2021-06-03 10:57:59
طعم خزه (داستان کوتاه)
(در مرگ آن که پلشت بودنش، عفونت حیات بود و
رفتنش، ابدیت شرهیی در مغاک ملعنت)
سعید عبداللهی
قسمت اول
ده سال و چهار ماه و دو روز قبل از مرگش، در پای آخرین پلهیی كه او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان انبوه استقبال كنندگان، با اقتداری پرستشخواهانه به میدانی پر از كاجها و شمشادها قدم گذاشت.
در خروجی میدان، از سه پله بالا رفت. در پلهی اول،آیندهی عقیم شدهاش را در نگاه آمیخته با تردید و خندهی یك مرد دید. در پای پلهی دوم ، تندیسهای عروسكی دختركان نوباوهیی را دید كه بی صدا میگریستند... و روی پلهی سوم تا دوردستهای ناپیدا، سوسنبرگها، نسترنها و شقایقها فرش شده بود.
دامن عبای بلندش، گُلهای لِه شدهی پشت سرش را جارو میكرد. دستههای خبرنگاران را كنار میزدند تا مزاحم عبور او نشوند. همانطور كه با حس پرستشخواه درونیاش روی گُلها راه میرفت، احساسی آشنا ـ كه همیشه هم همراهش بود ـ آرامآرام از ساقها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین خبرنگار، «احساسش» را روی گُلها ریخت: «تُف... !»
هیچ كس فكر نمیكرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همهی آن چیزهایی را كه دیده بود، باید از چشمهایش بیرون بیاورد و پردههای هفتلای خاطراتش را هم بتكاند.
سالها بهجای برف، از آسمان لاشههای اسكلت شدهی زندگی بارید. آنقدر در پشتبامها اسكلت پارو كردند كه كوچهها از اشباح خوف پر شدند. سالهاسال از پنجرهی خانهها بوی زخم سوخته میآمد. بچههای دبستانی به جای خواندن قصههای عصر افسانهها، درشكههای مملو از بشكههای خون را در كوچهها میچرخاندند تا با آن، شهر را از بوی زخمهای سوخته پاك كنند! انبوه كتابها در قفسههای بزرگ كتابخانهها پیر میشدند. كلمات را در كتابها دستگیر میكردند، دسته دسته به هم میبستند و آنها را در روزنامهها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان تیرباران میكردند. پیش از آنكه كودكان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فكرهایشان را پشت پلكهایشان قتل عام میكردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را كنار بنفشههای عطرآگینِ بازمانده از عصر جنینی رؤیاها با دو قفل و هفت حلقه زنجیر، مهر و موم كنند. دختركان قالیباف از خستگی روی رشتههای نخ خوابشان میبرد. جانشان از پوستشان بیرون میآمد و در رشتههای نخ میرفت. پیش از آنكه از رنجهای ساكتشان و انتظارهای سادهشان با كسی حرفی بزنند، گَردهای نخ مثل دانههای ریز برف، اسكلت رؤیاهایشان را میپوشاند. مادران از روی سیمهای خاردارِ میدانهای تیرباران ـ كه هر شب چندبار پر و خالی میشد ـ ستاره میچیدند و به پیراهنشان میدوختند.
هیچكس فكر نمیكرد روزی ـ حتا زودتر از چند ماه بعد ـ باید او را از قلبش بیرون بیاندازد و پردههای هفتلای جانش را بتكاند تا از او خالی شود.
وقتی نافش را بریدند، حس شادی و خندهاش هم همراه با آن جراحی شد. یكبار هم كه خواست بخندد، صورتش آنقدر منقبض شد كه خندهاش عفونت خلطی شد و از دهانش بیرون افتاد. از آن پس خندهاش را در دستمالی مچاله میكرد و در چاه میانداخت.
یازده سال قبل از مرگش، با هوشیاری دسیسه مار، پای درختی چمباتمه زد و توانست در سیوهفت میلیون نگاه ـ كه او را میپرستیدند ـ فریب تاریخ را یكجا خلاصه كند. بعد خندهاش را در دستمالش ریخت، مچالهاش كرد و در چاه انداخت.
#طعم_خزه
ادامه دارد...
دایره مینا جدید
@daamina2
141 viewsedited 07:57