Get Mystery Box with random crypto!

میم.اُصـانـــلو

لوگوی کانال تلگرام biseda313 — میم.اُصـانـــلو م
لوگوی کانال تلگرام biseda313 — میم.اُصـانـــلو
آدرس کانال: @biseda313
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 312
توضیحات از کانال


نمیگــذاریم اعتقاداتــــــ خاکــــ بگـیرد
.
.
|انتشار تنها با ذکر نام نویسنده، حلال است.|
ناشناس جهت پیشنهاد موضوع، نظر، نقد
https://t.me/BChatBot?start=sc-101242-tdiHB6b

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2020-06-26 21:20:18
 







عزیز کـرده، دُردانه یا معشوق‌مان
گاهی تقاضا دارد، تقاضاےناصواب!
پس تعلّل‌ را مجاز می‌پنداریم زیرا
دیوار ما در بـرابـرش کوتاست..
مسافتِ‌مستورِ امثــــال‌مَن‌ها؛
قَریبم به نـاس و بَعیدم به اِلـه..
باختـم تمـــامِ رَبُّــکَ الْأکْــرَم را
به خَلَقَ الْإِنْســانَ مِن عَلَــق‌ها..

#موجز_نویس|‌ #مسافت_مستور
#میم_اصانلو | @biseda313







 
1.4K viewsedited  18:20
باز کردن / نظر دهید
2019-09-21 21:43:50  


اینستاگرام

https://www.instagram.com/p/BsN_1nInIuS/?igshid=jo6itas87n3w


 
5.2K views18:43
باز کردن / نظر دهید
2019-09-20 19:59:22  





#موزون_نویس | #دست_ها
#میم_اصانلو | @biseda313


خاتون‌جان
مسالةٌ!
سوالی دارم...
سوالی سادہ اما؛
با زاویہ‌اے پیچیدہ!
اجازہ هست کہ چندلحظہ...
بشوم مُصدع‌اوقات؟
راستش
گاهی دوست‌دارم بدانم؛
خاتون‌ها
با کدامین دست
رو می‌زنند به آسمانِ‌خدا؟
با کدامین دست
الهی‌العفو را می‌شمارند
ویا بِڪَ یااللہ‌هایشان را
تا دہ بار؟
با کدامین دست
تسبیحات فاطمه‌‌ی‌زهرا را
از بَرَند؟
و یا اذڪارهفتہ را؟
دست‌راست؟
یا دست‌چپ؟
که اصلا مهم نیست!!...
با کدامین دست؟
دستی که تا مچ
پوشیدہ است
براے رضاے خدا؟
یا دستی که شیطان
مچش را گرفتہ
و هورا می‌کشد
که مچش را گرفتم،
مچش را گرفتم؟
مهم است...
کدامین دست؟
بعضے دست‌ها می‌تواند برود
تا خودِ خدا..
بشود یک مجید دلبندم!
و بعضی دست‌ها می‌تواند بشود
خود یک مانع
براے استجابت دعا!
نگفتی خاتون؛
کدامین دست؟
مهم است...
مهم است...






 
5.0K viewsedited  16:59
باز کردن / نظر دهید
2019-09-20 19:56:48
2.9K views16:56
باز کردن / نظر دهید
2019-09-08 14:02:21  


عرض‌ادب خدمت عزیزان؛
صبر کردم ببینم آیا فرصتی برای ادامه رمان پیدا خواهد‌ شد، متاسفانه نشد. فرارسیدن ایام کاری و حجم عظیمی از دغدغه‌ها اجازه رمان نویسی رو از من گرفته. نمیدونم کی ادامه میدم اما احتمالا در آینده دور! واقعا عذرخواهم. اگر ادامه رمان نشدنی بود، به روال قبلی (متن کوتاه و..) برمیگردم تا فرصتی بعدی و از سرگرفتن ادامه رمان. شاید هم چیزی ننویسم و منتظر اولین فرصت برای پارت بعد!

