Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #886 دستش را به سمت د | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#886

دستش را به سمت دیاکو دراز کرد و گفت :

- گوشیتو بده

- میخوای چیکار ؟!

- گفتم گوشیتو بده

- خب عزیزم بگو چیکار داری ؟!

- نخواستم....من عزیز تو نیستم...بزن کنار میخوام پیاده شم

اخم هایش جمع شد

- پیاده شی که چی بشه ؟!

با عصبانیت به چشمان دیاکو زل زد و گفت :

-که مزاحم عالیجناب نشیم.....خاطر همایونی با خیال راحت به سوگلیشون فکر کنن

ماشین را کنار جاده نگه داشت....

اما بالافاصله قفل مرکزی ماشین را زد....

تا نگاهش به هانا و چهره عصبی و حسودش افتاد....دستی به لبش کشید تا جلوی خنده اش را بگیرد

اما زیاد موفق نبود و با لحنی که خنده در آن موج میزد گفت :

- سوگولیم که پیشمه!

عصبی تر نفس میکشید و با غیظ گفت :

-عه که سوگولیت پیشته !....پس معلومه عالیجناب چند تا چند تا دارن....ولی کور خوندی من یکی و نمیتونی داشته باشی !

خم شد تا قفل مرکزی را باز و در ها را باز کند که دیاکو عصبی به بازوهای او چنگ انداخت

فاصله اش را کم کرد و در حالی که به چشمان هانا خیره میشد دست چپ هانا را روی قلبش گذاشت و با لحنی مردانه و خاص گفت :

- اول و اخرش این لامصب برا تو، دیوونه میشه....ولاغیر !

----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase