2021-02-08 21:15:34
با ترس و لرز به بی بی نگاه کردم خدایا داشت چی میگفت؟
_ ارسن ، بشری رو ببر تو اتاق همین امشب حجله رو برگذار کن!
نه من راضی بودم نه ارسن... ما همدیگه رو نمیخواستیم اون هیج علاقه ایی به دختر روستایی نداشت...
حالامیخواستن ما رو مجبور کنند که باهم ازدواج کنیم اونم با گرفتن بکارت من...
ارسن با اخم گفت : من تفم تو صورت این دختر نمیندازم چه برسه به بخوام #بکنمش!
_مگه دست خودته؟
_بله دسته خودمه من این دختر رو نمیخوام… من نمیتونم به این دختر فکر کنم یا حتی بخوام تصور کنم که اومده زیرم!
از این همه بی حیاییش در تعجب بودم چطور میتونست همچین حرفی بزنه؟ منم ازش بدم میومد... جر و بحثش با بی بی ادامه داشت که یهو صدای صادق خان پدرشوهر ایندم به گوش رسید
_حالا که پسرم نمیخواد بهش دست بزنه و بکنتش! خودم اینکار رو میکنم!
سکوت همه جا رو گرفت...حس کردم گوشام داره اشتباه میشنوه با چشمای گرد شده نگاهش کردم
که اومد کنارم و نگاهی بهم انداخت : امشب این دختر زیر خواب من میشه!
همه شوکه نگاهش میکردن که از فرصت استفاده کرد و برگشت به طرف من و با یه حرکت سرمو میون دستاش گرفت و لباشو رو لبام گذاشت و اروم اروم جلوی همه دستشو به طرف بین پاهام برد که صدای فریاد....
https://telegram.me/joinchat/Vgt1KrQBqULoEzLo
پارت واقعی رمان بپه مچه جوین نشه
https://telegram.me/joinchat/Vgt1KrQBqULoEzLo
4.1K views18:15