ارادت #میم_اصانلو


 
3.3K views11:02
باز کردن / نظر دهید
2019-08-30 17:39:22  





#زلفـــا | #پارت_سی_و_دوم
#میم_اصانلو | @biseda313


هجوم سایه‌ے بابالنگ‌دراز بر هلال پنجره، مستی را از سرم پراند. شیء لنگر مانندی که در دستش گرفته بود، سایه‌اش را خوفناک جلوه داده. باورم نمی‌شود، این همه اتفاق طی چندساعت؟ زغال از دستانم رها شد و محکم بر بدنه فلزی جامدادی برخورد کرد. زاهد آنقدر در فضای همّت‌ها سیر می‌کرد که اصابت دو شیء کوچک به یکدیگر، شانه‌های خمیده‌اش را دچار لرزشی خفیف کرد. یک آن دلم ضعف رفت برای رقص بندرے شانه‌‌اش! انگشت سبابه‌ام را بخاطر این تصور ناروا، لای دندان گرفتم. خواستم از کارگاه خارج شوم که صدای ضعیفش، میان چهارچوب در، منگنه‌ام کرد.
-شیخَنا!

گفت شیخ؟ دوباره قصد دارد به ریش نداشته‌ام بخندد؛ هنوز عرق کلمه "اکسیژن" خشک نشده که من را مضحکه واژه دیگر کرده. نیرویی نگاهم را به عقب گرداند اما خبری نبود؛ در دنیایی دیگر سیر می‌کرد و با دستکاریِ فیتیله فانوس‌ها مشغول بود. خواستم لعنت بر شیطانم بفرستم و راهم را کج کنم که واژه غریبه بعدی را به زبان راند.
-مُریدم!
با صدای ضعیف‌تر از پیش، خودش پاسخ سوالات نپرسیده‌ام را داد.
–ما به اساتید مورد علاقمون این واژه رو می‌گیم یعنی استادِ ما. پس من هم حکم مریدتون رو دارم...
–دُ... درسته! من الان برمی‌گردم

کار خودش را کرد. آنقدر با کلمات، هول و بلا به جانم انداخت که بند دلم باز شد و گیره روسری هم! گردن عریانم... بار اول است که خدا را بابت سر به زیری‌اش شکر می‌کنم. به سمت حیاط رفتم و روسری را به حال خودش رها کردم؛ گویا تنها چشمان زاهد را نامحرم می‌پندارم.
ذاکر با بیلچه و کلنگ، خاک درون باغچه را حسابی زیر و رو کرده بود. اطراف درخت سیب، بعد از مدتها عاری از بوته‌های هرز شده. نگاهم روی رگ‌های ورم کرده ساعدش ثابت مانده بود. آرام نزدیکش شدم، متوجه حضورم که شد، به بیلچه تکیه داد و عرقش را پاک کرد. لبخند کَجی روی صورت نشاند.
-مَعجرت بانو!
-شما دیگه لفظ‌قلم با من صحبت نکنید. این چه سرووضعیه درست کردین؟ معلومه چکار می‌کنید؟
چشمانش را درشت کرد.
-لفظ‌قلم؟ خیال می‌کردم به زبون برادرم حرف بزنم، بهتر می‌فهمی. یعنی روسری! روسریت...
نگذاشتم جمله‌اش تمام شود. رویم را برگرداندم، گیره روسری را به زور متوسل کردم تا مقابل این غربیه‌ے لعنتی کم نیاورد و دوطرف روسری را گاز بگیرد. گیره‌ی نفرین شده چنان مقاومت می‌کرد که دستانم شروع به لرزیدن کرد و ناگهان ملّق زنان درون حوضچه افتاد. از حرص دندان‌هایم را روی هم سابیدم، دیگر نمی‌دانستم چکار کنم. نفرین به این عبا که حاشیه‌اش خاکی شده است و مدام زیر دست و پا است، نفرین به این روسری که جز با گیره مخصوص، با هیچ گره‌ای روی سر بند نمی شود. نفرین به کسی که این همه به زمین و زمان زدن‌هایم برای آرامش چشمانش را ندید؛ الماس‌های آبیِ خودخواه! به طرف ذاکر برگشتم و دیدم که لبخند کَجش پررنگ‌تر شده. به‌سمت بیلچه اے که تکیه داده بود، حمله‌ور شدم و زیر کتفش را خالی کردم.
-این باغچه نیاز به نور آفتاب داره، نیاز به کود داره، همینطور به رسیدگی یه باغبون خوش قلب اما به آدمی مثل شما هرگز! هرگز! هرگز!
روسری‌ام را روی شانه انداختم؛ کشف حجاب به شیوه رضاشاه. خنده‌های هیستریکم آغاز شد.
-این هم مَعجرم!
ابروهایش به شکل آی با کلاه درآمد؛ اخم‌هاے مردانه‌اش! بدون آنکه لحظه‌ای نگاهم کند، بصورت دُمر لب حوضچه دراز کشید و سعی کرد با دستان کشیده اش، گیره روسری را میان انگشتانش به دام بیاندازد. دیری نگذشت که موفق شد. نگاهم کرد و با زبان‌اشاره، دستور داد لبه‌ی حوض بنشینم. جدّیتش متقاعدم کرد پس نشستم. یک دستش را درون آب حوض فرو برد و با دست دیگرش گیره روسری را گرفته بود. نگاهش پر از علامت سوال است و میان دو دست می‌چرخد.

