Get Mystery Box with random crypto!

شهروندِ زُحل🪐، طبقهٔ اول

لوگوی کانال تلگرام citizen_saturn — شهروندِ زُحل🪐، طبقهٔ اول ش
لوگوی کانال تلگرام citizen_saturn — شهروندِ زُحل🪐، طبقهٔ اول
آدرس کانال: @citizen_saturn
دسته بندی ها: روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین: 6.79K
توضیحات از کانال

زادهٔ زمینم اما مهاجرت کردم به زحل. این‌جا بلند بلند فکر می‌کنم.

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2023-04-08 14:40:30
این حیاط دفترمونه که محمدعلی عکس فرستاد.
این دوتا مرغ نمی‌دونم از کجا اومدن تو حیاط
می‌گه دیدم‌شون تعجب کردم.
چند روزی هست که مهمون ما شدن.
خیلی خنده‌دارن.
3.3K views11:40
باز کردن / نظر دهید
2023-04-08 12:13:04 ساعت هفت و نیم عصره. کاپشنم‌ رو برمی‌دارم، جلوی آینه می‌ایستم، روسریم رو مدل عربا می‌بندم، بند کتونی‌هامو محکم می‌کنم و برای انجامِ یه تکلیفِ ماجراجویانه خودمو می‌سپارم به دلِ سرمای اپریل. هوا یه جوری هنوز روشنه که شک می‌کنم بخواد شب شه. همسایه بغلی انگار…
3.3K views09:13
باز کردن / نظر دهید
2023-04-08 00:43:58 ساعت هفت و نیم عصره.
کاپشنم‌ رو برمی‌دارم، جلوی آینه می‌ایستم، روسریم رو مدل عربا می‌بندم، بند کتونی‌هامو محکم می‌کنم و برای انجامِ یه تکلیفِ ماجراجویانه خودمو می‌سپارم به دلِ سرمای اپریل.
هوا یه جوری هنوز روشنه که شک می‌کنم بخواد شب شه.
همسایه بغلی انگار به زور می‌خواد بهار رو دعوت کنه به خونه‌‌ش با کاشتن گل‌های رنگارنگ جلوی در. ولی حقیقت اینه که هنوز زور بهار به زمستون نرسیده و تکیده بودن درختا و خشک بودن شاخه‌ها گواه این موضوعه. خیلی سعی کردم بو بکشم بلکه بوی بهار به مشامم بخوره ولی جز باد سرد چیزی عایدِ گیرنده‌های بویاییم نشد.
روی این تابلوی جلوی محوطه خصوصیِ این خونه نوشته “نوشیدن ممنوع” که احتمالن نصبِ این تابلو اونم با این فونت دُرُشت؛ نتیجهٔ آزار و اذیت‌هایی باشه که اهل خونه دیدن و شنیدن. واقعا خوشحال شدم که نتونستم لذت نوشیدنِ الکل رو درک کنم. والا که موهبته:)
صدای مرغ‌های دریایی منو لحظاتی از خودم بیرون میاره مخصوصاً اونی که خودشو جدا کرد از رفیقاش و‌ تنها داره تو آسمونِ خاکستری خوش رقصی می‌کنه. نمی‌دونم شایدم مرغ دریایی‌ای که دوسش داره همون‌جاهاست و اینم شرایط رو برای خودنمایی مساعد دید وگرنه انجام این حرکات آکروباتیک برای یه پرندهٔ خپل یکم عجیبه.
تصمیم گرفتم به صدای قدم‌های خودمم گوش بدم.
عه عه چه جالب…
کاش واژه‌ها قدرت بیشتری داشتن، اون‌وقت می‌تونستم از صدای پا، وقتی روی چیزی غیر از برگ‌های پاییزی می‌ره هم بنویسم اما حیف که خیلی وقتا تجربه‌ها نانوشته باقی می‌مونن.
بارون دم ظهرم ‌کار خودش رو کرد. بوی خاکی که نم داره، احتمالن‌ جز بهترین بوهایی باشه که می‌تونیم تجربه‌ش کنیم. با فکر به این‌که آیا سگِ این دختره هم می‌تونه بوی خاکِ نم خورده رو حس کنه یا نه سعی می‌کنم با یه دم عمیق بوی بیشتری رو ذخیره کنم واسه چند لحظهٔ آینده‌.
یعنی درست دیدم؟
رفتم جلوتر و از پشت شیشه توجهم جلب شد به چیزی.
برای این‌که مطمئن شم درست دیدم، دربِ اتاق رختشویی رو باز کردم و دیدم یه اقایی کُپی دکتر انوشه نشسته و در حالی‌که منتظر تمام شدنِ کار لباسشویی و برداشتن لباساش بود، لپ‌تاپش رو باز کرده بود و داشت کار می‌کرد. با خوش‌رویی بهم سلام داد و نوازش مثبتی از نگاه و‌ کلام کوتاهش دریافت کردم.
همزمان که بوی آب، مایع شستشوی لباس و اتو مشامم رو پُر می‌کنه به این فکر می‌کنم که باید یاد بگیرم برای وقتم بیشتر ارزش قائل شم، حتی موقع شستن رخت چرکا.
نمی‌دونم چرا این‌جا یه چیزی سر جاش نیست!
صدای مرغ‌های دریایی
نرده‌های نارنجی همسایه
تابلوی چوبی welcom درِ خونهٔ اون یکی همسایه
کاج‌های سر به فلک کشیده و‌ سبز
کبوترهای چاق و نوک قرمز
نقاشی‌های خوشگلِ زیر این پل کوچیکه
سنگفرش تمیز خیابون.
همه‌چی قشنگه‌ها ولی انگار تا وقتی که مطمئن باشی محمدعلی پشت سرت داره راه می‌ره و بهت می‌گه دختر مگه افتادن دنبالت؟ اروم‌تر.
بذار منم بهت برسم.
قشنگه!
ولی وقتی مطمئن باشی الان که می‌رسی خونه صدای مامانت رو می‌شنوی که بهت می‌گه خسته نباشی دخترم.
اما الان که نیستن پس شاید ندیدن زیبایی‌هاش طبیعی باشه، هوم؟
چند دقیقه بعد به این فکر می‌کنم که خب می‌تونستم مثلا این سنگه باشم که با رفیقاش توی زمین فرو رفتن و دور این فواره رو گرفتن که منظرهٔ قشنگ‌تری رو بسازن یا مثلا همین نیمکتِ رنگ رو رفته‌ای که انتخابش کردم واسه نشستن و تماشای سنگ‌های دور فواره. نیکمتی که احتمالن تا امروز شاهد خنده و گریه‌های ادمای مختلف بوده یا همین چمن که زیرِ پام له شده…
اما خب مقدر شده که انسان باشم…
انسان بشم و هبوط کنم تا احساسات مختلف رو تجربه کنم.
شاد باشم، غمگین باشم، عصبانی باشم، آرام باشم و …
داشتم با حسرت به زوجی نگاهی می‌کردم که خندون بودن باهم صحبت می‌کردن و فکر می‌کردم چه جالب که موضوعی برای خندیدن هست…
چی می‌تونه اون‌قدر زیبا باشه این‌جا که باعث بشه ریزوریوست (عضلات مربوط به لبخند) منقبض شه تا لبخندی به پهنای صورتت بزنی؟
پس‌ چرا من حالم بده؟ چی سر جاش نیست واسم؟
تا این‌که همون لحظه پیامی با این مضمون دریافت کردم:
مشارکت می‌کنی توی ساخت حسینیه‌ای که قراره توی کربلا واسه زائرین زده شه؟ ۲۰ هزار سهم بیشتر نمونده.
اسمت هم نوشته می‌شه رو آجرای حسینیه…
چقدر خوبه که این‌جا لازم نیست واسه کسی توضیح بدم چرا دارم گریه می‌کنم…
چقدر خوبه زمانی که تنهایی وسط غربت داره از پا درت میاره امام حسین میاد می‌گه دخترکِ غریبِ دور از وطن حواسم بهت هست…
در چشم بر هم زدنی انگار بهار زورش داره زیاد می‌شه…
حالا دیگه خشکی درختا اون‌قدرم زشت نیست…
این همه ابر خاکستری و سیاه که تا چند لحظه قبل جلوی خودنمایی خورشید رو گرفته بودن، همچینم خودخواه نیستن…
سگ‌ِ زشت و چروکِ همسایه هم قشنگ شده تو‌ چشمم.
عه عه چه جالب، چرا ندیدم این جوونه‌های شکفته نشده رو…
نه مثل این‌که هوا هم بلده تاریک شه.
برم با لبخندی پهن افطار کنم.
3.5K viewsedited  21:43
باز کردن / نظر دهید
2023-04-07 22:19:11
نمی‌دونم چرا بعضی آدما دیر به دیر خودشون رو به بوی تمیزی و مایع نرم کنندهٔ لحاف و پتوشون دعوت می‌کنن.
از لذت‌‌های دنیاست.
به‌به

