Get Mystery Box with random crypto!

کتاب و زندگی

لوگوی کانال تلگرام book_life — کتاب و زندگی ک
لوگوی کانال تلگرام book_life — کتاب و زندگی
آدرس کانال: @book_life
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 19.24K
توضیحات از کانال

شعر و ادبیات کمتر خوانده‌شده
@book_life
صفحه ما در اینستا‌گرام:
https://instagram.com/_u/ketabo_zendegi

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 35

2022-08-31 18:15:07
@BOOK_LIFE

وقتی می‌گویی این امر غیرممکن است،
کمی دقت کن.

زیرا چیزی که دیروز ناممکن بود،
امروز ممکن شده است...

فقط غیرممکن، غیرممکن است | #آنتونی_رابینز
394 views15:15
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 18:15:08
@BOOK_LIFE

"اگه واقعا می‌خوای قضیه رو بشنوی،
لابد اول چیزی که می‌خوای بدونی
اینه که کجا به دنیا اومدم
و بچگی گندَم چجوری بوده
و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چکار می‌کردن
و از اینجور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی.

ولی من اصلا حال و حوصله‌ی
تعریف کردن این چیزا رو ندارم.

تازه اصلا قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم
یا یه همچی چیزی رو برات تعریف کنم.

فقط قصه‌ی اتفاق بدی رو واست تعریف می‌کنم
که دورو بر کریسمس پارسال،
قبل از اینکه حسابی پیرم دراد،
سرم اومد و مجبور شدم بیام اینجا بی‌خیالی طی کنم...

ناطور دشت | #جی_دی_سلینجر
707 views15:15
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 16:40:02
@BOOK_LIFE

ژاکوب گفت:
بچه‌دار شدن یعنی همرنگ جماعت‌شدن.

اگر من بچه‌ای داشته باشم
مثل این است که می‌گویم؛
من به دنیا آمدم،
مزه زندگی را چشیدم
و این قدر خوب است
که ارزش تکثیر دارد....!

والس خداحافظی | #میلان_کوندرا
909 views13:40
باز کردن / نظر دهید
2022-08-28 18:01:11
@BOOK_LIFE

آدم رؤیایی!
خاکستر رویاهای گذشته‌اش را بیخودی بهم می‌زند،
به این امید که در میان‌شان حداقل جرقهٔ کوچکی پیدا کرده
و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند،
تا این آتش احیا شده
قلب سرمازدهٔ او را گرم کند
و همهٔ آن‌هایی که برایش عزیز بودند، برگردند...

شب‌های روشن | #فئودور_داستایفسکی
1.1K views15:01
باز کردن / نظر دهید
2022-08-27 19:22:53
@BOOK_LIFE

ما همدیگر را گم کرده بودیم.
انگار کسی دیواری بین ما حائل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم.
من در تب او می‌سوختم
و او در تب من.

چون نگاه‌های آتشین او نشان می‌داد
که او به من علاقمند نیست،
دیوانهٔ من است،
و من التماس را در آن چشم‌ها می‌خواندم.

آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بود که زمان را گم کرده بود.
یک ساعت، یک سال، چند سال؟

زمانی که من از جای خود تکان خوردم
و پردهٔ نقاشی به هم خورد،
از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد، دیواری بین ما قرار گرفت
و ما همدیگر را گم کردیم.

پیکر فرهاد | #عباس_معروفی
1.2K views16:22
باز کردن / نظر دهید
2022-08-26 17:30:21
@BOOK_LIFE

وقتی سیگار کشیدن در رستوران‌های نیویورک ممنوع شد،
دیگر بیرون از خانه غذا نخوردم.

وقتی آنرا در محل کار ممنوع کردند،
کارم را ترک کردم

و وقتی قیمت یک پاکت سیگار به هفت دلار رسید،
اسباب و اثاثیه‌ام را جمع کردم
و به فرانسه رفتم...

وقتی شعله‌ها شما را در بر می‌گیرند | #دیوید_سداریس
1.4K views14:30
باز کردن / نظر دهید
2022-08-25 19:39:59
@BOOK_LIFE

هیچ‌وقت نمی‌شنوید
ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع حس بویایی‌اش را از دست بدهد.

اگر کائنات تصمیم بگیرد
درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد،
که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد،
مثل روز روشن است که
ورزشکار باید پایش را از دست بدهد،
فیلسوف عقلش،
نقاش چشمش،
آهنگساز گوشش
و آشپز زبانش...!

جزء از کل | #استیو_تولتز
1.4K views16:39
باز کردن / نظر دهید
2022-08-24 16:30:31
@BOOK_LIFE

جودی:
دلتنگی برای خانه از آن بیماری‌هایی است که حداقل من در برابر آن مصونیت دارم!

چون تا حالا نشنیده‌ام
کسی دلش برای پرورشگاه تنگ شود،
شما چطور،
شنیده‌اید...؟!

بابا لنگ دراز | #جین_وبستر
1.6K views13:30
باز کردن / نظر دهید
2022-08-23 18:01:03
@BOOK_LIFE

قبل از اینکه درو ببنده گفت:
از طرف من روی ماه خداوند رو ببوس!

چند خیابون که رفتم حس کردم
حالم هیچ خوب نیست.
حس کردم همین نزدیکی‌ها کسی می‌خواد بمیره
و داره از من کمک می‌خواد.

حتی بعضی وقت‌ها
صدایی هم می‌شنیدم.
انگار از ته چاه.
صدا مثل وز وز مگس
یا ناله‌ی جیرجیرک بود.

بعد که صدا کلافه‌م کرد
ماشین رو کنار خیابون پارک کردم
و پیاده شدم.
صدا انگار از گوشه پیاده‌رو می‌اومد.
گوش‌هام روتیز کردم
و مثل کسی که پولش رو گم کرده باشه زل زدم به زمین.

کمی جلوتر حفره‌ای توی دیوار پیدا کردم.
خم شدم و توی حفره رو نگاه کردم.
سوسکی رو دیدم که به پشت افتاده بود و دست و پا می‌زد.
دستم رو بردم و سوسک رو روی پاهاش برگردوندم...

روی ماه خداوند را ببوس | #مصطفی_مستور
1.6K views15:01
باز کردن / نظر دهید
2022-08-22 17:45:31
@BOOK_LIFE

اواخر آن بهار، یک شب که صادق و رسول بالای پشت بام دراز کشیده بودند
و حرف مردن آقاجون را می‌زدند،
پسر کوچک از برادرش پرسیده بود
که مردن راست است؟

آن شب رسول به سادگی
با دستش به ستاره‌ها اشاره کرده
و انگشت‌هایش را به هم زده بود،
یعنی که مرگ به سادگی سوسو زدن ستاره‌ها است.

رسول گفته بود
که مردن یعنی راحت شدن
از دردهای زندگی.

گفته بود وقتی یک نفر در این دنیا دردش زیاد شود،
فرشته‌ی مرگ به صورت یک برادر یا یک فرزند از روی آب‌های بهشت به زمین می‌آید
و دست او را می‌گیرد و می‌برد...

دل کور | #اسماعیل_فصیح
1.7K views14:45
باز کردن / نظر دهید