-من به روسری فکر نمیکنم زُلفا. حجاب برای من تعریفی دیگه ای داره. تصور کن بین آتش و آب، حجابی نسوز حائل باشه، اونوقت آب تدریجا تبخیر میشه بر فراز آسمون تا خداوندگار... اما اگر روزنه‌ای باز نشه چی؟ اونوقت آتش، آب رو به جوش میاره و غلیانش به دست توانای همان آتش پرحرارت هست و بعد آب فوراََ آتش رو خاموش می‌کنه. نه تبخیرے در کار هست و نه پرواز!
گیره روسری را سمتم می گیرد، چشمانش اما هنوز درون آب شناور است.
-خوب گوش کن دختره‌ی چشم ماهی! روسری یا مقنعه یا عبا... اول حجاب بین خود و منیت‌ات رو بردار، تا بفهمی این روسری، این مقنعه، این عبا یعنی... روزنه!

لب‌هایم نیمه باز مانده. برادرش فلسفه می‌بافد و او؟ با بُرهان چنان رشته‌ها را پنبه می‌کند که مجبور شوی از نو ببافی. از بَدو!
روسری را روی فرق سر نشاندم؛ آن هم بدون جبر عاشقانه‌ای که بخاطر وجود زاهد متحمل شده‌ام بلکه بخاطر رضایت خاطر درونی‌ام. لبخند زدم.
-یک اعتراف بدهکارم؛ راستش این باغچه بعد از مدت‌ها نفس کشید!
لبخند می‌زند و نمی‌داند، آن باغچه، منم.