یکی از مهم‌‌ترین عواملِ جوش صورت و ریزش مو می‌تونه از نشستنِ رو بالشتی و لحاف باشه.
3.4K views19:19
باز کردن / نظر دهید
2023-04-07 19:09:09
یه کف نزنیم به افتخار خانم حسینی؟
خیلی خیلی رضایت‌های دوره‌های روابط بالا بود الحمدلله
3.4K views16:09
باز کردن / نظر دهید
2023-04-07 18:54:03 از طرف اونی که وقت و بی‌وقت صدات می‌کنه، سلام:)
اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الى دارِ القَرارِ بالهِیّتَکِ یا إلَهَ العالَمین.
رسیدیم به روز شونزدهم و شن‌های ساعت شنی داره تمام می‌شه.
اما من از هر فرصتی استفاده می‌کنم که بهت بگم:
دستامو تو دستات نگه دار.
پناهِ خستگی‌هام باش.
نگاهت رو ازم دریغ نکن.
به روحم آگاهی بده تا مغلوبِ نادونیِ انسانیم نشم به وقت سختی


#روز_شانزدهم
#ماه_مبارک_رمضان
#ساناز_قنواتی
@Citizen_Saturn
3.4K views15:54
باز کردن / نظر دهید
2023-04-06 17:00:01 اون لحظه‌ای که داری ایرادِ بقیه رو جلوی آدمای دیگه می‌گی و دیگرانم تاییدت می‌کنن، احتمالن خیلی حس خوبی رو تجربه می‌کنی. حس تایید گرفتن و فرو کردن تو چشم بقیه که ببین چه خوب که خودم این مدلی نیستم ولی یادت نره که داری یه کارِ پست‌ و دون انجام می‌دی…
حواست باشه هیچ‌ حرفیت با این جملات شروع نشه:
۱.این‌قدر بدم میاد از اینایی که…
۲.طرف هیچی نیستا ولی…
۳.یه عده هستن که …
‌۴.دیدین جدیدن مُد شده میان می‌گن…
۵.این اداهای جدید چیه این بلاگرا درمیارن…

قبل از این اومدم بنویسم این‌قدر بدم میاد از اینایی که…
یهو لال شدم و یه سری چیزا رو یادآوری کردم واسه خودم.



#بلند_فکر_کردم
#مخاطب_خودمم
#باید_یادم_بمونه
@Citizen_Saturn
3.7K viewsedited  14:00
باز کردن / نظر دهید
2023-04-06 16:17:43 به نیمه رسید از روزی که دعوت‌مون کردی بر خوانِ گستردهٔ کرامتت بشینیم و روح‌مون رو تغذیه کنیم…
اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین»
«خدایا در این روز طاعت بندگان خاشع و خاضع خود را نصیب من گردان و شرح صدر مردان فروتن و خداترس را به من عطا فرما، به حق امان بخشی خود ای ایمنی دل‌های ترسان.»
وقتی از معلم پرسیدم خاشع یعنی چی؟
گفت به آدمای خدا ترس می‌گن خاشع!
مغز کوچیک من توی اون لحظه خیلی برداشت‌ها کرد…
خدا مگه ترس داره؟ چرا باید از خدا بترسم؟ پس حقیقت داره که خدا با موهامون آویزون‌مون می‌کنه و سُرب داغ تو حلق‌مون می‌ریزه.
اما وقتی یه اشتباه بزرگ رو توی ۱۵ سالگی مرتکب شدم و همش می‌ترسیدم نکنه مامان به بابا بگن؛ فهمیدم این ترس از سرِ ترسناک بودن طرف مقابل نیست.
ترسِ من در برابر پدری بود که به شدت مهربون و آرومن. پدری که تا اون سن حتی یک بار هم مورد خشم و غضب‌شون قرار نگرفته بودم و تنها به واسطهٔ علاقه‌ای که داشتم می‌ترسیدم که بابام بفهمن و شرمنده شم.
خیلی ‌زمان برد تا فهمیدم “خدا ترس بودن” یعنی از سرِ عشقِ بی‌نهایتی که به خالق داری، بترسی او متوجه خطا و اشتباهت بشه. هراسونی از این‌که اشتباهی کنی و او بفهمه و شرمنده شی.

