Get Mystery Box with random crypto!

بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی

لوگوی کانال تلگرام bonyadfarhangzendegi — بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی ب
لوگوی کانال تلگرام bonyadfarhangzendegi — بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی
آدرس کانال: @bonyadfarhangzendegi
دسته بندی ها: ورزش , سلامتی
زبان: فارسی
کشور: ایران
مشترکین: 31.46K
توضیحات از کانال

مرکزآموزش خودشناسی به روش پروفسوریونگ برای ایجادتغییرهمه ابعادزندگی باسمینار،کتاب،CDوآنلاین
88524100-3/bonyadonline.ir
اینستاگرام؛
instagram.com/bonyadfarhangzendegi

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 70

2021-07-10 20:38:31
نویسنده در این رمان، داستان مردی میانسال به نام " ایوب " را روایت می کند که در برابر استقلال طلبی و پرخاشگری پسر جوانش به استیصال می رسد.
او برای درک مجدد مفهوم مردانگی، راهی سفر به جنوب و گفتگو با مزار پدر مرحومش می شود.
اتفاقات طی مسیر و گفتگو با پدر و مردان فوت شده قبیله، دیدگاه او را نسبت به سفر قهرمانی مرد، تازه و غنی می کند. این رمان به خواننده کمک می کند تا موانع و مواهب سفر قهرمانی مرد را در جهت بلوغ مردانگی خود به کار گیرد.
تا چند روز دیگر می توانید این کتاب را که تازه ترین اثر آقای منصور یوسف زاده می باشد، از سایت بنیاد فرهنگ زندگی، تهیه بفرمایید. همزمان نسخه الکترونیکی از طریق " کتابراه " و "طاقچه" در دسترس شما عزیزان می باشد.
3.8K viewsedited  17:38
باز کردن / نظر دهید
2021-07-10 20:30:06 #سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_چهار


ساکت ماند. پرسیدم:
« دایی جون، آیا تو رو کشتن »؟
سرش را تکان داد و گفت:
« همه ی رفیقام با هم منو به رودخونه هل دادن ».
داد زدم:
« ولی چرا آخه »!؟
گفت:
« اونها با چشم روشن، تو اهواز موندن، ولی من با چشم کور به سفر رفته بودم »!
گریه ام گرفت؛ پرسیدم:
« مگه تو به اونها پشت کرده بودی »!؟
گفت:
« هر چی بیشتر واسشون خرج می کردم، بیشتر حسادت می کردن ».
گفتم:
« این بی انصافیه ؛ میتونستن از تو هر چی میخوان پول بگیرن ».
گفت:
« من با سفرم مردانگی اونا رو زیر سوال برده بودم، اونا هم نامردی شون رو بالا آوردن ».
گفتم:
« چرا همه با هم تو رو کشتن »!؟
گفت:
« ده تا نامرد نمی تونستن به اندازه ی یه مرد کار بزرگی بکنن ».
پرسیدم:
« و خدا این وسط چه دلیلی آورد »!؟
گفت:
« خدا به من گفت که ندیدی قوم لوط رو از نگاه کردن به شهر عقب سرشون منع کردم؛ و هر که با حسرت، به سرزمینی که ترک کرده بود، نگاه کرد، تبدیل به بلور نمکش کردم »!؟
این چه تقدیر شومی برای این مرد بود !؟ گفت:
« شاید من واسه ی پز دادن به رفقام از سفرم برگشتم و اونا طاقتش رو نداشتن ».
در سکوت اشک می ریختم. دایی وکیل عصا زنان به سمت تاریکی برگشت. با گریه سوال کردم:
« کاش قاتل تو می گفت چرا کشتت »!؟
همان طور که می رفت، یکدفعه ایستاد. گفت:
« قاتلم همین جاست ».
از روبروی او مردی لاغر اندام و سیه چرده شبیه معتادها ظاهرشد. اصلا به نظر نمی آمد که او توان هل دادن دایی وکیل را به رودخانه داشته باشد. از او سوال کردم:
« چرا این کار رو با داییم کردی »!؟
نگاهی به دایی وکیل انداخت و گفت:
« طاقت شنیدن نی نداشتم ».
از خشم به خودم می پیچیدم. پرسیدم:
« همین!؟ همین توجیه مسخره واسه ی کشتن یه آدم کور کافی بود »!؟
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
« بچه که بودم، هر وقت می خندیدم، نامادریم میزد تو دهنم. کِیف کردن از زندگی منو همیشه یاد لبای خونی مینداخت. اونوقت وکیل از راه لباش پول در میوورد »!
نمی توانستم توجیه او را بپذیرم. دایی وکیل گفت:
« حق داشته دایی؛ حق داشته به یه کور که تا لاله زار رفته، ولی برگشته حسودی کنه ».