 
3.8K viewsedited  14:39
باز کردن / نظر دهید
2019-08-26 13:31:55  





#زلفـــا | #پارت_سی_و_یکم
#میم_اصانلو | @biseda314

خنده‌ام شبیه تک‌بوق‌ تلفن‌های قدیمی به‌صدا درآمد و نیازی به زدن شاسی و خفه‌کردنش ندیدم. دیگر هیچ استرسی نداشتم. گرچه پیش از روبرو شدن با او یا هر اَحد دیگری؛ گورکـنی پیر بودم مشغول به حفر زمین تا در خود بلرزم، بترسم اما هنگام مقابله؛ گرگم، شیرم و پیش از هر جانوری، عقرب! بار اول است که قصد دارم زهر زبان عقربم را به او بچشانم.
-لابد آلن‌دوباتن هستید که در حال نوشتن جستارهایی درباب عشق هست؟ سنگین حرف می‌زنید و مخاطب تشنه همین فرهنگ لغت ماورائی شماست! چند خطی بره جلو و عقب گشت! شما میخواید مخاطب نقش یه لوکوموتیو رو داشته باشه تا حرفاتون رو بالاخره از ریلِ‌عقل رد کنه... هوم؟
آثار لبخند از چهره‌ام محو شد. زغال را برداشتم و دستهایم را بالا بردم. با این حرکت نمایشی، آن مردمک‌های تیله‌ای فریب خورد. دست‌هایم فرود آمد تا نگاهش بلغزد بر من.
-نه من لوکوموتیو هستم، نه شما آلن‌دوباتن! پس با من جوری حرف نزنید که با خودتون حرف می زنید. من آمادم، این زغال، این هم دست‌ها! زمان متعلق به ماست.
یک مشت دروغ تحویلش دادم؛ من لوکوموتیو بودم و او چندین آلن‌دوباتن را در خود جای داده بود اما صبر... چه واژه غریبی. قامت نسبتاََ کوتاهش از روی صندلی خیز برداشت و عرض اتاق را برای قدم‌های بلندش انتخاب کرد.
-اتاقک شیشه‌ای من رو به این حال و روز انداخته خانم. گفتم باید بتمرگم توی این دخمه، زل بزنم به مردم، ورودی بگیرم، خروجی بگیرم. گفتم برم تنها بمیرم! اتاق‌ِکارم رو میگم. من هم شب‌ها تا صبح با خودم حرف زدم، حرف زدم، حرف زدم. دوست داشتم لااقل با یک نفر همانطور حرف بزنم که با خودم! نباید از شما این انتظار رو داشتم... ببخشید. احساس گناه می‌کنم.
کنجکاوی ذهنیم راجع به امورات زندگی شخصی‌اش از همان روزی که کارتش را داد، گل کرده بود و حالا چند برابر شده.
-فضولی نباشه! شما پسرِ جناب سهروردی هستین، ماشاا.. ایشون صدها نفر خَدم و حشم دور وبرشون دارن. با سلام صلوات از بازار رد میشن، نمیفهمم چرا نگهبان پارک؟!
دست‌هایش را باز کرد و آرام چرخید. می‌خواست بگوید خودت توی این زیرزمین چکار میکنی دخترِ خسروشاهی بزرگ. دوباره چرخید و شانه‌هایش را بالا داد.
-فصل مشترک ما همین نقاطه! همین نقطه‌های کور که مردم عاجزند از دیدنش... گیرم پدر تو بوده فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟ شما ذاتا متلعق به این چاردیواری کاهگلی و من هم اون اتاقک شیشه!
این‌بار معنای حرف‌هایش را خوب فهمیدم و نیاز به ترجمه نداشت.

به سمت دیوار رفت، همان بخشی که با تورهای‌استتار پوشانده شده بود و حالا جز چند پونز چیزی نبود، با وسواس لمسشان کرد.
-چهره شهید همت بدون چشم‌ها! شروع شورانگیزی خواهد شد، نه؟
-اما چهره شهید همت رو دیروز برای بار اول دیدم. از شانس شما هم عکس چشم‌ها رو برداشتیم. حالا هم دنیا برعکس شده و می‌فرمایید چهره شهید بدون چشم‌ها؟ ببینید آقای‌زاهد! سبک هایپررئال رو انتخاب کردین، حواستون هست؟ من باید انقدر غرق جزئیات چهره بشم تا گوشه‌ای از روحم رو در اثر جا بذارم! لابد شوخیتون گرفته.
قدم‌هایش اینبار طول اتاق را انتخاب کردند، راهی که انتهایش به من و میزکارم ختم می‌شد. در چند قدمی‌ام ایستاد. نگاه آبی‌اش عمود شد در چشم‌هایم و عجیب‌تر آنکه من خواب نبودم.
-عرض‌کردم! من! شما رو! باور! دارم!
حروف را آنقدر شمرده تلفظ کرد که نفس‌هایم از حفره بینی، بیرون زد. دستانم ناخوداگاه بيضی تخم مرغی شكل را به عنوان سر، ترسيم کرد. يک خط عمودی، دو نيمه چپ و راست چهره را به وجود آورد و با ترسيم يک خط افقی كه بيضی را به چهار قسمت مساوی تقسيم كند، محل چشم هایی که قرار بود در قاب چهره خالی باشند، مشخص شد.
روی قالی‌ دست بافت پشت به من نشست و دیدم که سرش را کج کرده میان زانوانش و تکان می‌خورد. آواهای شعرمانندی فاصله لبانش را پر کرده بود.
-هووو... هووو... چشمهات رو ببند و بخاطر بیار! حتی اگر همه‌ی دنیا گفتن این شهید همت نیست، تو بگو هست! هست! پیکرش قابل شناسایی نبود، همه منتظر بودند او بیاید. آمد! رفت داخل! گفت این حاجی است، همه گفتند نه این حاجی نیست. با تاکید گفت: این حاجی است! باور نکردند. به یکی گفت: مگر تو دوتا بادگیر سبز به من ندادی گفتی یکی را تو بردار و یکی را حاجی بردارد؟ مگر دو تا عرق‌گیر عنابی ندادی یکی به من و یکی به حاجی؟ مگر دو چراغ قوه به ما ندادی؟ آن یکی گفت: چرا. یقه محمد ابراهیم را باز کرد، عرق‌گیر را دید و گفت: این عرق‌گیر حاجی است! این هم چراغ قوه در جیبش! گریه کرد. گریه کردند. گفت: این حاجی است! حالا قرعه به نام توست خانم...
به گوش‌هایم، مستی تزریق می‌کرد و من مستانه تصویر مردی را در یک چشم برهم زدن کشیدم که گویی کاغذ تحمل حجم‌ نگاهش را نداشت. نمی‌دانستم کیست و اهل کجاست اما انگار سالها می‌شناختمش.
لب زدم:«این... حاجی... است!»






