2023-03-15 13:34:11
در سال ۱۹۴۰ یا همون ۱۳۱۸ شمسی خودمون توی ایالت تنسی دختری پا به دنیا میذاره که فرزند بیستمِ خانوادهای فقیر و پرجمعیت بود.
این خانواده به قدری فقیر و تنگدست بودن که حتی با یه دونه بچه هم به راحتی نمیتونستن زندگی کنن، دیگه شما خود حدیث مفصل بخوان…
فرزند بیستمِ قصهٔ ما که اسمش رو هم ویلما گذاشتن، زودتر از موعد به دنیا میاد و حتی پزشکا هم به خانوادش گفته بودن که احتمال زنده موندش کمه.
ویلما زنده موند ولی بهخاطر همین زایمان زودرس به شدت بنیهٔ ضعیفی داشت.
توی اون سالها بیماریهایی مثل
تب سرخ، ذاتالریه و فلج اطفال خیلی شایع بود.
دست بر قضا ویلما در سن چهار سالگی تب سرخ و ذاتالریه رو باهم گرفت.
ناشناخته بودن این بیماریها باعث شد که ویلما در نهایتِ تلاش پزشکی از کمر به پایین فلج شه.
بعدها که کمی ترمیم میشه همچنان ناتوان حرکتیه و پاهاش دفرمه میمونه.
پزشکا برای اینکه بتونن بهش کمک کنن که لااقل بتونه قدم از قدم برداره، پابند فلزی واسش میذارن و شروع به حرکت میکنه.
اما نقطه شروع این ماجرا توی سن ۹سالگیشه که تصمیم میگیره بعد از ۵سال اون فلزها رو از پاش دربیاره و بدون اونا راه بره.
ظاهراً هیچکس هم جز مادرش از تصمیمش حمایت نکرد و روزهای زیادی هم زمان برد تا بتونه راه بره.
اما از نظر من نقطهٔ درخشانِ این ماجرا وقتیه که این دختر تصمیم میگیره یه مهارت یاد بگیره.
وقتی داشتم داستانش رو میخوندم و به اینجا که رسیدم گفتم
علی القاعده یا میخواد نقاش بشه یا موزیسین، شایدم محققی چیزی.
اما دیدی یه وقتایی یه آدمایی پیدا میشن که تمام معادلات ذهنیت رو بهم میریزن؟آدمایی که میرن همون کاری رو میکنن که همه میگن اصلا نمیتونی، میرن توی نقطهای موفق شن که همه میگن محاله.
ویلمای قصهٔ ما تصمیم میگیره بره دونده شه.
فقط یه لحظه تصور کن:)
دختری که تقریبا توی راه رفتن ناتوانه و چند سال هم با کمک پابند فلزی راه رفته میخواد دونده شه.
وقتی خانواده رو از تصمیمش مطلع میکنه، مادرش بهش میگه تو میتونی.
خلاصه تو ۱۳ سالگی میره تو مسابقات دو میدانی مدرسه و هی آخر میشده.
هی آخر آخر آخر
اطرافیان بهش توصیه میکردن که بابا ول کن دیگه، آخه چقدر هی میخوای بری آخر شی؟
خلاصه اونقدر ادامه میده تا یه روز نفر یکی مونده به آخر میشه:)
انگار همین که دید میتونه ریتمِ آخر شدن رو عوض کنه، بهش جونِ تازهای داد و با خودش گفت پس میشه دوتا مونده به آخر شد
میشه سه تا مونده به آخر شد…
ویلما با سرسختی ادامه میده و توی ۱۸ سالگی وارد دانشگاه میشه و با یه مربیای آشنا میشه که روحیهٔ شکستناپذیر این دختر واسش جالب بود و تصمیم میگیره توی مسیر کمکش کنه.
داریم راجع به ویلما رادولف صحبت میکنیم که توی ۴سالگی کمر به پایین تقریبا فلج شده بود و تا ۹ سالگی به کمک مفاصل فلزی راه میرفت و توی ۱۳سالگی شرکت کننده دوی میدانی در سطح مدارس شد و در سن ۱۸ سالگی تصمیم گرفت
در مسابقات فهرمانی شرکت کنه.
و در سال ۱۹۶۰ یا ۱۳۳۸ خودمون، تونست مدال طلای المپیک رو از آن خودش کنه و اونقدر دویدنش عجیب بوده که بهش لقب غزال سیاه رو دادن.
نگاهِ ژان پل سارتر که یکی از فیلسوفهای بزرگِ اگزیستانسیال بوده، اینه که انسان مسئولیت تمام کاراش رو باید بپذیره چون آزاده و قدرت اختیار داره.
همهٔ فیلسوفایِ اگزیستانسیال همچین نگاهی ندارنا ولی پررنگ بودنِ نقش “اختیار” در نگاهِ سارتر مثال زدنیه. یه جملهٔ معروف داره که میگه
“اگر کسی معلول مادرزاد بود و قهرمان دو میدانی جهان نشد، مقصر خودشه و نمیتونه بگه تقدیر نذاشت”
و این جملهٔ معروفش احتمالاً برگرفته از تجربهٔ ویلما رادولف بوده.
از ویلما میپرسن چی شد فکر کردی میتونی دونده بشی تو که حتی نمیتونستی راه بری؟
میگه مادرم بهم گفت تو میتونی و من باور کردم.ویتگنشتاین میگه شاید بارزترین مصداق باور اون پذیرشیه که کودک نسبت به مادر داره.
دیدین بچهها گاهی چطوری از روی یه بلندی خودشون رو پرت میکنن تو بغل مامان یا باباشون؟
و شک ندارن که میگیرنشون:)
حتی پدر و مادر گاهی میگن این چه کاری بود کردی؟ اگه نمیگرفتنمت چی؟
اما اون بچه توی ذهنش نشدی وجود نداره، تو ده بار گرفتیش. من به تو باور دارم پس میپرم.
یادتونه قبلا گفتم خواستن لزوماً توانستن نیست و به نظرمم درسته،
اما به نظرتون باور توانستن نیست؟:)
بیاین بهش فکر کنیم.
شاید واقعاً باور توانستن باشه.
من نمیدونم الان که دارید این متن رو میخونید چه دغدغهای دارید، در چه شرایطی هستید و چه آیندهای رو برای خودتون متصورید اما امیدوارم این کلمات واستون مُوَلِد یه
باور باشه.
باوری که میگه هنوز وقت هست و میتونی انجام بدی.
#ساناز_قنواتی
@Citizen_Saturn
3.3K viewsedited 10:34