وقرار شد ازاین به بعد بیشتر همو ببینیم و ارتباطمونو بیشتر کنیم...

ساعت ۱۰شب بود که داشتم بامریم برمیگشتم خونه خودمون که مریم گفت:
_لیلی میشه من نیام اونجا؟ منو برگردون خونه؟

_چرا؟ فرداشب مهمونی دعوتیم نمیتونم بیام دنبالت..
مریم_ امیرحسین اونجاس ازش خجالت میکشم!
باشنیدن اسم امیرحسین خود به خود دلم یه جوری شد.. من چه مرگم شده بود.. بابیخیالی گفتم:
_خجالت نکش چون به اون ربطی نداره..
75 viewsᗷᕼᖇ , 09:15
باز کردن / نظر دهید
2019-07-06 12:15:36 #تابو_29

بی توجه به حرفش راه خروجی رو پیش گرفتم وازخونه زدم بیرون..
پسره ی بی لیاقت.. اشتباه کردم اومدم اینجا.. ای خدا چرا باید همیشه از کارهام پشیمون بشم؟ ای خیر نبینی پسره ی بیشعور نفهم که اینجوری داغونم کردی.. اگه اسمم لیلی باشه نمیذارم اسمت هم توی اون خونه باشه!

نشستم پشت فرمون وقبل از حرکت توی آینه به خودم نگاه کردم وگفتم:
کجای قیافه ام داغونه؟ به این خوشگلی! اه اه مرتکیه بدقیافه ی نچسب!
نمیدونم چرا گریه ام گرفته بود.. شاید بخاطر حرص بیش ازحدم بود..

باحرص ازکوچه شون زدم بیرون و به مریم زنگ زدم..
مریم_گوربه گور شده توکجایی که زن عمو گفتی پیش منی‌؟
_مریم من حالم خوب نیست بیا بریم بیرون..
مریم_ علیک سلام.. منم خوبم.. چی شده؟
_این پسره ی بی همه کس دوباره رفت روی اعصابم..
مریم_نگو که خونه امیرحسین بودی!

_حاضرشو میام دنبالت واست تعریف میکنم!
مریم_ نمیشه بابا مامانت اینا دارن شب میان اینجا دارم خونه تمیز میکنم و مثل کوزت بانو غذا شام درست میکنم!

_ع؟ چرا به من نگفتن میخوان بیان اونجا؟
مریم_چون فکرمیکنن جنابعالی اینجا تشریف داری!
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
_باشه پس منم میام الان..
مریم_ بدو یواشکی قلیون گذاشتم پشت بوم بکشیم!
_درد بی درمون بکشی تو که داشتی تمیزکاری میکردی..
مریم_ خب لابه لاش قلیونم میکشم دیگه!
_باخنده گفتم عمو ببینه جنازه اتو میندازه ها..
مریم_ نترس مامان هوامو داره...
_باشه تا سه_چهار دقیقه دیگه اونجام.. وگوشی رو قطع کردم..

اصلا من بااین بشر حرف میزنم حالم جامیاد بس که سرزنده و شیطونه!



بعدازشام تو تاریکی پشت بوم داشتیم قلیون میکشیدم که واسم اسمس اومد
(دراکولای مزاحم) شماره ی امیرحسین بود..
میخواستم نخونده پاکش کنم که فضولیم اجازه نداد وبازش کردم..

امیرحسین_ مهمون دعوت میکنی وخونه نیستین؟
یعنی چی؟ یعنی رفته بود خونه واون همه حرفو الکی زده بود؟ یعنی به حرفم گوش کرده بود؟

شمارشو گرفتم وکنار گوشم گذاشتم...
امیرحسین_بله؟
_توکجایی؟
امیرحسین_ بلدنیستی سلام کنی؟
_نه! میگی کجایی یاقطع کنم؟
امیرحسین_ دارم برمیگردم خونه..
نمیدونم چرا ته دلم خوشحال شدم.. اصلا نمیدونم چرا باید بخاطر این عقب مونده من خوشحال بشم؟

_اومده بودی خونه ما؟
امیرحسین_ پشیمون شدم..
_کلید که داری برو خونه ماهم میایم..
امیرحسین_گفتم که پشیمون شدم!
_عقده ای ازکجا بدونیم تشریف فرما میکنی؟
امیرحسین_ باید قطع کنم کاری نداری؟
باز حرصم گرفت.. ای خدا چه گرفتاری شدم ازدست یابو..
_به درک.. اصلا نباید جوابتو میدادم..
امیرحسین_ عشقم پشت خطه دیگه باید قطع کنی خداحافظ!

گوشی رو باحرص زمین کوبیدم وگفتم:
_مرده شور خودتو عشقتو ببرن!
مریم باتعجب بهم نگاه میکرد.. نور گوشیمو انداختم توصورتش وگفتم:
_خودتو تو آینه دیدی؟
مریم_ عاشق شدی؟
باصدای بلندوعصبی گفتم:
_چیییی؟؟؟؟

دود قلیونشو توصورتم فوت کرد وگفت:
_غلط کردم!
ازجام بلندشدم وگفتم:
_بریم پایین بسه دیگه خودتو کشتی!
اسپریشو روی جفتمون خالی کرد ورفتیم پایین..

مامان اینا آماده ی رفتن بودن... وا!! هنوز ساعت ۱۱ هم نشده چرا اینقدر زود؟ اصلا دلم نمیخواست برم خونه..
مریم_عمو؟ کجا؟ هنوز سرشبه..
بابا_ شما دوتا که نیستین اصلا ببینمیتون!

مریم_ حالا که اومدیم نرین لطفا..
مامان_ نمیشه دخترم دیگه دیر وقته میخوای تو با ما بیا..
زنعمو_ بذار لیلی بمونه!
خلاصه هرجوری که شد نه گذاشتن مریم بامابیاد ونه گذاشتن من اونجا بمونم!

بی حوصله وارد خونه شدم وراه اتاقمو پیش گرفتم که صدای امیرحسین مانعم شد..
_سلام..
65 viewsᗷᕼᖇ , 09:15
باز کردن / نظر دهید