 
3.4K viewsedited  10:31
باز کردن / نظر دهید
2019-08-11 11:53:57  





#زلفـــا | #پارت_سی_ام
#میم_اصانلو | @biseda313


ریه‌هایم، اکسیـژن خفه شده را آروغ زدند و حجم عظیمی از دم، ناگهان بازدم شد... روحم، تنم آرام گرفت. به دیواره‌ی زیرزمین تکیه دادم. شاگردانِ از زاهد بی‌خبرم؛ انتظار داشتند او گوشه‌ای معذب بنشیند، از نقش‌و‌نگار حرف بزند، اندکی بعد تقاضای یک فنجان چای بکند و با دورهای ممتد تسبیح انتظار ورود من را بکشد.‌ چه کم‌توقع! هرچند حق هم داشتند، چه کسی از هویت واقعی او خبر داشت؟ حتی سیده از نابهنجاری رفتار او مستأصل شده بود؛ عقایدش نابهنجار، عرایضش نابهنجار، عواملش نابهنجار اما در نگاه من... هنجار، هنجار، هنجار... همه‌اش هنجار. اصلا او زاده شده بود برای همین ریخت و پاش‌ها! آمده بود تا در آرامش وجودی‌اش غرقت کند و بعد چنان آوارت کند که هیچ‌زمان، هیچ‌مکان یادت نرود. این حاصل تمام تصورم از این موجود سبزرنگ، ظرفِ این مدت کوتاه بود اما؛ کلاه خودم را قاضی کردم، بهرصورت نباید پای هنرجوها را وسط می‌کشیدم. بهتر بود طرح زوج و فرد می‌ریختم.

چهره خونسردم در قاب چشم‌های متعجب آنها نقش بسته بود، خواستم این قاب را بشکنم.
-دخترا! بهتره شما برید استراحت کنید. نمیخوام اوضاع بیشتر از این، قمر در عقرب بشه.
ترنم ابرویش را تاب داد.
-بخدا یه تار مو از شما کم بشه، خودم میکشمش! اصلا من توی حیاط میمونم مواظب اون داداش مارموزش هستم. باند مافیان لامصبا! یکی توی لباس‌میش، یکی هم لباس‌گرگ.
سوده صدای گرگ را درآورد و دستانش را چنگال کرد.
-آقا گرگه دل برّه کوچولو رو نبره!
خواستم دستانم را سایبان آفتاب کنم که چشمم به سایه کشیده بابالنگ روی پنج پله آخر افتاد و سریعا محو شد. میدانستم او تمام حواسش به زیرزمین است منتها از دور پاییدن جزو اخلاقیتش بود. تن صدایم را پایین آوردم.
-کافیه! حرمت نگه دارید. پسره یوقت میشنوه، فکر آبرو من رو بکنید. بصلاحه امروز برین خونه. دیگه بحثی نباشه!
نرم نرم به سمت پله ها حرکت کردند اما نگاه نگرانشان رو به من بود. سیده اجازه خواست کیفش را بردارد، منتظر اذنم نشد و بلافاصله به داخل کارگاه رفت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بیرون بیاید، مجبور شدم فریاد بزنم.
-سیده‌زهرا؟ سریع تر!
فوراََ آمد. صورتش گل داده بود.
-ببخشید خانم! وسایلم رو میز...
جمله‌اش را بی‌فعل گذاشت و پا تند کرد.

بی‌سروصدا به کارگاه برگشتم، زاهد روی صندلی راک چوبی درحال تاب خوردن بود. لبخند زدم و گویی که هیچ اتفاقی نیافتاده، به سمت عکس‌ها رفتم و دانه‌دانه آنها را درون تور استتار ریختم. از گوشه‌چشم، نگاهش کردم که دیدم سرش را تنها سی درجه چرخاند.
-خدا منو ببخشه! قصد نداشتم شاگرداتون رو بترسونم. حقیقتاََ اونهام مثل سرکارخانم، اکسیژن هستن البته نه به اندازه شما. یمقدار ترس براشون لازمه.
نگاهم را ماهرانه دزدیدم و تندتر عکس‌ها را درون تور ریختم تا نفهمد میان کلماتش، آن یک کلمه ضربان قلبم را بالا برده است.
-اکسیژن؟
-از سری رمزهای بین رفقای دوران جنگ بود. یعنی؛ بچه مثبت!
ضربان قلبم پایین آمد و زبان دلم تلخ شد؛ «اصلا ترجیح میدم دی اکسیدکربن باشم، شیطونه میگه...» فرشته درونم بموقع سر رسید و جوابش را با مهربانی داد:
-هان! متوجهم. حالام طوری نشده. دیگه کلاس‌هاتون رو تفکیک می‌کنم، جای نگرانی نیست.
صندلی‌اش از حرکت ایستاد.
-چرا؟ ترس خوبه برای عنصر وجودیشون. مقداری ترس باید وجود داشته باشه.. نسبت به همه چیز یا همه کس.
تور را جمع کردم و درحالی که با روسریم درگیر بودم. واگویه‌ام را با صدای بلند به زبان آوردم.
-حتی من از شما؟
به خودم آمدم.
-منظورم اینه که امروز همه ترسیدن جز من. بنظرم نیاز نیست از همه ترسید!!
صندلی‌اش به حرکت درآمد.
-چرا از من نمیترسین؟
جوابی نداشتم، بهانه‌اش را چرا.
-خب اولاََ پدر شما از دوستان قدیمی پدرم هست و به همین علت، خیالم راحته. دوما ذاتتون خوبه و این رو میشه بمرور فهمید. سوما...
خواستم از حس ششم حرف بزنم که میان کلامم پرید.
-خِیارُ خِصالِ النِّساءِ شِرارُ خِصال الرِّجالِ: الزَّهْوُ وَ الْجُبْنُ وَ الْبُخْلُ.
لحظه‌ای نفس عمیقی کشید و زمانی که از ترجمه پرسیدم، بلند شد و صندلی‌اش را روبروی باریکه‌ی نور که از دل پنجره زده بود بیرون، تنظیم کرد و گفت:
-زمان درحال از دست رفتنه، بهتره شروع کنیم. بسم‌ا..
به وضوح طفره رفت و من هم کنجکاوی‌ام را قورت دادم. آخر بسم‌ا.. گفتنش، همان چیزی بود که انتظارش را می‌کشیدم؛ آغاز کشف دیگری از وجود پر استعاره‌ی او. به سمت میز کارم رفتم. دست هایم را درهم گره زدم و روی کاغذهای سفید قرار دادم.
-بسم‌ا.. من هنوز نمیدونم قراره چکار کنیم. تابحال طراحی کار کردین؟
-خط‌خطی کردن بلدم! یه نقاش فقیرم ولیکن...
لبخندش گشاده شد.
-غرض رمزگشایی از پدیده‌های پنهان و ابرازش به زبان هنری هست. نمیخوام دَخل مستقیم داشته باشم... چشم‌ها و دست‌ها از شما، پیچش حروف در حلق از من و گوش‌های شما با من!