امروز اومدم بهت بگم قلبم رو پُر از خشوعی کن که در نهایت به خضوع منجر شه…
به قلبم چشم بینا بده که بدون ترس و بی‌قراری و ابهام پا به فرداها بذارم، چون اعتماد دارم به صاحبِ لحظه‌هام وقتی برام زندگیم رو می‌چینه…

#روز_پانزدهم
#ماه_مبارک_رمضان
#ساناز_قنواتی
@Citizen_Saturn
3.7K views13:17
باز کردن / نظر دهید
2023-04-05 16:29:09 ای که مهرت ریشه داره در عمق وجودم، سلام:)
اَللّهُمَّ لا تُؤاخِذْنى فیهِ بِالْعَثَراتِ، وَأَقْلِنِى فیهِ مِنَ الْخَطایا وَالْهَفَواتِ، وَلا تَجْعَلْنى فیهِ غَرَضاً
خدایا مگیر مرا در این ماه به لغزشها و بازم دار در آن از خطاها و لغزشها و قرارم مده در این روز هدف
لِلْبَلایا وَالاْفاتِ، بِعِزَّتِکَ یا عِزَّ الْمُسْلِمینَ
بلاها و آفات به عزتت اى عزت بخش مسلمانان

روز چهاردهمه و سرعت و کیفیتِ مهمونی‌ت به بی‌نهایت میل می‌کنه مشتی.
شاید ما ندونیم ولی تویی که ما رو تراش دادی و روح‌ت رو دَرِمون دمیدی، خوب می‌دونی چه بستری توی این دنیا برامون فراهمه.
بسترِ گستردهٔ خطا کردن، خطا رفتن، خطا دیدن، خطا گفتن و تهش هم لغزیدن به قعر سیاهی و ظلمت.
پس جز تو که به ما و کم و زیادمون آگاهی، به کی می‌تونم بگم که حواست باشه سُر نخورم ته درّه و نذار به قهقرا برم؟
جز تو به کی می‌تونم بگم اگه هم لغزیدم، خودت بکشو‌نم بالا و بندازم تو جاده‌ای که تهش به تاریکی نرسه بزرگوار؟
فقط از تو می‌خوام که به دُرُستیِ خودت دُرست کنی تمام مسیرهای کج و پُر انحراف‌م رو

#روز_چهاردهم
#ماه_مبارک_رمضان
#ساناز_قنواتی
@Citizen_Saturn
3.8K views13:29
باز کردن / نظر دهید
2023-04-04 23:12:03 پارسال این موقع من تو مسیر برگشت از دانشگاه به خونه بودم و تعطیلات عید پاک داشت شروع می‌شد. برای بار سوم گفتم بذار شانس‌م رو امتحان کنم و به دستار دکتر عطاردی پیام بدم بلکه دکتر قبولم کنه.
قبولم نمی‌کردن چون مدت زمانی که می‌تونستم ایران بمونم کم بود. می‌گفتن باید حداقل ۲ هفته باشی.
پیام دادم و‌ چنان مظلوم نمایی کردم که من گناه دارم، تابستون عقدمه، چاقم و …
بعد گفتن به دکتر زنگ بزن منتظرته.
زنگ زدم به دکتر و کلی صحبت کردم.
گفت کِی می‌تونی بیای؟
گفتم شما اوکی بدین من فردا میام.
گفت باشه!
برای فرداش که جمعه بود بلیت گرفتم، شنبه ساعت ۴ صبح رسیدم ایران.
یکشنبه ۶صبح بیمارستان رفتم و ۹ صبح اسلیو شدم:)))))
دختر چه زود می‌گذره
انگار همین دیروز بود که می‌خواستم همه رو از عصبانیت گاز بگیرم.
ساسان می‌گفت خداروشکر که زود برگشتی وگرنه یکی‌مون رو می‌کشتی
3.9K views20:12
باز کردن / نظر دهید