این چه حرفی بود!؟

.
3.3K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2021-07-09 20:30:45 #سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_سه


بالاخره دختری دیوانه و زشت، از یک روستا پیدا کردند که خانواده اش میخواستند از شر او راحت بشوند. بار بعد که دایی ام آمد، او را به خواستگاری بردند و قبل از آنکه پشیمان بشود او را عقد کردند. دو روز بعد عروسی بزرگی برایش گرفتند و از او خواستند پیش زنش در اهواز زندگی کند و قید تهران و تماشاخانه های لاله زار را بزند. دایی ام پریشان و مطیع، در شهر ماندو ماند تا اینکه یک ماه بعد خبر دادندگم شده است. به همه جا سر زدند، عاقبت معلوم شد با دوستانش شبی کنار کارون بوده و به روخانه پرت شده است. سه روز با قایق روی آب دنبالش گشتند و بالاخره جنازه ی باد کرده اش را نزدیک خرمشهر از رودخانه گرفتند. وقتی جسد به اهواز رسید، پدرم برای تحویلش کنار کارون رفت؛ من همراه او بودم. به هر کجای جنازه دست می زدند، از بدن جدا می شد. چشمان سفید او از حدقه بیرون آمده بود. روز بعد او را به خاک سپردند ؛ شهربانی، چند نفر را دستگیر کرد؛ ولی هیچ کس ارتکاب قتل را به عهده نگرفت؛ همه گفتند بعد از ترک او، خودش به سبب کوری به رودخانه افتاده است. ای کاش می توانستم در این گورستان او را ببینم. پدرم داد زد:
« وکیل! وکیل »!
از میان تاریکی دایی وکیل عصا زنان به سمت ما آمد. همان کت و شلوار سفید و کراوات و کفش سفید را به تن داشت. با همه ی اشتیاقم، نمی توانستم او را بغل کنم. بین ما حائلی نامریی بود. پدرم از وکیل پرسید:
« تو از اختیار چی میدونی »!؟
وکیل مثل همیشه به آسمان نگاه می کرد و من نمیدانستم آیا هنوز هم قادر به دیدن ستاره ها نیست !؟
وکیل گفت:
« من سعی کردم به تقدیرم که کوری دائمی بود، غلبه کنم؛ نوازنده شدم؛ خرج خودم و همه ی خونواده ام رو تأمین کردم؛ ولی عاقبت تسلیم حرف مادرم شدم که نتونست منو آزاد ببینه و بهم زن داد؛ زنی که دیوونه بود و با یه کور زندگی کردن از ما دو کمدین ساخت».

ادامه دارد...
.
3.7K views17:30
باز کردن / نظر دهید
2021-07-09 13:22:32
3.6K views10:22
باز کردن / نظر دهید
2021-07-08 20:31:11 #سفر_قهرمانی_مرد
#قصه_شب
#قسمت_پنجاه_و_دو


با یک ماشین بنز سیاه که توسط راننده خصوصی اش هدایت می شد به شهر ما برگشت.همه دوره اش کرده بودند که بفهمند این مدت کجا بوده و چکار کرده که با این وضع برگشته است. کت و شلوار سفید و پیراهن و کراوات سفیدی با کفش های سفید براق، به تن داشت.به خانه ی ما آمد، من ده ساله بودم. برای مادرم تعریف کرد که طی این پنج سال در تهران به کلاس موسیقی رفته و نزد پیرزنی سکونت داشته؛ موفق شده بود در گروه یک خواننده ی مشهور آن زمان، نی بنوازد . درآمد خوبی داشت و آمده بود غنایم سفرش را با خانواده تقسیم کند. به من یک اسکناس درشت داد. از شوق این بخشش از او خواستم که اجازه دهد، ریشش را بتراشم! موافقت کرد و من دست به کار شدم؛ هر سانتی متر صورتش را با تیغ می شکافتم و خونی می شد؛ مادرم رسید و مرا به باد کتک گرفت؛ دایی وکیل به او گفت:
« بگذار کارش رو تموم کنه »!
مادرم گفت:
« همه جای صورتت رو زخمی کرده ».
دایی گفت:
« همه منو زخمی کردن، خودشون هیچی نشدن؛ بگذار ایوب صورت منو زخمی کنه، شاید یه سلمونی خوب بشه ».
بعد به من گفت:
« دایی کارِت رو انجام بده »!
آن روز اعتماد به نفسی را تجربه کردم که هیچ گاه با پدرم نکرده بودم. چند روزی که مهمان همه بود، خانواده او را تحت فشار گذاشتند که عروسی کند. هر چه گفت به این کار نیازی ندارد، گوش کسی بدهکار نبود. قرار شد به تهران برگردد و در سفر بعدی برای عروسی تصمیم بگیرد. دایی رفت و خانواده از این فرصت استفاده کردند و برایش به خواستگاری رفتند. چندین جا رفتند و کسی حاضر نشد با یک کور ازدواج کند.

ادامه دارد...
.
3.7K views17:31
باز کردن / نظر دهید