 
4.1K viewsedited  08:53
باز کردن / نظر دهید
2019-08-02 12:46:17  





#زلفـــا | #پارت_بیست_و_نهم
#میم_اصانلو | @biseda313


چشم‌های زاهد را دور که دیدم، باز گرگ درونم بیدار شد و قصد تکه پاره کردنِ برادرش را داشت.

-خوش ندارم این اطراف ببینمتون! صدقه سری آقا زاهد الان اینجایین. پس مواظب باشید دست از پا خطا نکنید وگرنه هرچی دیدین... از چشم خودتون دیدین!

ذاکر در برابر من، همان خرگوش بی‌پناه بود؛ هیچ واکنشی نشان نداد جز آن‌که روی تخت قراضه، هیکلش را مانند پسرکی لاابالی، میان انبوهی از ملحفه‌های کهنه انداخت و اشرافیتش را به همین سادگی فروخت. تنها چند حلقه‌ی دود از ریه‌اش نصیب آسمان می‌شد و همه اش همین. به سمت فواره‌های آبِ حاشیه‌ی باغچه رفتم تا آبی به دست و رویم بزنم و در آینه زنگار گرفته روی دیوار، روسریم را مرتب کنم. یک مشت آب روی صورتم ریختم و در فکرم با خود کلنجار رفتم؛ «تو از این آدم، عصبانی نیستی. می‌ترسی! خیال نکن نمی‌دانم چشم هایت بعداز قضیه سام ترسیده. قبول! اما چرا زورت به این آدم سیگاری رسیده زلفا؟ آدم‌های سیگاری، یک مشت دردِ فریز شده دارند که تمام فکر و ذکرشان، دود کردنشان هست. تو از بابالنگ درازِ فریز شده، می‌ترسی؟؟»

مام‌زی راست می‌گفت؛ آب نور است. همین چند قطره آب در چند ثانیه، حالم را احسنِ الحال کرده بود؛ حالا آمادگی کامل برای رفتن به "هزار راه نرفته" با آن موجود سبز رنگ داشتم. مقابل آینه، چند دقیقه‌ای با روسریم کلنجار رفتم و زمانی که بالایش، گِرد شد، لبخند زدم. به‌سمت پله‌های زیرزمین رفتم، با دیدن سیده با چهره‌ای کبود میان پله‌های وسط، لبخندم خشک شد. به‌سمتش دویدم، چندبار روی صورتش زدم تا هوشیار بماند.
-چی‌شده؟ چی‌شده؟ خوبی؟
احساس ضعف بر جسمش غالب شده و حالش سرجا نبود.
-سوده! کجایین؟ آب‌قند بیار! بدو
ترنم و سوده باعجله به سمتمان آمدند، هر دو دستپاچه نگاهم کردند.
-به چی نگاه می‌کنید؟ این چرا اینجوری شد؟ آب قند بیار سوده! شنیدی یا نه؟
هردو مجسمه وار ایستاده بودند و با تَشَر من، بالاخره سوده به سمت آبدارخانه دوید. ترنم جلو آمد و بریده بریده چند کلمه‌ای گفت:
-استادم! زاهد... زا... زاهد...
با شنیدن نام زاهد، مردمک چشمم در کاسه چرخید. دهانم به خشکی گراییده بود، با سر اشاره رفتم که ادامه دهد. توان صحبت نداشتم و ترنم هم لب‌هایش را چنان میان دندان گزید که نفهمیدم چطور دست سیده را روی زانویش انداختم. درحالی که تعادل درستی نداشتم، پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و درِ کارگاه را هُل دادم.

