پاشُ از ماشین بیرون گذاشت و حین بیرون اومدن پُک عمیقی از سیگارش گرفت .._لعنتی
سیگارُ زیرپاش له کرد ، توی اون لحظه حتی دود کردنشم حالشُ بهم میزد هاهه ...
با چندتا سرفه تو جاش تلو تلوی کوچیکی خوردُ سرآخر مجبور شد به ماشین تکیه بزنه. _هیونگ نیم حالتون خوبه؟ مطمئنین مست نیستین؟
_چندبار بگم خوبم؟ هان؟
_منو ببخشید
+ بریـــد استـــراحت کنید
_چشـــم (همشون یکصدا از حرف رئیسشون اطاعت کردن)
به سمت عمارت حرکت کرد و توی هر قدمی که برمیداشت میتونست حس کنه چقدر بیحالتر و بی انرژیتر میشه.با ورود به داخل عمارت لحظهای با شل شدن پاهاش مجبور شد به ستون کنارش تکیه بزنه و نگاهش روهرجایی که چشم کار میکرد بچرخه
وَ درست جایی که باید میایستاد توقف کنه .. " اون در آهنی کوچیک "