2023-04-08 00:43:58
ساعت هفت و نیم عصره.
کاپشنم رو برمیدارم، جلوی آینه میایستم، روسریم رو مدل عربا میبندم، بند کتونیهامو محکم میکنم و برای انجامِ یه تکلیفِ ماجراجویانه خودمو میسپارم به دلِ سرمای اپریل.
هوا یه جوری هنوز روشنه که شک میکنم بخواد شب شه.
همسایه بغلی انگار به زور میخواد بهار رو دعوت کنه به خونهش با کاشتن گلهای رنگارنگ جلوی در. ولی حقیقت اینه که هنوز زور بهار به زمستون نرسیده و تکیده بودن درختا و خشک بودن شاخهها گواه این موضوعه. خیلی سعی کردم بو بکشم بلکه بوی بهار به مشامم بخوره ولی جز باد سرد چیزی عایدِ گیرندههای بویاییم نشد.
روی این تابلوی جلوی محوطه خصوصیِ این خونه نوشته “نوشیدن ممنوع” که احتمالن نصبِ این تابلو اونم با این فونت دُرُشت؛ نتیجهٔ آزار و اذیتهایی باشه که اهل خونه دیدن و شنیدن. واقعا خوشحال شدم که نتونستم لذت نوشیدنِ الکل رو درک کنم. والا که موهبته:)
صدای مرغهای دریایی منو لحظاتی از خودم بیرون میاره مخصوصاً اونی که خودشو جدا کرد از رفیقاش و تنها داره تو آسمونِ خاکستری خوش رقصی میکنه. نمیدونم شایدم مرغ دریاییای که دوسش داره همونجاهاست و اینم شرایط رو برای خودنمایی مساعد دید وگرنه انجام این حرکات آکروباتیک برای یه پرندهٔ خپل یکم عجیبه.
تصمیم گرفتم به صدای قدمهای خودمم گوش بدم.
عه عه چه جالب…
کاش واژهها قدرت بیشتری داشتن، اونوقت میتونستم از صدای پا، وقتی روی چیزی غیر از برگهای پاییزی میره هم بنویسم اما حیف که خیلی وقتا تجربهها نانوشته باقی میمونن.
بارون دم ظهرم کار خودش رو کرد. بوی خاکی که نم داره، احتمالن جز بهترین بوهایی باشه که میتونیم تجربهش کنیم. با فکر به اینکه آیا سگِ این دختره هم میتونه بوی خاکِ نم خورده رو حس کنه یا نه سعی میکنم با یه دم عمیق بوی بیشتری رو ذخیره کنم واسه چند لحظهٔ آینده.
یعنی درست دیدم؟
رفتم جلوتر و از پشت شیشه توجهم جلب شد به چیزی.
برای اینکه مطمئن شم درست دیدم، دربِ اتاق رختشویی رو باز کردم و دیدم یه اقایی کُپی دکتر انوشه نشسته و در حالیکه منتظر تمام شدنِ کار لباسشویی و برداشتن لباساش بود، لپتاپش رو باز کرده بود و داشت کار میکرد. با خوشرویی بهم سلام داد و نوازش مثبتی از نگاه و کلام کوتاهش دریافت کردم.
همزمان که بوی آب، مایع شستشوی لباس و اتو مشامم رو پُر میکنه به این فکر میکنم که باید یاد بگیرم برای وقتم بیشتر ارزش قائل شم، حتی موقع شستن رخت چرکا.
نمیدونم چرا اینجا یه چیزی سر جاش نیست!
صدای مرغهای دریایی
نردههای نارنجی همسایه
تابلوی چوبی welcom درِ خونهٔ اون یکی همسایه
کاجهای سر به فلک کشیده و سبز
کبوترهای چاق و نوک قرمز
نقاشیهای خوشگلِ زیر این پل کوچیکه
سنگفرش تمیز خیابون.
همهچی قشنگهها ولی انگار تا وقتی که مطمئن باشی محمدعلی پشت سرت داره راه میره و بهت میگه دختر مگه افتادن دنبالت؟ ارومتر.
بذار منم بهت برسم.
قشنگه!
ولی وقتی مطمئن باشی الان که میرسی خونه صدای مامانت رو میشنوی که بهت میگه خسته نباشی دخترم.
اما الان که نیستن پس شاید ندیدن زیباییهاش طبیعی باشه، هوم؟
چند دقیقه بعد به این فکر میکنم که خب میتونستم مثلا این سنگه باشم که با رفیقاش توی زمین فرو رفتن و دور این فواره رو گرفتن که منظرهٔ قشنگتری رو بسازن یا مثلا همین نیمکتِ رنگ رو رفتهای که انتخابش کردم واسه نشستن و تماشای سنگهای دور فواره. نیکمتی که احتمالن تا امروز شاهد خنده و گریههای ادمای مختلف بوده یا همین چمن که زیرِ پام له شده…
اما خب مقدر شده که انسان باشم…
انسان بشم و هبوط کنم تا احساسات مختلف رو تجربه کنم.
شاد باشم، غمگین باشم، عصبانی باشم، آرام باشم و …
داشتم با حسرت به زوجی نگاهی میکردم که خندون بودن باهم صحبت میکردن و فکر میکردم چه جالب که موضوعی برای خندیدن هست…
چی میتونه اونقدر زیبا باشه اینجا که باعث بشه ریزوریوست (عضلات مربوط به لبخند) منقبض شه تا لبخندی به پهنای صورتت بزنی؟
پس چرا من حالم بده؟ چی سر جاش نیست واسم؟
تا اینکه همون لحظه پیامی با این مضمون دریافت کردم:
مشارکت میکنی توی ساخت حسینیهای که قراره توی کربلا واسه زائرین زده شه؟ ۲۰ هزار سهم بیشتر نمونده.
اسمت هم نوشته میشه رو آجرای حسینیه…
چقدر خوبه که اینجا لازم نیست واسه کسی توضیح بدم چرا دارم گریه میکنم…
چقدر خوبه زمانی که تنهایی وسط غربت داره از پا درت میاره امام حسین میاد میگه دخترکِ غریبِ دور از وطن حواسم بهت هست…
در چشم بر هم زدنی انگار بهار زورش داره زیاد میشه…
حالا دیگه خشکی درختا اونقدرم زشت نیست…
این همه ابر خاکستری و سیاه که تا چند لحظه قبل جلوی خودنمایی خورشید رو گرفته بودن، همچینم خودخواه نیستن…
سگِ زشت و چروکِ همسایه هم قشنگ شده تو چشمم.
عه عه چه جالب، چرا ندیدم این جوونههای شکفته نشده رو…
نه مثل اینکه هوا هم بلده تاریک شه.
برم با لبخندی پهن افطار کنم.
3.5K viewsedited 21:43