تورهای استتار به معنای واقعی تکه‌تکه شده بودند. زاهد زانوانش را بغل کرده و عکسی میان دستش مچاله شده بود. موهای بورش کاملا چتری روی صورت ریخته و هیچ اثری از چشم ها نبود. تنها لبخند مونالیزا را گوشه لب‌هایش می‌توان دید. ترجیح دادم صحنه را ترک کنم و از هنرجوها پرس‌وجو کنم.
روی پله نشستم و سرآستین عبای سیده را تکان دادم.
-توضیح بده! الان!
به هر سه نفرشان نگاه تهدید آمیزی کردم.
-یا الان میگین توی این چند دقیقه چی گذشت یا دیگه نه من نه شماها. می‌دونید که من تهدید نمی‌کنم، عمل می‌کنم!
چشم‌های سیده درحال فرار بود، زمین را نگاه می‌کرد. لحظه‌ای پلک‌هایش را فرو بست و مانند نوارضبطی که روی دور تند است، شروع به نقل ماجرا کرد.
-رفت پیش پنجره، گل‌های رُز سُرخ رو نوازش می‌کرد و زل زده بود به عکس‌های روی تور استتار. بعد شروع کرد به یچیزایی عربی گفتن! من هم یواشکی برای بچها ترجمه می‌کردم. یک جملش یادمه: حلاوة عیونک، قادرة تخلی المر یحلو و کل شي ذابل یتورد؛ چشمات می‌تونه هر تلخی رو شیرین کنه و هر چیز پژمرده‌ای رو قادر به گل دادن کنه. ما داشتیم پِچ پِچ می‌کردیم که یکی یچیزی بگه تا فضا سنگین‌تر نشده که یکدفعه... یکدفعه با قدم‌های بلند رفت سمت عکس‌ها و چنان تور رو از جا کند که ما فقط جلو دهنمون رو گرفتیم تا جیغ نزنیم. تور رو کَند تا دستش به اون عکسی که اول از همه چسبوندیم برسه، یادتونه؟ عکس چشم‌های شهید همّت که سیاه سفید بود. دو زانو میون تور نشست خانم... عکسو مچاله کرد تو دستش...
گریه امانش نداد. ترنم که نگاه تشنه‌ام را دید، پیش قدم شد.
-نشسته بود مثل مادر مرده‌ها و روضه می‌خوند؛ "چشمای تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی‌ذاره، تو این دنیا برای خودش برمی‌داره! زبون حال همسر شهیده ها" همزمان چنگ می‌زد توی موهاشو می‌ریخت روی چشم‌هاش.
سیده با صدای لرزان ادامه داد:
–گفت؛ "توی عملیات خیبر بود از بالای دهن و لبهاش، سرش رفت. چشما رو خدا با قابش برداشت و بُرد. با قابش..." بعد فریاد زد؛ "چرا چشماشو قاب کردید؟ چرا؟" ما یخ کرده بودیم، من قالب تُهی کرده بودم. تُن صداش اومد پایین، گوشاشو گرفت، گفت؛ "صدا می‌آد! داره صدا می‌آد! می‌شنوین؟" من خیلی آروم گفتم نه!
آهی کشید و سوده پایان داد:
-تا گفت نه، صورت زاهد به پهنا قرمز شد اما لبخند می‌زد. زیرلب گفت؛ "خب کَری! خب کَری!" بعد هم سیده زد بیرون.






 
4.3K viewsedited  09:46
باز کردن / نظر دهید
2019-08-01 16:29:03  



ادمین بعضی از کانال‌ها، منت گذاشتند و برای انتشار رُمان بدون فوروارد کسب اجازه کردن که تا امروز من رضایت ندادم. اما از الان می‌تونید با اضافه کردن مطلب زیر در تمام پارت‌ها، رُمان زُلفا رو در کانالتون منتشر کنید، البته با کسب اجازه قبلی در پی‌وی.


هرگونه کپی‌برداری و انتشار این رُمان بدون اجازه نویسنده، #شرعا جایز نیست. آیدی جهت کسب اجازه برای انتشار: @biseedaa



 
2.2K viewsedited  13:29
باز کردن / نظر دهید